«اورپید برخلاف دیگر نویسندگان یونان نوعی واقعگرایی را در نمایشنامههایش وارد کرد. به این معنا که قهرمان تراژدی الزاماً نمیمیرد یا حتی به سرنوشتی فجیع آنچنان که ما انتظار داریم دچار نمیشود. او نگاهی تیره و تلخ به جهان هستی دارد و قهرمان او آینهی انسان واقعی پیرامون است. طرح جسورانهی مسائل اخلاقی در آثار اوریپید از جنبههای مهمی است که سبب انگیزش دشمنان بسیاری علیه او شده است. او جهان را تلخ میبیند و هیچ الزامی برای نجات یا بسامانی این جهان قائل نیست. ...»[1]
اوریپید یا ائوریپیدس، شاعر و نمایشنامهنویس یونان باستان است و از آثار دیگر اوریپید میتوان به آندرومده، هلن و سیکلوپ اشاره کرد. او با سوفوکل و آشیلوس در یک دورهی تاریخی زندگی میکرده است، ولی با هر دوی آنها و همینطور با دیگران، تفاوتهایی دارد. شاید بتوان اوریپید را پیشروتر نامید؛ او از زنان سخن به میان میآورد، آنزمان که زنان در جایگاهی نبودند که در مورد آنها حرفی زده شود و یا چیزی نوشته شود چه برسد به اینکه شخص اول یک تراژدی باشند. از سویی دیگر، اوریپید خدایان را به کناری مینهد و گاهی آنها را از مقام خدایی به زیر میکشد. شاید به همین دلیل آریستوفان کمر به انتقاد او میبندد.
مدهآ در کنار چند شخصیت دیگر نمایشنامههای یونانی، از جمله اودیپ، آنتیگون، الکترا، آژاکس و... یکی از مهمترین شخصیتهای نمایشی در میان تراژدیها به شمار میرود. بسیاری از روانکاوها از جمله زیگموند فروید، برای توضیح رفتارهای انسانی از مدلهای اسطورهای-نمایشی
یونان باستان سود جستهاند که شخصیت مدهآ هم یکی از آنهاست.
تقاضا دارم مرا برای سخنانی که گفتم ببخشی. تو باید خشم توفندهی من را تحمل میکردی زیرا ما عشق بسیاری را با هم قسمت کرده بودیم. با خودم میاندیشیدم و خود را سرزنش میکردم...
مدهآ در موقعیتی غیرانسانی از سوی همسر خویش، جیسون، قرار میگیرد و نکته اینجاست که همسر او این موقعیت بهوجودآمده را غیرانسانی نمی داند و حتی گمان میبرد و ادعا میکند که این عمل را در جهت سعادت خانوادهی خویش انجام داده است. جیسون با شاهزادهخانم ازدواج میکند و هر دم از مدهآ، همسر اولش و کودکان خود دورتر میشود. جیسون بههیچوجه به احساسات مدهآ توجه نمیکند و در هیچ لحظهای کار خود را ناپسند نمیبیند و حتی از اینکه مدهآ به این اندازه خشمگین و اندوهناک است شگفتزده و حیران میشود. شاید دیگران هم به مدهآ هیچ حقی برای خشم و کین ندهند چراکه خواهش های زنان بیمعناست و او حقی نسبت به زندگی خود و همسر خویش ندارد. اینگونه است که مدهآ به فجیعترین شکل ممکن، دست به انتقام میزند و در این راه حتا کودکان خویش را نیز قربانی میکند و به دست خود از بین میبرد.
