محمد علی علومی صاحب رمانهای معروف «سوگ مغان»، «آذرستان»، «شاهشاه در کوچه دلگشا»،« اندوهگرد» و« خانه کوچک» است. وی با توجه به شناخت خود از اسطورهها زبان اساطیری را وارد داستانهایش میکند. نگاه ویژه او به زبان و فرهنگ کرمان قابل تامل است.
آقای محمدعلی علومی کار تازهای در دست دارید؟
یک کتاب پژوهشی در دست دارم به نام «تحلیل قصههای ایرانی» که مراحل آخر چاپ آن طی شده و قرار است توسط انتشارات تازه تاسیس شده اشراق دانش در 400 صفحه وارد بازار کتاب شود.
توضیح بیشتری در مورد این کتاب بفرمایید.
در این کتاب قصههای فولکور ایرانی و حتی معادلهای تاجیک و افغان آن جمعآوری شده و با اسطورههای قبل از اسلام ، بین النهرین و هندی تطبیق داده شدهاند. اغلب این داستانها رگههایی در اوستا و یشتها دارند. برخی از این قصهها پیش از این در کتابها و ترجمهها جمع آوری شدهاند و برخی از آنها را خودم به صورت میدانی از مناطق خراسان و کرمان جمعآوری کردهام. یک بخش از کتاب هم اختصاص دارد به تحلیل هزار و یک شب و تطبیق این کتاب با اسطورها که باید گفت هزار و یک شب دایره المعارفی است از باورهای اوستایی، زروانی و مهر پرستی.
میتوانید یکی از این قصهها را به صورت مثال ذکر کنید؟
داستان ملک جمشید که کره اسبی دریایی داشت یک شاهد خوب است. ملک جمشید با پدرزنش به مشکل بر میخورد و به سبب دشمنیهای او زندگی برای وی سخت شده از شهر بیرون میرود، به چوپانی میرسد و گوسفندی میکشد و شکمبهاش را بر سرش میکشد و به عنوان باغبان وارد روستایی میشود. این داستان ریشه در پیر گشت اوستا دارد و قصه تشتر را بیان میکند. ملک جمشید اسمی مربوط به اسامی قبل از اسلام است ولی همین نام بعدها تبدیل به ملک ابراهیم و ملک محمد میشود.
اسطورهها و قصههای فولکوریک ایرانی تا چه حد میتوانند به داستان ایرانی که امروزه آن را تعریف میکنیم نزدیک شوند؟
بحث مهم این است که داستان ایرانی چیست؟ آیا صرف این که ما اسامی خارجی را در یک داستان غربی عوض کنیم و به جایش اسامی ایرانی بگذاریم به داستان ایرانی دست پیدا کردهایم؟ این سوال را احمد محمود و دیگر نویسندگان تا حدی پاسخ دادهاند. واقع این است که چنین نیست. داستان ایرانی برای خود تعرف دارد. داستان ایرانی با توجه به رمزها و اسطورههایی که در باور مردمان ریشه دارد، شکل میگیرد. مثل همان کاری که مارکز، خوان رولفو، توماس مان، فوئنتس و غیره با اسطورهها انجام میدهند و اسطورهها و جادو را به رمان خود میکشانند. همین رمزها و اسطورهها است که جهان داستان ایرانی را شکل میدهد. شیوهای که در شاهنامه هم دیده میشود.
یک دیدگاه میگوید وقتی اسطورهای کارکردش از بین میرود به قصه و افسانه بدل میشود. در واقع افسانههای فولکور شکل ضعیف شده اسطورهها هستند. بنابر این ارزش و باور پذیری آنها هم کم رنگ میشود.
همینطور است. وقتی نظام شهر نشینی مسلط میشود اسطورههای عشایری و کشاورزی دیگر کارایی ندارند.
سوال این است که در حال حاضر با توجه به شکل زندگی امروزی افسانههای فولکوریک چه جایگاهی میتوانند داشته باشند؟
در زندگی ممکن نیست کارکرد خاصی داشته باشند اما در ادبیات و هنر هنوز میتوانند نقش بازی کنند. مثلا بورخس به عینه داستانهای منظوم و افسانهای را به شکل منثور باز نویسی و باز تولید میکند. یا مثلا مارکز موضوع جادو را در ادبیات امروزی خودش احیا میکند.
