«ناگهان عدهای وحشیانه به در میکوبند به قصد شکستن آن. دو دختر جیغکشان و رنگپریده به گوشهای میجهند. تلفن از دست نوا میافتد. در کشاکش این واقعهی ناگهانی و هولانگیز، صحنه تاریک میشود و ساکت.
نور با چند لحظه تأخیر به صحنه بازمیگردد که خالی است و همهچیز بههمریخته و کاغذهایی بر صحنه پراکنده است و باد از در ِباز تو میآید و کاعذها را جابهجا میکند.»[1]
ایوب آقاخانی مینویسد، بازی میکند و کارگردانی هم جزوی از کارهای اوست. متولد آبان ماه 1354 است و ادبیات نمایشی را در دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی گذرانده است و کارشناسی ارشد را هم در دانشکده ی هنر تربیت مدرس با گرایش ادبیات نمایشی پشت سر گذارده است. فهرستی طولانی از کارها و مسئولیتهای ایوب آقاخانی را میتوان دید که کم هم نیستند. آقای آقاخانی پرکار است و راه خود را میرود. کتاب سه نمایشنامه هم از آثار اوست که در بخش نمایشنامههای آروین، با شمارهی چهار، از سوی انتشارات افراز به بازار کتاب وارد شده است. کتاب ضمن متن سه نمایشنامه، تصویرهایی را هم در بردارد که به اجراهای این سه متن اختصاص دارند.
نمیتوان در ستایش کارها داد سخن راند و از گوشهها و زاویههایشان حرف زد چراکه از این منظر، کارها در حد متوسطی هستند و قدم در راه شگفتزده کردن خوانندهی خود نگذاشتهاند ولی با این احوال میشود از آنها بهرهمند شد و خود را رو در روی متنی در خور یافت.
«مرثیهای برای یک سبکوزن»، نمایشنامهای ششپردهای است که نخست آمده است، نمایشنامهای با چهار شخصیت که به چالشهای رفتاری این چهار نفر با هم میپردازد. «منطقهی صفر» با یاری گرفتن از طرحی از محمد حاتمی نوشته شده است؛ با سه شخصیت که یکی از آنها فقط صدایی است که به گوش میرسد. شخصیتهای این نمایشنامه افغانهایی هستند که بین مرزها در ترددند و زندگی عاطفیشان هم دستخوش همین مشکلشان قرار گرفته است. میوند در جایی از
متن میگوید:
«پِیش آتَش جَشِن میگیرن، سر میبُرُّن، پسان سینی داغ میذارن به گردنش که خونش بسته شه. دُلُمه شه، تن بیسر بپر بپر کنه همینطور، جانکنی کنه. کلشان خنده کنن. انقد که تو خیال میکنی بستبست شنگولیات کشیدن!»[2]
و در نهایت نمایشنامهی مومیا پیش چشم علاقمندان قرار میگیرد که درامی در سه پرده، با شش نقش آمده است که میتوان گفت بهترین نمایشنامه از میان سه نمایشنامهی آمده در کتاب است.
نمیتوان در ستایش کارها داد سخن راند و از گوشهها و زاویههایشان حرف زد چراکه از این منظر، کارها در حد متوسطی هستند و قدم در راه شگفتزده کردن خوانندهی خود نگذاشتهاند ولی با این احوال میشود از آنها بهرهمند شد و خود را رو در روی متنی در خور یافت.
پی نوشت:
[1] صفحهی 129 کتاب
[2] صفحهی 60 کتاب
«داستان حاجیمراد پس از مرگ تولستوی در سال 1912 منتشر شد، چون تولستوی نمیخواست در زمان حیات او انتشار یابد. موضوع داستان با عقاید و ایمان تولستوی مغایرت دارد. تولستوی مسالمت، گذشت و عطوفت را حلال مشکلات جوامع آدمی میدانست. باورش این بود که خوشونت و خونریزی، در هر شرایطی که باشد، گرهی را نخواهد گشود.»[1]
پرداختن به همایون صنعتیزادهی کرمانی، فقط و فقط پرداختن به یک نام و بررسی ترجمهی یک مترجم نیست. اگر بخواهیم به ترجمهی این کتاب بپردازیم، ترجمه را ضعیف خواهیم یافت ولی همانطور که در پیشگفتار کتاب هم به این مساله اشاره شده است «این ترجمه علیرغم کوشش مترجم بههیچوجه نتوانسته است استادی حیرتانگیز صورتگر را منعکس نماید.»[2]
باری، پرداختن به این کتاب، پرداختن به مردی است که در هر عرصهای که پاگذاشت، به این دیار و به مردمش کمک کرد و آنچه را در آن ورود کرده بود به پیشرفت و کامیابی رساند. او دو کار را بر هر کار دیگری ترجیح میداد که آن دو کار، کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان بودند.