مدهآ در پی فریب جیسون برای عملی کردن نقشهی شوم خود چنین میگوید:
«تقاضا دارم مرا برای سخنانی که گفتم ببخشی. تو باید خشم توفندهی من را تحمل میکردی زیرا ما عشق بسیاری را با هم قسمت کرده بودیم. با خودم میاندیشیدم و خود را سرزنش میکردم: "زن سرسخت، بیهوده جنجال به راه میاندازی، و با کسانی که خیر تو را میخواهند ستیز میکنی. قانونمداران این سرزمین را علیه خود برمیانگیزی و با شوهر خود که سودمندترین کارها را برایت انجام داده عداوت میورزی. او، که با خاندان سلطنتی پیوند بسته و فرزندان او برادرانِ پسران تو خواهند بود. آیا نباید از خشم خود دست برداری، تو را چه شده است؟ خدایان همهچیز را بر وفق مراد پرداختهاند. آیا تو فرزندانی نداری، آیا این را نمیدانستی، که پناهندهای سرگردانای و به دوستانی نیاز داری تا یاریات دهند؟"
با اندیشیدن به اینها، دانستم که از توهم و نادانی رنج میبرم و خشمم بیهوده است. ...»[2]
ولی مدهآ متوهم و نادان نیست از آنجهت که آنچه بر او رفته، ناروا بوده است، ولی آنچه او به اجرا میگذارد دهشتناکتر است.
چاپ دوم تراژدی مدهآ توسط نشر افراز و با ترجمهی امیرحسن ندایی روانهی بازار شده است. این ترجمه از این تراژدی مهم و در خور توجه، یادداشت مترجم انگلیسی (سلیا ای لوشنیگ)، یادداشت مترجم فارسی، متنی با عنوان مروری بر ویژگیهای آثار اوریپید، متن نمایشنامهی مدهآ بهاضافهی پینوشتها، فهرست اسامی، تحلیل روانشناختی شخصیت مدهآ و در نهایت فهرست منابع را دربر دارد.
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 73 و 74 کتاب
«مقابل دریای خیس آب، راه میرفتم و در دسامبر الجزایر، که برای من شهر تابستانها بود، انتظار میکشیدم. من از تاریکی اروپا فرار کرده بودم، از زمستان چهره ها. اما شهر تابستانی خود از خنده خالی شده بود و تنها پشتهای خمیده و برقافتاده به من عرضه میکرد. شامگاهان، در کافههای نیمهتاریکی که بهشان پناه میبردم، در چهرههایی که میشناختم بی آنکه نامشان خاطرم باشد سن و سال خودم را میدیدم. فقط میدانستم که آنها با من جوان بودند و حالا دیگر جوان نبودند.»[1]
خالق سقوط، طاعون، افسانهی سیزیف، سوءتفاهم و بیگانه به مسافرت رفته است؛ سفری به سرزمینی که در آن زیسته و بالیده است، جایی که نمیداند چقدر به آن تعلق دارد چراکه پدری فرانسویتبار در آنجا با زنی اسپانیایی ازدواج میکند و در همان الجزایر روزگار میگذرانند. داستان کامو، دوراس و از این قبیل، نسلی از نویسندگان را تشکیل میدهد که در کشورهای تحت سلطهی کشورشان بالیدهاند و شاید بتوان گفت که خود را آشناتر با آن فضا میبینند تا محیط و زیست کشور خود.
آلبر کامو در نوامبر 1930 متولد شد و در ژانویهی 1960 از دنیا رفت. او در سال 1957 برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد و بهعنوان روزنامهنگار، روشنفکر و نویسندهای توانا به شهرت رسید. کامو در میان فارسیزبانان، چه اهالی ادبیات و چه خوانندههای معمولی، یکی از پرطرفدارترین نویسندههای اروپایی است و در تایید این حرف همین بس که تنها از بیگانهی کامو به زبان فارسی، بیستویک ترجمهی متفاوت در بازار موجود است.
از مترجم این کتاب تنها دو کتاب جدی در حوزهی ادبیات بهغیر از تابستان الجزایر به چشم میخورد؛ یکی ترجمهی مجموعهداستانی از جویس کارول اوتس از سوی نشر مروارید با عنوان دیوار ما که در سال 1386 روانهی بازار شده است و دیگری آخرین غروبهای زمین نوشتهی روبرتو بولانیو که توسط نشر چشمه منتشر شده است. درهرحال متن فارسی تابستان الجزایر را اگر بخواهیم بهلحاظ سلامت زبان مورد توجه قرار دهیم، باید کمی مکث کرد و به جایگاه زبان فارسی، فارغ از زیبایی کلام نگریست که معیارهای زبان و بلاغت برایش از کار افتادهاند.