یکی از دلایلش این است که جادو هنوز در سرزمین مارکز جواب میدهد و مردم به آن اعتقاد دارند.
درست است. اینجا هم بسیاری از اسطورها وجود دارد و هنوز استفاده میشود اما متاسفانه نویسندگان ما به فرهنگ و ادب کلاسیک کم توجه هستند. ادب و فرهنگ کلاسیک دو عاملی است که هویت ایرانی را میسازد. مهر پرستی و زروانیگری یک زمانی در اندیشه جهان بسیار موثر بوده است. عقاید گنوسی ارجاع زیادی به فرهنگ زروانی دارد.
خلاقیت در شهرستانها زیاد است که در این هیاهوهای رسانهای و جایزههای ادبی گم میشود و محجور میماند. باید جریانی راه بیفتد که به نویسندگانی توجه کنند که کسی آنها را نمیشناسد. باید از این ادبیات کلیشهای آپارتمانی رایج گذر کنیم. ادبیاتی که همهاش تمایلات خرده بورژوازی به سامان نرسیده را مطرح میکند. همه چیز در آپارتمانهای تهران نمیگذرد.
بحث این است که در شرایطی که جامعه ما رو به سمت مدرن شدن پیش میرود باورهای کهن چقدر میتوانند مهم و تاثیر گذار باشند و جایگاه ویژهای در فرهنگ ایرانی پیدا کنند؟ آیا در این شرایط نیازی به باز تولید این باورهای کهن هست؟
در رنساس غرب تمام اسطورهای قدیمی که وارد آیین نصارا شده بود شناسایی و باز تولید شد. منتهی با یک نگاه تازه و جدید. بخش عظیمی از این باروها مربوط بود به آیین مهر پرستی. مثل بحث روح القدس، پرستش خورشید، عدد 10 و غیره که همگی با دیدگاههای تازه تطبیق پیدا میکند. اما احیای اسطورهای قدیمی در فرهنگ ایرانی با مشکلاتی رو به رو است. مثلا بخشی از آنها نابجا وارد بخشهای قدسی شدهاند و نمیشود روی آنها کار کرد، چون عوام را آشفته میکند. اما در داستان و شعر میشود احیایشان کرد. اخوان ثالث، سهراب سپهری و حتی شاملو با همین دیدگاههای اسطورهای کار میکنند. فیلمهای بهرام بیضایی همگی با نگاه جدید به اسطورها ساخته شدهاند.در داستان صادق هدایت این روش را به کار میگیرد. اما در بخش فلسفه و حکمت ممکن نیست.
افسانهها و داستانهای فولکوریک به لحاظ شکل و فرم چقدر به آنچه که ما داستان امروزی مینامیم نزدیک هستند و یا میتوانند نزدیک شوند؟
تا حد زیادی میتوان از پتانسیلهای شکلی آنها بهره برد اما این همه بستگی به خلاقیت هنرمند دارد. احمدمیرعلایی ترجمهای از بورخس دارد که ایشان به عینه داستانهای فولکوریک را که به شکل منظوم بودهاند به نثر درآورده است. اما به هرحال قصه و حکایت به جوامعی وابسته است که تحرکات اجتماعی ناچیزی دارند و برای همین تیپها ساخته میشوند. فیالمثل شاه بد و شاه خوب وغیره. مشیت و تقدیرگرایی در قصههای کهن اهمیت زیادی دارد، در حالی که در جهان امروزی فرد گرایی مهم است. همه این مسائل باید نقد و تحلیل شود تا ما اساسا بدانیم قصه و حکایت چیست تا بتوانیم در شکلهای امروزی آنها را باز تولید کنیم. اما وقتی اصلا به اینها رجوع نمیکنیم و نمیشناسیمشان چطور میخواهیم اجرایشان کنیم؟ پس راحتتر این است که به طور کلی ردشان کنیم و بگوییم هیچ ارزشی ندارند.