صنعتیزاده در سال 1304 به دنیا آمد و در سال 1388 از دنیا رفت. در دبیرستان البرز درس خواند. پدرش عبدالحسین صنعتیزاده از نخستین رماننویسنان ایران بود و دایی او، میرزا یحیی دولتآبادی نویسندهی حیات یحیی نام دارد.
نام او با نام انتشارات فراکلین گره خورده است. صنعتی زاده در سال 1334 نمایندگی بنگاه فرانکلین نیویورک را پذیرفت. بنگاه فرانکلین ایران به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش روی غلطک افتاد و تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد.
او بنیانگذار چند مؤسسهی فرهنگی و اقتصادی در ایران است. مؤسسهی انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، چاپخانهی 25 شهریور، سازمان کتابهای جیبی، کاغذسازی پارس، کشت مروارید کیش و گلاب زهرا از شرکتها و مؤسسههایی هستند که او در برپایی آنها نقش تعیینکنندهای داشته است.
نام او با نام انتشارات فراکلین گره خورده است. صنعتیزاده در سال 1334، نمایندگی بنگاه فرانکلین نیویورک را پذیرفت. بنگاه فرانکلین ایران به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش روی غلطک افتاد و تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد. او در سال 1337 کتابهای درسی افغانستان را چاپ کرد. همایون صنعتیزاده در مؤسسهی فرانکلین برای نخستین بار در صنعت نشر ایران، حق کپیرایت بینالمللی را رعایت میکرد و برای چاپ ترجمهی کتابهایی که انجام میداد با ناشر اصلی تماس میگرفت و با پرداخت مبلغ کمی بهعنوان کپیرایت، حق ترجمهی آن کتاب را در ایران به دست میآورد. او در این انتشارات دانشنامهی مصاحب، نخستین دانشنامهی فارسی را هم منتشر کرد.
در میان آثار تولستوی و همینطور در میان آثار نویسندگان روس دیگر که کارهایشان به فارسی برگردانده شده است، حاجیمراد امتیاز بالایی نمیگیرد، باید توجه کرد که متن از زبان اصلی برگردانده نشده است. اغلب ترجمههای پیشین صنعتیزاده در زمینهی جغرافی و تاریخ است که البته از دغدغههای شخص مترجم محسوب میشوند.
حاجیمراد داستان مردی روستایی و ساده است که دوست و دشمن او را ستایش میکنند؛ مردی باجذبه که مریدانی با شهامت دارد که حتا در زمان تسلیم خود به شاهزاده برای خدمت به تزار روس هم او را همراه بودند.
در جایی از کتاب، شرح حال حاجیمراد را از زبان خودش میخوانیم:
«شش روز مرا بسته بودند. روز هفتم بازم کردند و میخواستند مرا به شورای تیمیرخان ببرند. چهل نفر سرباز با تفنگ پر مأمور من بودند. دستهایم را بسته بودند و میدانستم که دستور دارند مرا به قتل برسانند... من هم که میبینی هنوز زندهام.»[3]
پی نوشت:
[1] پیشگفتار مترجم – صفحهی 5 کتاب
[2] پیشگفتار مترجم – صفحه ی 5 کتاب
[3] صفحهی 87 کتاب
«لامپی روشن در آباژور با حرارت میسوخت. روی میز عمل، دختری را بر روی مشمای سفید و تمیز دیدم.