دستکم این درس تلخ تابستان الجزایر است. اما فصل دیگر دارد تمام میشود و تابستان تلو تلو میخورد. اولین بارانهای سپتامبر، بعد از چنین خشونت و سرسختیای، مثل نخستین اشکهای زمینی هستند.
نگاه آلبر کامو در این متن تحلیلگر و پرسنده است؛ او مانند یک توریست با الجزایر و شهرهایش برخورد نکرده است و البته برخورد او با الجزایر به مانند میهن خویش هم نیست. شاید ساکنان سرزمینهای مستعمره، چون کامو به سرزمینی که در آن زیستهاند مینگرند. نگاهی که شبیه هیچکدام از دو سوی مرز نیست. کامو در مورد فقر مینویسد، در مورد خیابانها، صحرا، مردم باربر، کافهها و همینطور که از تمام اینها میگوید و تحلیل شخصی خود را نیز در آن میگنجاند، سیر روایی را نیز از نظر دور نمیدارد.
تندیسهای جیبی مجموعهی خوبی است و میتواند در پی این روند، مجموعهی بهتری هم از کار در بیاید. کتاب را در دست میگیری و شروع میکنی به خواندن و در یک نشست تمام میشود. پس از پایان خواندن، گمان نمیرود که روند مطالعهی سنگینی طی شده است و از آن سو خوراک فکری خوبی در اختیار مخاطب قرار گرفته است که میتوان از آن به عنوان میانوعده نام برد.
«دستکم این درس تلخ تابستان الجزایر است. اما فصل دیگر دارد تمام میشود و تابستان تلو تلو میخورد. اولین بارانهای سپتامبر، بعد از چنین خشونت و سرسختیای، مثل نخستین اشکهای زمینی هستند که آزاد شده، انگار برای چند روزی این سرزمین نرم بودن را تمرین کرده است.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 59 کتاب
[2] صفحهی 21 کتاب
دست نوشتههای یک مرده. میخاییل بولگاکف. ترجمهی فهیمه توزنده جانی. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول: 1390. 1500 نسخه. 230صفحه. 5000 تومان.
" گاهی تا صبح دم در اتاق زیرشیروانی بیدارم و داستانم را مینویسم. ایده آن یک شب بعد از اینکه از خوابی حزن انگیز بر خاستم در ذهنام جرقه زد. درخواب، زادگاهم، بوران، زمستان و جنگ داخلی را دیدم. در خواب ابتدا بورانی بی صدا از مقابلم گذشت و سپس پیانویی قدیمی ظاهر شد که کنار آن کسانی ایستاده بودند که سالها پیش از این از دنیا رفته بودند. درخواب تنهاییام سخت تکانم داد و به حال خودم بسیار افسوس خوردم و در نهایت میان اندوه و اشک از خواب بر خاستم. چراغ غبار گرفته بالای میزم را روشن کردم که به یک باره چراغ با روشن کردن اتاق فقر و بیچارگیام را نیز نمایان ساخت"{1}
بعد از انتشار رمان مرشد و مارگریتا دیگر برای کسی پوشیده نیست که بولگاکف نویسندهای نابغه است که میتواند ساعتها با قلم نیش دار و طنز تلخ خود، در عین حال که فضایی دل مرده را به تصویر میکشد اما چنان هیجانی را به خواننده منتقل کند که خواننده تا پایان داستان که هیچ، حتی تا سالها بعد شوریده تصاویر بدیع و فضاهای غریب داستانهایش باشد. بولگاکف دوازده سال آخر عمر خود را صرف نوشتن مرشد و مارگریتا کرد. او این رمان را در شرایطی مینوشت که ادبیات فرمایشی در روسیه شوروی حاکم بود و فضای بسته استالین به نویسندگان صاحب سبک اصلا اجازه بروز و ظهور نمیداد. باید سی سال میگذشت و بیست و پنج صفحه از کتاب حذف میشد تا عاقبت مرشد ومارگریتا به دست خواننده تشنهاش برسد و جاودانه شود. رمانی که به جرات به ادبیات کلاسیک روسیه پهلو میزند و یکی از درخشان ترین رمانهای تاریخ روسیه محسوب میشود. مهجوری و عزلت بولگاگف تا به آن حد بود که وقتی درگذشت به جز همسر و چند دوست نزدیکش هیچ کس از وجود مرشد و مارگریتا با خبر نبود. دست نوشتههای یک مرده را میتوان شرح دیگری از مرشد و مارگریتا دانست. در این رمان است که ما با فضای زندگی بولگاکف آشنا میشویم وشرایط حاکم بر دوران او را لمس میکنیم. شرایطی که باعث شد بولگاکف نتواند رمانهایش را به چاپ برساند و تا سالها تنها به نوشتن و نوشتن بی هیچ امیدی بپردازد.
