آنطور که من نقد را درک کردهام نقد بیرون کشیدن لایههای زیرین متن است ونه تعریف و تفسیر متن. پس زدن لایههای روی برای رسیدن به عمق و لایههای زیرین اثر. منتقد مسیرهایی را کشف میکند که ممکن است خواننده و یا کسانی که با متن مواجه شدهاند متوجه این مسیر نشده باشند. این کمک میکند به بهتر درک شدن اثر.
بهروز حاجی محمدی مترجم و منتقد است که پیش از این کتابهای «انسان در شعر رابرت فراست»،« تی. اس الیوت نقد ساختاری منظومهها»،« آخر بازی و در انتظار گودو همراه با نقد تئاتر به مثابه نقد» را منتشر کرده است. حاجی محمدی امروز در انتظار انتشار کتاب «بررسی ساختاری شخصیتها در داستانهای کوتاه فرانس کافکا»، ترجمه «مجموعه مقالات بکت»، و کتاب «شهرزاد در آینه» است.
آقای حاجی محمدی جایگاه نقد در فضای ادبی را چقدر ضروری میدانید؟
نقد ضروری است نه تنها در ادبیات بلکه از ساده ترین مسائل روزمره خانه و خانواده تا عالی ترین شکل آن که در آثار هنری و ادبی تجلی پیدا میکند. نقد باعث رفع کاستیها و تقویت نقاط مثبت زندگی و اثر هنری میشود.
شما به عنوان یک پدیدآورنده اثر ادبی چقدر به نقد آثارتان اهمیت میدهید؟
متاسفانه نقد بر روی آثار ادبی منتشر شده به زبان فارسی بسیار کم صورت میگیرد. من اثری دارم به نام نقد ساختاری منظومهها که درباره اشعار تی.اس. الیوت است و تنها یک نفر روی این کتاب نقدی نوشته است. همچنین بر روی ترجمه و تفسیر شش داستان چخوف که منتشر کردم تنها یک نقد ساده نوشته شد. از این جهت نقدِ نقد نیز بسیار کم نوشته میشود و جامعه ادبی چندان توجهی به این مقوله ندارد و اگر هم هست معمولا شکل شایسته و بایستهای به خود نمیگیرد.
از نظر شما یک نقد خوب باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
برجسته کردن نقاط ضعف و قدرت در نقد یک اثر ضروری است اما همه مطلب در همین خلاصه نمیشود. ضمن این که تایید یک اثر نیز خدمت مهمی به اثر و نویسنده نمیکند. نقد یک شاخه تخصصی است و بحث ذوقی نیست. منتقد ادبی کار بسیار بزرگی انجام میدهد. من یک نقل قول از استادم برای شما میآورم که بیشتر به شما کمک خواهد کرد.«بهرام مقدادی» استاد دانشگاه تهران که من از شاگردان ایشان هستم روزی به ما گفت به نظر شما شعر گفتن بهتر است یا نقد نوشتن؟ هرکس پاسخی داد اما ایشان با حسرت گفتند آرزو میکردم ای کاش میتوانستم یک سطر شعر بگویم. یا یک داستان بنویسم. بحثم این است که هر کس منتقد است ممکن است نویسنده و شاعر خوبی باشد و ممکن است نباشد. اما نقد نیازمند یک تحصیل کلاسیک است. نه الزاما صرف نشستن پشت میز اما باید در این شاخه تخصصهای لازم را ببیند.
نقد تفسیر متن است یا به متن چیزی اضافه میکند؟
نقد الزاما به متن چیزی اضافه نمیکند. آنطور که من نقد را درک کردهام نقد بیرون کشیدن لایههای زیرین متن است ونه تعریف و تفسیر متن. پس زدن لایههای روی برای رسیدن به عمق و لایههای زیرین اثر. منتقد مسیرهایی را کشف میکند که ممکن است خواننده و یا کسانی که با متن مواجه شدهاند متوجه این مسیر نشده باشند. این کمک میکند به بهتر درک شدن اثر.
منتقدین این روزها بیشتر از این که به خود متن رجوع کنند و به قول شما لایههای زیرین اثر را بیرون بکشند به مسائل پیرامتنی وحاشیهای اثر توجه خاص نشان میدهد این رویکرد تا چه حد میتواند به شناخت بیشتر اثر کمک کند وتا چه حد ضروری است؟
نقد جامعه شناسی، روانشناسی، تاریخی وغیره تا حدی میتوانند به شناخت ما از اثر کمک کنند. مثلا اینکه شما بدانید چخوف پزشک بود و به عنوان یک پزشک به مسائل روانی و فیزیکی شخصیتهایش دقت میکرد یا این که فلان نویسنده در جوانی افسرده بوده است می تواند کمک کننده باشد اما این همه ماجرا نیست. در نهایت اثر اثر است و باید اثر شکافته و بررسی شود. هر خواننده ای با خواندن یک اثر با توجه به سطح دانش و دوره ای که در آن زیست میکند برداشتی دارد. برداشت یک جوان پانزده ساله از داستان یوسف و زلیخا یک چیز است و وقتی دانشجو میشود یا استاد دانشگاه چیز دیگر. برداشت یک فرد واحد در دروههای مختلف زندگی بسیار تغییر میکند. بنابراین اثر باید در ذات فی نفسهاش بررسی شود.