موهای سرخرنگش از روی میز آویزان بود. دامن چیتش پاره و خون ریختهشده بر روی آن چندرنگ شده بود، مقداری خاکستری، مقداری زرد و مقداری سرخ. روشنایی لامپ چهرهی رنگپریدهی دختر که به سفیدی کاغذ میمانست با دماغ تیز و کشیدهاش را نمایان کرد.»[1]
اینها تصویرها و زاویههایی ست که یک پزشک نویسندهی روسی نوشته است. چشمهای او دیده است و تمامی موجودیت یگانهاش آنها را تجربه کردهاند.
میخاییل آفاناسیویچ بولگاکف یا همان بولگاکف خودمان که او را با مرشد و مارگاریتا بیش از هر چیز دیگر میشناسیم، در 49 سال عمر خود، تبدیل به نمایشنامهنویس و نویسندهای نامآشنا شد. نویسندهای که با طبابت شروع کرد و کمی بعد به نویسندگی تماموقت روی آورد. نویسنده-پزشکهای اهل روسیه کم نیستند؛ از آن جمله میتوان به چخوف همیشه در اوج و توانا اشاره کرد. حالا بولگاکف در خاطرات پزشک جوان از شغل دوم خود برای پرداخت شغل نخستینش سود میبرد.
از این نویسندهی توانا، تاکنون آثاری چون دستنوشتههای یک مرده (با ترجمهی همین مترجم و توسط همین نشر)، دل سگ، نفوس مرده، مرشد و مارگاریتا، گارد سفید، تخممرغهای شوم و برف سیاه در ایران ترجمه و منتشر شدهاند.
این مجموعه که در یک کتاب با عنوان خاطرات پزشک جوان گرد آمده است شامل «خاطرات پزشک جوان»، «مرفین» و «ابلیس» است.
داستان نخست کتاب، یعنی «خاطرات پزشک جوان»، هفت اپیزود دارد که در فاصلهی سالهای 1925 تا 1926 در یکی از مجلههای مسکو با اسم مستعار چاپ شده بود. داستانها در بین سالهای 1916 تا 1918، در سالی که بولگاکف تحصیل پزشکی را تمام کرده بود و در دوران سربازی بهعنوان پزشک به روستای نیکلسکی اعزام شده بود، رخ دادهاند.
این داستانها بهویژه برای پزشکان میتوانند بسیار جالب باشند و با شگفتی میتوان گفت که حتا میتوانند همانند خاطرههایی باشند که هر پزشک دیگری از نخستین ماههای پس از فارغالتحصیلی به غنیمت آورده است.
نام بولگاکف بهاندازهی کافی برای در دست گرفتن کتاب و ورق زدن و خواندن آن، ایجاد انگیزه میکند، حال اگر کتاب از زبان اصلی هم به فارسی برگردانده شده باشد که این لطف دوچندان خواهد شد.
در مجموعهی «خاطرات پزشک جوان»، خود نویسنده بهعنوان قهرمان اصلی داستان ایفای نقش میکند، ولی بولگاکف این بار در داستان «مرفین»، بهعنوان دوست قهرمان اصلی، خاطرات او را روایت میکند.
نام بولگاکف بهاندازهی کافی برای در دست گرفتن کتاب و ورق زدن و خواندن آن، ایجاد انگیزه میکند، حال اگر کتاب از زبان اصلی هم به فارسی برگردانده شده باشد که این لطف دوچندان خواهد شد. بااینوجود با ترجمهی یکدست و گیرایی از کتاب روانهی کتابفروشیها نشده است، علاوهبر آن، جابهجای متن پر از اشکالهای تایپی، نگارشی و دستوری است بهطوری که خوانش متن را دچار سکته میکند و لذت خواندن را به کناری وا مینهد.
درهرحال، نگاه بولگاکف در این مجموعه، قابل توجه است. بیشتر از این روی که او با چشم یک پزشک میبیند و با چشم یک پزشک به مقولهی تراژیک مرگ، بیماری و نقصان مینگرد.