" آیا به پوچی رسیده بودم؟ بله گویا رسیدهام. اما با خود فکر میکردم که چرا این جا نشستهای، دومین رمانت را شروع کن. واقعا این کار حرفهی توست و میتوانی بدون رفتن به جشنهای شبانه هم کار کنی"
" در حالی که خمیازه میکشیدم با خود فکر می کردم چه زندگی خروشانی در بیرون در جریاناست ومن در این جا زنده به گور شده ام. شبها یکی پس ازدیگری سپری میشود وجای خود را به روزها میدهند و روزها یکی پس از دیگری می گذرد و چیزی جز شکست برایم باقی نمی ماند"{2}
بولگاکف این رمان را بعد از اعمال سانسور بر نمایشنامهاش با عنوان" عبادت نمای زیر یوغ" و درگیریهایش با تئاتر آغاز کرد و در طول نوشتن آن جدالی جدی با سرگئویچ استانیسلاوسکی کارگردان مشهور روسی داشت. دست نوشتههای مرده که به نام "رمان تئاتری" نوشته میشد برای مدتی کنار گذاشته شد و بعد از یک وقفه طولانی مجددا کار بر روی آن ادامه پیدا کرد. این رمان منحصر به فرد با طنزی حزن انگیز، و زبانی نیش دار به خفقان حاکم بر فضای فرهنگی و ادبی زمانه خود اشاره دارد و دل مردگی و یاس هنرمندان و نویسندگان را به تصویر میکشد. دست نوشتههای یک مرده پیش از این با نام برف سیاه و به ترجمه احمد پوری در سال هفتاد و توسط نشر قطره به بازار کتاب آمده بود که در مقایسه با ترجمه حاضر از کیفیت بهتری برخوردار است.
این رمان داستان سرگئی ماکسودف یک کارمند ساده موسسه کشتیرانی است که از شرایط زندگی و امرار معاش خود سر خورده شده است و میخواهد به یکی از علایق همیشگی خود یعنی نوشتن به صورت حرفهای بپردازد. او شبها روی نمایشنامهای به نام برف سیاه کار میکند و با استقبال بنگاه تئاتر روسیه از نمایشنامهاش، تصور میکند وقتش رسیده تا زندگی او از راه نویسندگی دگرگون شود. یک روز او را به بنگاه تئاتر روسیه فرا میخوانند و میگویند داستانش را خوانده و میخواهند با او همکاری کنند. بدین ترتیب است که ماجراها و دردسرهای پیچ در پیچ او نیز آغاز میشود. در این رمان که گویی یک جور بیوگرافی زندگی بولگاکف است، نویسنده به همه فشارها، سانسورها و خفقانهای روزگار خود میپردازد. سرگئی ماکسودف پیش از این که به ثمر رسیدن نمایشنامهاش را ببیند خودکشی میکند و دست نوشتههایش را برای بهترین دوست خود پست میکند تا او تصحیح و به چاپ برساند. این همان سرنوشتی بود که سی سال بعد برای شاهکار او مرشد و مارگریتا افتاد.