با توجه به اهمیت نقد پس این بی توجهی نویسندگان و منتقدین به جایگاه نقد از کجا ناشی میشود؟
من ازخودم میگویم که بر میگردد به نواقص فرهنگی من به عنوان یک هنرمند و نویسنده. اگر من در زندگی روزمرهام نقد پذیر نباشم و تنها به تعریف و تمجیدها گوش بسپارم وقتی هم که نویسنده و منتقد میشوم همینگونه عمل خواهم کرد. به جای اینکه خوشحال شوم سپر دفاعی در برابر نقد میگیرم.
توجه به نقد در چشم انداز امروزی اش رویکردهای مختلفی به خود میگیرد. مثلا یک منتقد روشهای درست نقد را میداند اما این روشها را برای مشروعیت بخشیدن به حکم و نقد ذوقی اش به کار میبرد و تنها به نقل قولهایی بسنده میکند که خیلی وقتها به اثر و موضوعی که بیان میکند ربطی ندارد. درباره این رویکرد بیشتر بفرمایید.
ما باید به این سوال پاسخ بدهیم که برای چه شعر میگوییم؟ برای چه داستان مینویسم؟ برای چه چیزی را نقد میکنیم؟ اگر من شعر بگویم که به دیگران گفته باشم ببینید من دارم شعر میگویم اگر روزی منتقد شوم باز نقد میکنم که بگویم ببینید من دارم نقد مینویسم. اگر غرض علمی و فرهنگی نباشد آن دوصفحه یا پنجاه صفحه نقد من که در مجله یا روزنامهای منتشر میشود به عالم نمایی و مستدل نمایی تزیین میشود. اگر کسی منتقد باشد مرتبط با مسئله نقد مینویسد. برای این که منتقد میخواهد مسئلهای را حل کند نمی خواهد مسئله خودش را حل کند. خیلی وقتها منتقد مسئله خودش را حل میکند مسئله اینکه میخواد خودش را در معرض دید بگذارد و نه متن و اثر را. این البته شامل نقدهای خوبی که نوشته شده است نمیشود.
اگر بخواهید مشکلات فضای حاکم بر نقد ادبی را در جامعه خودمان بررسی کنید به چه چیز اشاره میکنید؟
نکتهای که من از سالهای پیش به دانشجویانم گفتهام اخیرا دکتر «شفیعی کدکنی» در کتاب اخیرشان به آن اشاره کرده است که من هنوز البته کتاب به دستم نرسیده اما ایشان گفته است بسیاری از بحثها ونحلههای فکری وادبی ما الگوبرداری از نحلههای غربی است. مثلا آنچه به عنوان شعر سپید و یا آزاد میشناسیم نحلههای ادبی غرب است. ورود به ساحت نقد نیز بدون تعارف از غرب بوده است. البته این نفی قضیه نیست اما ما خودمان را واکاوی و کالبد شکافی نکردهایم. تازه آنچه هم که از غرب آمده است با تاخیر به دست ما رسیده. همین مسئله پست مدرن که در این سالها در گیر آن هستیم بحث چهل سال پیش غرب است. اشکال کجاست؟ از آنجایی که بسیاری از هنرمندان ما به زبانهای اصلی مسلط نیستند و بعدها هم که با فاصله چیزی ترجمه میشود به دست بنگاهها و انجمنهای ادبی میافتد و به شکل ابتر شدهای به جامعهای تحویل داده میشود که زیر ساختهایش اصلا با زیر ساختهای آن نحله تطابق ندارد و باعث بسیاری از سوء برداشتها و سوء تالیفها میشود. اگر همین تئوریها و نظریهها با دید انتقادی و روشمند درونی شود بسیار کمک خواهدکرد اما میافتد به دست انجمنهای ادبی و بنگاهها و به شکل ناقص به منی عرضه میشود که در زیر پرتو کم رنگ آن یکباره ذوق زده با آن برخورد میکنم. از این جهت ادبیات کلاسیک ما مهجور ومظلوم واقع میشود. سوال این است که مگر غربیها چه میکنند؟ آنها ادبیات کلاسیک خودشان را با روشها مدرن نقد حیات دوباره میبخشند. ممکن است نقد آثار کلاسیک به صورت جسته گریخته صورت گرفته باشد اما نه زیر بنایی است و نه تداوم دارد. برای نمونه مولانا شاهکار فرم در ادبیات کلاسیک ماست. و ما هنوز بر سر این موضوع بحث داریم که جایگاه و اهیمت فرم در کنار معنی کجاست و باید چگونه باشد. آنها سالها پیش اهمیت فرم را میشناختند و میفهمیدند. وقتی بایزید بسطامی میگوید: "به صحرا شدم عشق باریده بود و چندان که پای آدمیان در گل فرو میشود در عشق فرو میشدم" یعنی ترکیب موزون فرم و معنا تا حدی که فرم معنا را به معراج میبرد. متاسفانه ما ادبیات کلاسیک خودمان را کالبد شکافی نکردهایم تا جان تازه به آن بدهیم. فقط میگویم که چند سال پیش در یک متن انگلیسی خواندم چیزی در حدود صد تا صد و پنجاه رساله دکتری در مورد حمله به شکسپیر در زبان انگلیسی نوشته شده است. این نشان میدهد غرب تا چه حد نقب میزند به درون ادبیات کلاسیک خود تا خون و روح تازه به کالبد این ادبیات بدمد. همین روش باید در مورد ادبیات کلاسیک ما هم انجام شود که متاسفانه هنوز وجود ندارد و ادبیات ما بسیار مظلوم واقع شده است.