«چه اتفاقی ممکن است برای این زن و بچهاش با وضعیت نامناسبش افتاده باشد؟ اوم... شاید بچه درست نچرخیده است... یا شاید لگن زن مشکل دارد و یا شاید هم چیزی بدتر از اینها اتفاق افتاده است. چه مسألهی حادی بوده؟ چرا او را مستقیم به شهر نبردند؟ البته حق هم داشتند، راهحل عاقلانهای نبوده! همه میگویند اینجا دکتر خوبی وجود دارد، بله نمیتوانستند این کار را بکنند، نه! میبایست خودم کاری بکنم. اما چه کاری! خیلی وحشتناک خواهد شد اگر زن از دست برود، آبرویم جلوی ماما میرود. نه، باید بروم اول سری بزنم ببینم چه خبر است. نباید قبل از دیدن نگران شوم....»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 20 کتاب – داستان حولهای با خروس گلدوزیشده
[2] صفحهی 41 – داستان غسل تعمید با چرخش
«دریانوردها به پرندههای مهاجر میمونن. هم جنوب و هم شمال رو خونهی خودشون میدونن. اما برای همین هم که شده، آقای هووستاد، ما غیر دریانوردها باید از این هم بیشتر کار کنیم. فردا چیزی که به درد همه بخوره تو "پیک مردم" در میاد؟»[1]
تاکنون غیر از ترجمهی حاضر، سه برگردان از این نمایشنامه به بازار کتاب فارسی هدیه شده است؛ نخست ترجمهی محمدعلی جمالزاده، پس از آن ترجمهای از امیرحسین آریانپور و در نهایت ترجمهی رستگار. آنچه ترجمهی میرمجید عمرانی را به سایر برگدانهای موجود در بازار کتاب برتری میدهد این است که ترجمهی ایشان از زبان نروژی به فارسی راه یافته است. ترجمه از زبان اصلی اتفاق مبارکی است و مزایای فراوانی دارد که بهطور موردی خود مترجم در «سخنی کوتاه با خواننده» به آن پرداخته است. پس از نوشتار مترجم، متنی دربارهی ایبسن آمده است و بعد از آن متن نمایشنامه پیش روی خواننده قرار میگیرد.
نمایشنامهی دشمن مردم اثر هنریک ایپسن، ماجرای دکتر اشتوکمان پزشک موسسهی آبهای معدنی است. او متوجه آلوده بودن آبها میشود، ولی هرگز موفق نمیشود تا مردم و مقامات را نسبت به این مساله آگاه کند و خطر آن را به آنها بفهماند. در نهایت دکتر تصمیم میگیرد که شهر را ترک کند، ولی پس از چندی منصرف میشود و در شهر زادگاهش میماند و به مبارزهاش ادامه میدهد.
دکتر استوکمان قصد دارد وضع موجود را بر هم بزند و اوضاع را تغییر دهد. او توان مقابله با این جریان را ندارد، بااینحال هوشمندی لازم را برای نمایاندن خود و نظرگاهش در خود سراغ دارد. او قصد دارد از توانمندیهایش سود ببرد و از آنها در جهت توازن قدرت استفاده کند.
گاهی زبان و کلام در این اثر به سوی خطابه و شعار میرود و اینگونه است که از تاثیر آن بر مخاطب میکاهد چراکه مخاطب امروزی نیازی به پیامبرگونههایی از این دست ندارد و اگر کسی خود را در این جایگاه قرار دهد، با واکنش شدید مواجه خواهد شد.
این اثر در خود حقایق تلخی را بازتاب میدهد که شاید هیچکدام از خوانندگان آمادهی پذیرش آنها نیستند. این حقیقت که قدرت و محرکهای آن، بیش از توان و نیروی ما عمل میکنند و قویتر پیش میتازند و اقراد را بهسوی خود میکشانند.
«دکتر استوکمان: بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
بیل لینگ: چی! حقوق انسانیتون رو!
دکتر استوکمان: خواستن کوچیکام کنن، خوارم کنن ازم خواستن که نفع خودم رو برتر بدونم بر مقدسترین باور درونیام –
بیل لینگ: این دیگه، به جان خودم، خیلی بیشرمی میخواد.
هووستاد: خب بله، آدم باید انتظار هر چیزی رو از اونور داشته باشه.