" آیا به پوچی رسیده بودم؟ بله گویا رسیدهام. اما با خود فکر میکردم که چرا این جا نشستهای، دومین رمانت را شروع کن. واقعا این کار حرفهی توست و میتوانی بدون رفتن به جشنهای شبانه هم کار کنی" {3}
با این که این رمان درحدود نیم قرن پیش نوشته شده است اما فضای داستان او همچنان زنده و مانوس است. او به خوبی نشان داده است چطور روابط بر ضوابط و مصلحت بر حقیقت، در روابط و سیاستهای جامعه ادبی چیره میشود و دل مردگی و یاس را برای هنرمند و نویسنده به ارمغان میآورد.
پی نوشتها:
صفحه 15 کتاب[1]
صفحه198 کتاب[2]
صفحه60 کتاب[3]
«ناگهان عدهای وحشیانه به در میکوبند به قصد شکستن آن. دو دختر جیغکشان و رنگپریده به گوشهای میجهند. تلفن از دست نوا میافتد. در کشاکش این واقعهی ناگهانی و هولانگیز، صحنه تاریک میشود و ساکت.
نور با چند لحظه تأخیر به صحنه بازمیگردد که خالی است و همهچیز بههمریخته و کاغذهایی بر صحنه پراکنده است و باد از در ِباز تو میآید و کاعذها را جابهجا میکند.»[1]
ایوب آقاخانی مینویسد، بازی میکند و کارگردانی هم جزوی از کارهای اوست. متولد آبان ماه 1354 است و ادبیات نمایشی را در دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی گذرانده است و کارشناسی ارشد را هم در دانشکده ی هنر تربیت مدرس با گرایش ادبیات نمایشی پشت سر گذارده است. فهرستی طولانی از کارها و مسئولیتهای ایوب آقاخانی را میتوان دید که کم هم نیستند. آقای آقاخانی پرکار است و راه خود را میرود. کتاب سه نمایشنامه هم از آثار اوست که در بخش نمایشنامههای آروین، با شمارهی چهار، از سوی انتشارات افراز به بازار کتاب وارد شده است. کتاب ضمن متن سه نمایشنامه، تصویرهایی را هم در بردارد که به اجراهای این سه متن اختصاص دارند.
نمیتوان در ستایش کارها داد سخن راند و از گوشهها و زاویههایشان حرف زد چراکه از این منظر، کارها در حد متوسطی هستند و قدم در راه شگفتزده کردن خوانندهی خود نگذاشتهاند ولی با این احوال میشود از آنها بهرهمند شد و خود را رو در روی متنی در خور یافت.
«مرثیهای برای یک سبکوزن»، نمایشنامهای ششپردهای است که نخست آمده است، نمایشنامهای با چهار شخصیت که به چالشهای رفتاری این چهار نفر با هم میپردازد. «منطقهی صفر» با یاری گرفتن از طرحی از محمد حاتمی نوشته شده است؛ با سه شخصیت که یکی از آنها فقط صدایی است که به گوش میرسد. شخصیتهای این نمایشنامه افغانهایی هستند که بین مرزها در ترددند و زندگی عاطفیشان هم دستخوش همین مشکلشان قرار گرفته است. میوند در جایی از
متن میگوید:
«پِیش آتَش جَشِن میگیرن، سر میبُرُّن، پسان سینی داغ میذارن به گردنش که خونش بسته شه. دُلُمه شه، تن بیسر بپر بپر کنه همینطور، جانکنی کنه. کلشان خنده کنن. انقد که تو خیال میکنی بستبست شنگولیات کشیدن!»[2]
و در نهایت نمایشنامهی مومیا پیش چشم علاقمندان قرار میگیرد که درامی در سه پرده، با شش نقش آمده است که میتوان گفت بهترین نمایشنامه از میان سه نمایشنامهی آمده در کتاب است.