فکر میکنید جامعه امروزی ما هنوز هم درگیر ذهنیت اسطورهای است و اسطورها در چنین شرایطی هنوز کارایی دارند؟
به شدت. ما اسطورهای چند هزار ساله داریم که جامعه هنوز به آنها باور دارد، هنوز زنده هستند و استفاده میشوند. مثلا چند هزار سال است که ما منتظر سوشیان هستیم که بیاید و جهان را تازه کند.
شما قائل به ادبیات شهرستانی در تقابل به ادبیات مرکز هستید؟ و اگر چنین است ویژگی ادبیات شهرستانی را چه میدانید؟
این اتفاق افتاده و یک نوع تفکیک صورت گرفته است. همه جای دنیا داستان قومی و ادبیات قومی وجود دارد. شکل ساده آن مردم شناسی است. مثلا سرخپوستان امریکایی دارای اندیشه و باورهای بسیار پیچیدهای هستند که همه این باروها به شکل خلاقانهای در ادبیات نویسندگان آنها نفوذ کرده و وجوه جهانی پیدا میکند. در ایران هم زمانی علیه اقتدار بیمورد و بیمعنی لهجه تهرانی در داستانهایشان اقداماتی صورت گرفت. حتی صرف و نحو اهواز و آبادان هم وارد داستان شد. خیلی از کلمات بومی و قومی وجود دارد که کارکردهای شاعرانه و داستانی و حتی فلسفی قوی دارند و محجور ماندهاند. ادبیات اقلیمی به شکل سادهاش مد نظر نیست بلکه منظور این است که پیچیدگیهای زبانی وجود دارد که میتواند ادبیات را تقویت کند و به آن هستیشناسی عمیقی ببخشد. البته در حوزه شعر کمی این کار صورت گرفته است.
نظرتان درباره جوایز ادبی خصوصی وعمومی چیست؟
جوایزی که داورهایش، کاندیدهایش و انتشاراتش همه از پایتخت باشد چندان پیش برنده ادبیات قومی و شهرستانی نیست. این موضوع یکی از دغدغههای مهم من در این سالهاست. به نظرم خلاقیت در شهرستانها زیاد است که در این هیاهوها گم میشود و محجور میماند. باید جریانی راه بیفتد که به نویسندگانی توجه کنند که کسی آنها را نمیشناسد. باید از این ادبیات کلیشهای آپارتمانی رایج گذر کنیم. ادبیاتی که همهاش تمایلات خرده بورژوازی به سامان نرسیده را مطرح میکند. همه چیز در آپارتمانهای تهران نمیگذرد. خود من از بچههای شهرستان هستم و فقط به واسطه این که در تهران زندگی میکنم یکی دو ناشر میشناسم. متاسفانه از عوام تا نویسنده و روشنفکر استعداد عجیب استبداد تاریخی را با خود حمل میکنیم. خیلی زود دلمان میخواهد مراد شویم و رعیت دور خود جمع کنیم. خیلی دیدیم از کسانی که ادب و ادبیات کار میکنند و از بزرگان هم هستند و بزرگ دیگری را به نقد میکشند که چرا حرف و نظریه من را در آثارت به کار نگرفتهای. آْیندگان نقدهای زیای درباره روزگار ما خواهند نوشت.
اگر حرف پایانی دارید بفرمایید.
مردم ایران یک ترس تاریخی از کتاب خواندن دارند. یادم هست وقتی جوان بودیم فکر میکردیم با کتاب خواندن تودهای میشویم و از بین میرویم. برای مطالعه چندان انگیزهای وجود ندارد و این البته فقط به تودهایها مربوط نمیشود. همه کس و همه چیز و همه گان مقصرند. وقتی ادبیات به زندگی واقعی نزدیک شود فروش آن هم بالا میرود. ای کاش برای این که علاقه به خواندن و ادبیات ایجاد شود تعداد این جوایز زیاد میشد و در هر شهر و شهرستانی هم جایزه میدادند. به شرط چند صدایی بودن و نه این که همواره یک گروه و یک ایده جایزه بدهد. اینها همه مستلزم نقد و طرح منسجم طولانی مدت است.