آخرین شعر از مجموعه ارجا سروده حسین مزاجی
نسناس
سگها
صید را کشان کشان آوردند:
پیری
با یک دست
یک پا
و محاسنی سفید
با فصاحت از من پرسیده بود:
بزرگوارا!
راه کدام است؟
پیش از حلال شدن
بیهوده کوشید
ثابت کند
انسان است
به بزرگی حکایت را گفتم
آن رمان که به ماوراءالنهر بودم
خندید و گفت:
او نسناس بوده است
با گوشتی لطیفتر از آهو
و مغذیتر از
تیهو و کبک
جگرش عطر نسترن میداد
و بر آتش
بوی خوش عود و صندل میپراکند.
یاد داشتی بر شعر "نسناس" آخرین شعر از مجموعه "ارجا"
افسانه شفیعی
مجموعه شعر "ارجا" منتشر شده در پاییز هشتاد و نه، توسط نشر چشمه، آخرین مجموعه شعر "حسین مزاجی" است. این مجموعه نیز همچون مجموعه شعر پیشین شاعر به نام "شعبده باز" تلاش دارد با تکیه بر وحدتی موضوعی برمجموعه بودن خود پافشاری کند. شعبده باز که شامل شش پرده و چهل و سه شعر بود، حول محور یک شخصیت واحد یعنی شعبده بازی میگشت که میتوانست همه اشعار را با زنجیرهای پنهانی به هم متصل کند. در ارجا اما نه یک شخصیت واحد برای همه اشعار، بل اینجا حیوانات هستند که عنوان بندی و موضوع اشعار را حول خودشان شکل میدهند. به همین خاطر مجموعه ارجا را میتوان مجموعهای پیرامون حیوانات نامید و البته ادامهای بر شعبده باز. همین بر صحنه آمدن حیوانات است که تمامی شعرها را با رشتهای ظریف به هم مربوط میکند. هر حیوان واقعی یا خیالی چون شعبده بازی به صحنه میآید و روایت خود را بیان میکند و از صحنه خارج میشود. میمون، حیوان ناشناس و گاه حتی تمامی حیواناتی که تحت یک نوع گنجانده میشوند نقش قهرمان جمعی را بازی میکنند، چون لشکری از مورچهها و یا اسبها از تمامی نژادها.
شعر پایانی مجموعه ارجا قاعده مجموعه شعر ارجا را به هم میریزد و گویی مناسبترین شعر برای پایانبندی مجموعه ای است که یکسر به حیوانات میپردازد. همانگونه که آخرین شعر مجموعه شعبده باز قاعده تعیین شده مجموعه را از هم میپاشد. آخرین شعر مجموعه ارجا درباره موجودی به نام "نسناس" است. موجودی خیالی که بی هیچ کم و کاستی به انسان شباهت دارد. منهای این که تنها در نیمی از هیئتش با انسان شریک است. نسناس نه حیوان است و نه انسان بل بدنی است با شمایلی انسانی که گویی از میانه بریده شده است و تنها نیمی از انسانیت به او تعلق دارد. نیمی که بی جان و بی رمق، تهی از تحرک و کشش زنده به این سو آن سو کشیده میشود. نیمی که قادر به توجیه و توضیح خود نیست. صیدی است طعمه حیواناتی از آن گونه که پیش از آن در صفحات پیشین کتاب به توصیف آنها پرداخته شده است. موجوداتی با دردها و خودخواهیهایی که هر کدام را منزوی و تکه پاره در این هستی هولناک رها میکند.