نمیتوان در ستایش کارها داد سخن راند و از گوشهها و زاویههایشان حرف زد چراکه از این منظر، کارها در حد متوسطی هستند و قدم در راه شگفتزده کردن خوانندهی خود نگذاشتهاند ولی با این احوال میشود از آنها بهرهمند شد و خود را رو در روی متنی در خور یافت.
پی نوشت:
[1] صفحهی 129 کتاب
[2] صفحهی 60 کتاب
«داستان حاجیمراد پس از مرگ تولستوی در سال 1912 منتشر شد، چون تولستوی نمیخواست در زمان حیات او انتشار یابد. موضوع داستان با عقاید و ایمان تولستوی مغایرت دارد. تولستوی مسالمت، گذشت و عطوفت را حلال مشکلات جوامع آدمی میدانست. باورش این بود که خوشونت و خونریزی، در هر شرایطی که باشد، گرهی را نخواهد گشود.»[1]
پرداختن به همایون صنعتیزادهی کرمانی، فقط و فقط پرداختن به یک نام و بررسی ترجمهی یک مترجم نیست. اگر بخواهیم به ترجمهی این کتاب بپردازیم، ترجمه را ضعیف خواهیم یافت ولی همانطور که در پیشگفتار کتاب هم به این مساله اشاره شده است «این ترجمه علیرغم کوشش مترجم بههیچوجه نتوانسته است استادی حیرتانگیز صورتگر را منعکس نماید.»[2]
باری، پرداختن به این کتاب، پرداختن به مردی است که در هر عرصهای که پاگذاشت، به این دیار و به مردمش کمک کرد و آنچه را در آن ورود کرده بود به پیشرفت و کامیابی رساند. او دو کار را بر هر کار دیگری ترجیح میداد که آن دو کار، کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان بودند.
صنعتیزاده در سال 1304 به دنیا آمد و در سال 1388 از دنیا رفت. در دبیرستان البرز درس خواند. پدرش عبدالحسین صنعتیزاده از نخستین رماننویسنان ایران بود و دایی او، میرزا یحیی دولتآبادی نویسندهی حیات یحیی نام دارد.
نام او با نام انتشارات فراکلین گره خورده است. صنعتی زاده در سال 1334 نمایندگی بنگاه فرانکلین نیویورک را پذیرفت. بنگاه فرانکلین ایران به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش روی غلطک افتاد و تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد.
او بنیانگذار چند مؤسسهی فرهنگی و اقتصادی در ایران است. مؤسسهی انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، چاپخانهی 25 شهریور، سازمان کتابهای جیبی، کاغذسازی پارس، کشت مروارید کیش و گلاب زهرا از شرکتها و مؤسسههایی هستند که او در برپایی آنها نقش تعیینکنندهای داشته است.
نام او با نام انتشارات فراکلین گره خورده است. صنعتیزاده در سال 1334، نمایندگی بنگاه فرانکلین نیویورک را پذیرفت. بنگاه فرانکلین ایران به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش روی غلطک افتاد و تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد. او در سال 1337 کتابهای درسی افغانستان را چاپ کرد. همایون صنعتیزاده در مؤسسهی فرانکلین برای نخستین بار در صنعت نشر ایران، حق کپیرایت بینالمللی را رعایت میکرد و برای چاپ ترجمهی کتابهایی که انجام میداد با ناشر اصلی تماس میگرفت و با پرداخت مبلغ کمی بهعنوان کپیرایت، حق ترجمهی آن کتاب را در ایران به دست میآورد. او در این انتشارات دانشنامهی مصاحب، نخستین دانشنامهی فارسی را هم منتشر کرد.
در میان آثار تولستوی و همینطور در میان آثار نویسندگان روس دیگر که کارهایشان به فارسی برگردانده شده است، حاجیمراد امتیاز بالایی نمیگیرد، باید توجه کرد که متن از زبان اصلی برگردانده نشده است. اغلب ترجمههای پیشین صنعتیزاده در زمینهی جغرافی و تاریخ است که البته از دغدغههای شخص مترجم محسوب میشوند.