دکتر استوکمان: اما چاقوشون برای من نمیبره. این رو بهشون نشون میدم. حالا هر روز خدا تو "پیک مردم" لنگر میندازم و میبندمشون به نوشتههای آتشبار پیدرپی.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 42 کتاب
[2] صفحهی 87 کتاب
«دریانوردها به پرندههای مهاجر میمونن. هم جنوب و هم شمال رو خونهی خودشون میدونن. اما برای همین هم که شده، آقای هووستاد، ما غیر دریانوردها باید از این هم بیشتر کار کنیم. فردا چیزی که به درد همه بخوره تو "پیک مردم" در میاد؟»[1]
تاکنون غیر از ترجمهی حاضر، سه برگردان از این نمایشنامه به بازار کتاب فارسی هدیه شده است؛ نخست ترجمهی محمدعلی جمالزاده، پس از آن ترجمهای از امیرحسین آریانپور و در نهایت ترجمهی رستگار. آنچه ترجمهی میرمجید عمرانی را به سایر برگدانهای موجود در بازار کتاب برتری میدهد این است که ترجمهی ایشان از زبان نروژی به فارسی راه یافته است. ترجمه از زبان اصلی اتفاق مبارکی است و مزایای فراوانی دارد که بهطور موردی خود مترجم در «سخنی کوتاه با خواننده» به آن پرداخته است. پس از نوشتار مترجم، متنی دربارهی ایبسن آمده است و بعد از آن متن نمایشنامه پیش روی خواننده قرار میگیرد.
نمایشنامهی دشمن مردم اثر هنریک ایپسن، ماجرای دکتر اشتوکمان پزشک موسسهی آبهای معدنی است. او متوجه آلوده بودن آبها میشود، ولی هرگز موفق نمیشود تا مردم و مقامات را نسبت به این مساله آگاه کند و خطر آن را به آنها بفهماند. در نهایت دکتر تصمیم میگیرد که شهر را ترک کند، ولی پس از چندی منصرف میشود و در شهر زادگاهش میماند و به مبارزهاش ادامه میدهد.
دکتر استوکمان قصد دارد وضع موجود را بر هم بزند و اوضاع را تغییر دهد. او توان مقابله با این جریان را ندارد، بااینحال هوشمندی لازم را برای نمایاندن خود و نظرگاهش در خود سراغ دارد. او قصد دارد از توانمندیهایش سود ببرد و از آنها در جهت توازن قدرت استفاده کند.
گاهی زبان و کلام در این اثر به سوی خطابه و شعار میرود و اینگونه است که از تاثیر آن بر مخاطب میکاهد چراکه مخاطب امروزی نیازی به پیامبرگونههایی از این دست ندارد و اگر کسی خود را در این جایگاه قرار دهد، با واکنش شدید مواجه خواهد شد.
این اثر در خود حقایق تلخی را بازتاب میدهد که شاید هیچکدام از خوانندگان آمادهی پذیرش آنها نیستند. این حقیقت که قدرت و محرکهای آن، بیش از توان و نیروی ما عمل میکنند و قویتر پیش میتازند و اقراد را بهسوی خود میکشانند.
بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
«دکتر استوکمان: بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
بیل لینگ: چی! حقوق انسانیتون رو!
دکتر استوکمان: خواستن کوچیکام کنن، خوارم کنن ازم خواستن که نفع خودم رو برتر بدونم بر مقدسترین باور درونیام –
بیل لینگ: این دیگه، به جان خودم، خیلی بیشرمی میخواد.
هووستاد: خب بله، آدم باید انتظار هر چیزی رو از اونور داشته باشه.