نسناس اما با بیانی فصیح و شیوا سخن میگوید. بیانی که از آنِ ادیبان و شاعران است. کلام او آشکارا ادیبانه است و البته با حجب و حیایی بسیار، چنان متین و موقر تو گویی هرگز آرامش خود را از کف نمیدهد. آنگونه که درتصور میآوریم نسناس، میبایستی حکیم و دانا و پیری باشد که به علومی غربیه آشنایی تام دارد. دانشی که در نهایت در دل نسناس میماند و خاک میخورد. به رقم دانشش که به او شکل دانای کل میدهد اما ناتوان از درک خود و درک شرایط پیرامونی خود، گم کرده راهی است که گیج و سرگردان بیهوده میکوشد ثابت کند انسان است. به نظر میرسد نسناس تلاش میکند وضعیت انسانیاش را نیز با همان منطق گفتگو و کلام فصیح گونهاش مطرح و به اثبات برساند و این تکیه بر کلام و گفتگو را تا بدان جایی دنبال میکند که دست آخر به از کف رفتن جان خود منتهی میشود. کلام برای کسانی که کلام به گوششان نمیرود البته منطق بیمعنایی است و از نگاه دیگر باید گفت منطقی است که بیشتر اشراف منشانه به نظر میرسد. به این معنا که جنبه تزیینی زیبایی به خود میگیرد و صرفا میتوان همان لفظ فصیح را برایش بکار برد تا کلام و بیانی که بتواند منجر به کنش و تاثیر شود و البته نباید لبههای تیز چنین بیانی را نادیده گرفت. درهرحال چیزی که نسناس نمیداند و یا این گونه به نظر میرسد که نمیخواهد به باور خود در بیاورد این است که او اساسا انسان نیست. او موجودی است که از انسانیت تهی شده است. موجودی شبح گونه و هیولاوش که به جهان نامیرا تعلق دارد. او پرت شده به جایی است که با وام از گرفتن از اصطلاحات "آلن بدیو" فیلسوف فرانسوی معاصر، میتوان گفت "جهانی است که درآن هیچ اتفاقی نمیافتد". سیمای دهشتناکی است که ورای حیوان / انسان تعریف میشود. لغت لاشه برای نسناس لغتی به جا است. لاشه نسانس را سگها به دندان گرفته و کشان کشان میآورند. گویی نسناس را درگوشهای کزکرده یا مجنونوار درحال آواز خواندن، یافتهاند و این حق را به خود دادهاند که با او به مثابه پس مانده یا شیء عاری ازهرگونه ظاهر موجه رفتار کنند. به راستی هم موجودی ابتر به مانند نسناس برای حیوانات کور و حریص چه چیز دیگری میتواند باشد جز شیء پس ماند و یا طعمهای که برای قربانی شدن حاضر و آماده است؟
نسناس برای دیگران همچون یک قربانی تعریف میشود. او را نمیکشند بل دقیقا او را قربانی میکنند.
/پیش از حلال شدن بیهوده کوشید ثابت کند انسان است /
و حتی اگر لغت حلال شدن نیز در متن گنجانده نمیشد باز نسناس برای قربانی شدن به صحنه کشیده میشود. قربانیای که همیشه در طول تاریخ کهن و نو خود خواست فراوانی، برکت و در یک کلام آخرین تلاش بشر برای فرا روی از مشکلاتی است که دیگر گویی از قدرت عمل خود خارج میداند و میبایستی از نیروهای پنهانی استمداد بگیرد. مراسم چگونگی قربانی شدن نسناس در هیچ کجای شعر بیان نمیشود مگر درپس ذهن مخاطب. اما بوی برکت قربانی چیزی است که در سطرهای پایانی شعر به مشام میرسد.
/ جگرش عطر نسترن میداد / و بر آتش بوی خوش عود و صندل میپراکند/
اما نسناس انگار اولین و آخرین نوع از نسل خود است. همان گونه که موضعش درست میان پستترین حد انسانی و والاترین حد ارزش است. موجودی که در نگاه آدم و حیوان هر دو، موجود غریب و نا شناختهایست و در حد یک لقمه و گوشت تنزل میکند و با قربانی شدنش چون چیزی با ارزش دوباره متولد میشود. همین طور حضورش در روایات، اشعار، اسناد و در ذهن خیالپرور انسانی باز تولید میگردد. هر جا که نسناس هست برای قربانی شدن هست. این را میشود از تغییر زمان و مکان در سطرهای پایانی شعر دریافت. بزرگی در ما وراء النهر میگوید:
/ او نسناس بوده است با گوشتی لطیفتر از آهو و مغذیتر از تیهو/
که نشان میدهد نسناس دست کم موجودی است برای خوراک. خوراک تن یا خوراک جان اما نه خوراکی عادی بل خوراکی که با کباب شدن و بریان شدنش عطری میپراکند که تمام دماغ و جان و عالم را پر میکند. هرجا که نسناس را از نزدیک دیده باشند به یقین فیضی از وجود او بردهاند. همانگونه که راوی از او فیض میبرد.
