شهرت دیر هنگام. آرتور شنیتسلر. نشر چشمه. چاپ اول. تهران: 1393. 1200 نسخه.108صفحه. مصور. قیمت: 7200 تومان.
"شهرت دیرهنگام" اثر آرتور شنیتسلر به ترجمه ناصر غیاثی در نشر چشمه به تازگی منتشر شده است. این کتاب در تابستان سال 2013 در اتریش منتشر شده است؛ یعنی 120 سال پس از نوشته شدن و بیش از هشتاد سال پس از مرگ آرتور شنیتسلر. اتفاق دیگری که برای دستنوشتههای این رمان افتاده، این است که هاینریش شینتسلر پسر نویسنده این اثر، بعد از مرگ پدر، تمام دستنوشتههای او را در خانهاش نگهداری میکرد. در سال 1938 که اتریش ضمیمه خاک آلمان نازی شد، پسر شینتسلر از مصادره و نابود شدن دستنوشتههای پدرش بیمناک شد. در این زمان، کنسولگری انگلستان در وین وارد عمل شد و با مهر دولت انگلیس، اتاق شینتسلر را مهر و موم کرد. چند هفته بعد، 7 جعبه پر از دستنوشتههای شینتسلر به انگلستان منتقل و در دانشگاه کمبریج بایگانی شدند. این دستنوشتهها و متعاقبا کتابی که امروز منتشر شده، تا سال 2013 فراموش شده بود.
شنیتسلر درباره این کتاب نوشته است: "از قرار بد از آب درنیامده... در چند جا خیلی هم خوب از آب در آمده. در مجموع اندکی کسالت بار است... بیشتر از سه ساعت داستان پیرمرد شاعرم را خواندم.[خود شنیتسلر نام شاعر فرتوت را برای این کتاب انتخاب کرده بود که در هنگام انتشار ناشر عنوان شهرت دیرهنگام را برگزیده است] خیلی خوشم آمد. برخی جاها طولانی است، پایانش اندکی غم انگیز." ناصر غیاثی نیز در "یادداشت مترجم" این کتاب مینویسد: "شنیتسلر زمان نوشتن این اثر جزء جمعی از اهل قلم و هنرمندانی بود که از سال 1891 در کافهای در وین جمع میشدند و اسم خود را "وین جوان" گذاشته بودند. اینها عدهای ادیب جوان همچون هوگو فون هومنستال و اشتفان تسوایگ و بسیاری دیگر از ادیبان آن روز بودند که میخواستند راه را برای ادبیات مدرن باز کنند."
این کتاب البته با نگاهی طعنه آمیز این همه را توصیف میکند.
"شهرت دیرهنگام" قصهای تراژیک با چاشنی مضحکه است. آرتور شنیتسلر در این رمان دست به سلاخی روح و روان کاراکترهای داستانش میزند. او هنرمندان و نویسندگان زمانهاش را به تیغ انتقاد میکشد و بهترین سلاحی که برای این کار برگزیده است چیزی نیست جز "روانکاوی". رمانی از آرتور شنیتسلر به ترجمه ناصر غیاثی. آرتور شنیتسلر نام این رمان را شاعر فرتوت یا سالخورده گذاشته بود؛ نام با مسمایی که ناشر کتاب آن را به نام "شهرت دیرهنگام" تغییر داد.
قصه، قصه سرراستی است. در روز و روزگاری که جوانانی در گروهی تحت عنوان "وین جوان" آرزوهای بزرگ ادبی در سر میپرورانند، گردهماییهای خصوصی برگزار میکنند، در کافه نشینیهاشان دنبال سر و صدای رسانهای هستند و ... پیرمردی به نام ادوارد زاکسبرگر به این محفل راه پیدا میکند.
زاکسبرگر شاعری است پیر که دیگر فراموش کرده شاعر است. شاعر یک مجموعه شعر قدیمی با عنوان "پیادهرویها" که سالها پیش منتشر شده بود و حالا توسط این گروه جوان دوباره کشف شده است و دست کم در میان افواه این جماعت اندک سر و صدایی راه انداخته است.
اگر بخواهیم محور عاطفی کاراکتر اصلی این داستان یعنی زاکسبرگر را توصیف کنیم، باید داستان را به سه بخش تقسیم کنیم. بخش نخست؛ زمانی که زاکسبرگر دیگر فراموش کرده که شاعر است، صبح ها کار اداری میکند و صرفا یک کارمند معمولی استریال با دوستان همپیاله خود به رستوران میرود و بیلیارد تماشا میکند و در نهایت زندگی معمول را تجربه میکند. در بخش دوم زاکسبرگر تحت تحسین و تملق جوانان کافه نشین (وین جوان) خود را دوباره کشف میکند و آنچنان مغرور و فریفته شأن شاعریاش میشود که دیگر دوستان همپیالهاش را فراموش میکند و خوش ندارد با آنها نشست و برخاست کند. این بخش از داستان قسمت اعظم کتاب را تشکیل میدهد. زاکسبرگر دائم در رفت و آمد با جوانان کافه نشین است و همراه با آنها آرزوهای بزرگ و ایدهآلهای سرخوردهاش را دنبال میکند. آنها در این خیالند که هنرمندانی بزرگ و تراز اولند که هنوز کشف نشدهاند اما حالا دیگر وقتش رسیده است که به دنیا نشان دهند چند مرده حلاج اند. زاکسبرگر مجذوب این رویا میشود، احساس جوانی میکند و به طور مضحکی در فرجام کار به زمین میافتد. از اینجا بخش سوم آغاز میشود؛ سرانجام کار. زاکسبرگر در این بخش متوجه میشود که اثر هنری او آش دهن سوزی نیست و فکر و خیالاتی که به همراه دوستان جوانش در سر میپرورانده صرفا خیالاتی باطل بوده است. نقطه مضحکه داستان آنجاست که زاکسبرگر متوجه میشود که حتی جوانانی که او را تحسین میکردند کتاب او را نخواندهاند. در آخر این نوولت میبینیم که هیچ کدام از این جوانان حتی "پیاده رویها" تنها مجموعه این پیرمرد را نخوانده بودند و صرفا به واسطه یکی از دوستانشان (ولفانگ مایر) به زاکسبرگر علاقه نشان میدادند.
شنیتسلر تصویری مضحک و عریان از ذهن هنری زمانهاش را به ما ارائه میدهد و در این تصاویر عریان گاه خودمان را به نظاره مینشینیم و گاه هنرمندان زمانه خود را. به نظر میآید "شهرت دیر هنگام" را میتوان به لحاظ محتوایی در قیاس با روح و زمانه هنر معاصر کشورمان، اثری متقارن دانست؛ به راحتی میتوان ادوارد زاکسبرگر-شاعر فرتوت- را با شاعری از میان خودمان، و جوانان کافه نشین وین جوان را با جوانانی در میان خودمان جایگزین کنیم.
"شهرت دیرهنگام" رمان خواندنیای است، خصوصا برای ما.
«به سرعت پنجره را باز کرد و به بیرون خم شد. بیتردید توقع داشتند که زاکسبرگر یکبار دیگر خودش را نشان بدهد، چراکه بلافاصله پس از اینکه سرش نمایان شد، باز هم صدای «زندهباد! زندهباد!» طنینانداز شد. زاکسبرگر کرنش کرد. آنها چندبار دیگر فریاد کشیدند «زندهباد!» زاکسبرگر «شب به خیر ِ» صمیمانهای به آنها گفت. پس از آن بود که به آرامی رهسپار خانههاشان شدند.»[1]
پی نوشت:
[1] بخشی از داستان