دکتر استوکمان: اما چاقوشون برای من نمیبره. این رو بهشون نشون میدم. حالا هر روز خدا تو "پیک مردم" لنگر میندازم و میبندمشون به نوشتههای آتشبار پیدرپی.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 42 کتاب
[2] صفحهی 87 کتاب
«این داستان منه. آمیزهای از شادی و رنج، درست مثل عصر رومانتیسم. بودن در عین نبودن و نبودن در عین بودن. وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. دوست دارم این قصه را برای همه باز بگم. برای استادمون که وزن و آهنگ و صورت این شعر داره حرف میزنه. برای همکلاسیهام که خیلیهاشون چیزی از این شعر نفهمیدن. برای هر کسی که توی خیابون میبینم. برای رانندهای که مدام غر میزند. برای مردی که بیدلیل او را تایید میکرد و برای دختر و پسری که کنار هم نشسته بودند و...»[1]
این کتاب در چه چارچوبی شکل گرفته است؟ چه خطوطی را رعایت کرده و از چه خطوطی پیشی گرفته است؟ پس از بستن کتاب، چه چشماندازی را پیش روی ما قرار میدهد؟ نویسنده چقدر بر حیطهای که در آن مینویسد تسلط دارد؟
واقعیت این است که این سوالها در مورد این کتاب به جوابهای قانعکنندهای نمیرسند. دید نویسنده در سرتاسر متنهای این کتاب به خوانندهی خود، دیدی سرتاسر تحقیرآمیز است. نویسنده داستانش را با کتاب تئوریک اشتباه گرفته است. در همان داستان نخست که هم نام کتاب است با بمبارانی از اطلاعات مواجه هستیم که هیچ به درد ادبیات داستانی نمیخورند و در خدمت داستان نیستند.
«(شب) ادبیاط ما عین سیاسط ماست و سیاسط ما عین ادبیاط ما. در سرآغازی سیاسط ما انجام ادبیاط ماست. ناصر خسرو از وزارت بهداشت و درمان به WHO? شکایت کرده و ترکیه قرار است با دو عدد نان بربری لهجهی مولوی را عوض کند تا شاید هرچه اُف و زاده است وطنش را ترک کند و برود اوغلی شود و در این راه به هر حسینی رضا میدهد اما به ما که زبان پارسی را کلنگ میآئیم ویزا نمیدهد.»[2]
«کلاژ» سعی کرده است بازیهای دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در «کلاژ» با
ترفندهایی روبهرو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مسالهی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوریای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد.
در داستانهایمان به غرغروهای پریشان تبدیل شدهایم و سعی میکنیم به غرولوندهایمان لباس روشنفکرانهای بپوشانیم. از این جهت است که شروع میکنیم به ساختن یک چیدمان اطلاعاتی برای خلع سلاح. همیشه داستانهایمان با اول شخص شروع میشوند و همیشه دوربینمان را درست در چشمانداز شخص خود قرار میدهیم. ما نویسنده نیستیم، با خطابه میگوییم و بر سر خلق فریاد میزنیم چراکه فکر میکنیم رسالت ما بیرون آوردن ایشان از گمراهی ست، پس باید آگاه شوند و به راه راستی که ما فقط میشناسیمش و قادر به درک آن هستیم بشتابند.
کلاژ سعی کرده است بازیهای دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در کلاژ با ترفندهایی روبهرو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مسالهی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوریای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد، ولی اینجا، در این کتاب با این مساله مواجه هستیم که همهی عناصر در خدمت برونآیی و نارسیسم نویسنده قرار گرفتهاند.
نویسنده دنیای چندتکهای را از زندگی ایرانی به نمایش گذاشته است؛ مترو، انوشه انصاری، کلاسهای درس ادبیات، دوستیهای شهری و... و همهی اینها را در بافتی جداشونده از بافت جماعت شهرنشین ایرانی قرار داده است. سوال این است که این تصویر به کجا تعلق دارد؟ این تصویر با کدام چشم دیده شده است؟ و این دید برای چه و در چه روندی اطراف خود را با چنین خشمی به نظاره نشسته است؟
«اگه من تو رو نمیکشتم تو باید من رو میکشتی اون وقت این تو بودی که تا آخر دنیا باید ننگ برادرکشی رو مث یه داغ سرخ رو پیشونیت حفظ میکردی، این تو بودی که باید همیشه نفرین میشدی، این تو بودی که باید شخصیت بد این قصه میشدی»[3]
پی نوشت:
[1] صفحهی 85 کتاب
[2] صفحهی 13 کتاب
[3] صفحهی 69 کتاب