/ جگرش عطر نسترن می داد و بر آتش بوی خوش عود و صندل می پراکند/
نشان نسناس را کسی نمیداند مگر بزرگان و حکیمان که از شنیدن اخبار این هیولا نه تنها شوکه نمیشوند بل با نیشخندی بر وجود و حضور او صحه میگذارند. حکیمان نیز نسناس را در نقش قربانی به یاد میآورند نه چون پیری با فصاحت کلام. نسناس متعلق به جایی نیست. درماوراء النهر دیده میشود و در مکانی دیگر، قربانی. به همینگونه متعلق به زمان خاصی هم نیست. جاری و ساری در زمان و مکان است. اما درهر حال کلام او همچنان فاقد هر گونه تاثیر و کنش است. کسی نمیداند نسناس به چه میاندیشد و چه حرفی در پس ذهن پیر و خسته او نهفته است. کسی مجال سخن به این پیر نمیدهد. به همین لحاظ فصاحت او در خود میماند و رسوب میشود. در دل و در جگر و بعدها با آتش گرفتنش به شمایل عطر خوش متصاعد میگردد. بیان نسناس بی تاثیر میماند و این خودِ وجود جسمانیاش است که تاثیری هر چند موقت در مکان و زمان میگذارد. نسناس با قربانی شدنش نگاه خود را که از جنس شاعرانگی است به نوع بشر تقدیم میکند. هر چند نه در زمان حیاتش و نه با فصاحت کلامش بل دقیقا با بدن جسمانیاش همچون مسیح. به این لحاظ نسناس سوژهای است در خود بسته و نه سوژهای کنشگر، موثر و سیاسی. سوژهای که وسوسه میشویم نام خود شاعر را بر آن بگذاریم. شاعری که از یک سو متعلق به جامعه حیوانی نیست و از سوی دیگر زبان آدمیزاد را نیز درک نمیکند. زبان روزمرگیهای آدمیانی که از خیر خوردن گوشت هم نوع خود نیز فرو گذار نمیکنند. آدمیانی که به دنیایی یک سر مادی و حریصانهی حیوانات کشیده شدهاند و چنان از عواطف انسانی خالی شدهاند که شاعر به مثابه موجودی ناشناس و خیالی جایی میان آنان ندارد. او بیهوده میکوشد خود را شرح دهد و در این دنیای غرق در فساد راه خود را گم میکند. یک قدم پیشتر میرویم و میپرسیم آیا شعر مرده است؟ نگاه شاعرانه و بیان شاعرانه از ایجاد کنش و تاثیر خالی است؟ سوالی که شاعر وظیفه پاسخ گویی به آن را ندارد.
شاید بتوان شباهتهایی میان نسناس و آخرین شعر مجموعه شعبده باز جستجو کرد. در پرده آخر، دیگر شعبده بازی در میان نیست. شعبده باز یا قهرمان اصلی انگار روی همان صحنه غیب شده است و حالا این خود شاعر است که پا به روی صحنه میگذارد. نام شعر خود بیانگر حضور شاعر است
/ به صحنه میروم /
و شعر این گونه آغاز میشود.
/ دستهایم در دهان پنهان میشود/ پاها، شکم، سینه / چشمها ژلهوار در گلوی تاریک فرو میلغزند/ باید یک دهان باقی مانده باشد / یک دهان خون آلود / موجی میان عصبها میجوشد / و برکنارههای رگهای سوخته / برلبه چشمخانه خالی میمیرد / حالا بسوز/ در عطش دیدن /
سوختنی که بیشباهت به سوزش جگر نسناس نیست. شاعر خود را دهانی پر خون میبیند و چشمهایی دریده و حیرتزده به دنیایی یکسر حیوانی وکریه. در چنین دنیایی شعر مرده و بیکنش است. مجموعه شعر ارجا نه درباره حیوانات که گویی درباره جهان آدمیان است.