حاجیمراد داستان مردی روستایی و ساده است که دوست و دشمن او را ستایش میکنند؛ مردی باجذبه که مریدانی با شهامت دارد که حتا در زمان تسلیم خود به شاهزاده برای خدمت به تزار روس هم او را همراه بودند.
در جایی از کتاب، شرح حال حاجیمراد را از زبان خودش میخوانیم:
«شش روز مرا بسته بودند. روز هفتم بازم کردند و میخواستند مرا به شورای تیمیرخان ببرند. چهل نفر سرباز با تفنگ پر مأمور من بودند. دستهایم را بسته بودند و میدانستم که دستور دارند مرا به قتل برسانند... من هم که میبینی هنوز زندهام.»[3]
پی نوشت:
[1] پیشگفتار مترجم – صفحهی 5 کتاب
[2] پیشگفتار مترجم – صفحه ی 5 کتاب
[3] صفحهی 87 کتاب
«لامپی روشن در آباژور با حرارت میسوخت. روی میز عمل، دختری را بر روی مشمای سفید و تمیز دیدم.
موهای سرخرنگش از روی میز آویزان بود. دامن چیتش پاره و خون ریختهشده بر روی آن چندرنگ شده بود، مقداری خاکستری، مقداری زرد و مقداری سرخ. روشنایی لامپ چهرهی رنگپریدهی دختر که به سفیدی کاغذ میمانست با دماغ تیز و کشیدهاش را نمایان کرد.»[1]
اینها تصویرها و زاویههایی ست که یک پزشک نویسندهی روسی نوشته است. چشمهای او دیده است و تمامی موجودیت یگانهاش آنها را تجربه کردهاند.
میخاییل آفاناسیویچ بولگاکف یا همان بولگاکف خودمان که او را با مرشد و مارگاریتا بیش از هر چیز دیگر میشناسیم، در 49 سال عمر خود، تبدیل به نمایشنامهنویس و نویسندهای نامآشنا شد. نویسندهای که با طبابت شروع کرد و کمی بعد به نویسندگی تماموقت روی آورد. نویسنده-پزشکهای اهل روسیه کم نیستند؛ از آن جمله میتوان به چخوف همیشه در اوج و توانا اشاره کرد. حالا بولگاکف در خاطرات پزشک جوان از شغل دوم خود برای پرداخت شغل نخستینش سود میبرد.
از این نویسندهی توانا، تاکنون آثاری چون دستنوشتههای یک مرده (با ترجمهی همین مترجم و توسط همین نشر)، دل سگ، نفوس مرده، مرشد و مارگاریتا، گارد سفید، تخممرغهای شوم و برف سیاه در ایران ترجمه و منتشر شدهاند.
این مجموعه که در یک کتاب با عنوان خاطرات پزشک جوان گرد آمده است شامل «خاطرات پزشک جوان»، «مرفین» و «ابلیس» است.
داستان نخست کتاب، یعنی «خاطرات پزشک جوان»، هفت اپیزود دارد که در فاصلهی سالهای 1925 تا 1926 در یکی از مجلههای مسکو با اسم مستعار چاپ شده بود. داستانها در بین سالهای 1916 تا 1918، در سالی که بولگاکف تحصیل پزشکی را تمام کرده بود و در دوران سربازی بهعنوان پزشک به روستای نیکلسکی اعزام شده بود، رخ دادهاند.
این داستانها بهویژه برای پزشکان میتوانند بسیار جالب باشند و با شگفتی میتوان گفت که حتا میتوانند همانند خاطرههایی باشند که هر پزشک دیگری از نخستین ماههای پس از فارغالتحصیلی به غنیمت آورده است.
نام بولگاکف بهاندازهی کافی برای در دست گرفتن کتاب و ورق زدن و خواندن آن، ایجاد انگیزه میکند، حال اگر کتاب از زبان اصلی هم به فارسی برگردانده شده باشد که این لطف دوچندان خواهد شد.
در مجموعهی «خاطرات پزشک جوان»، خود نویسنده بهعنوان قهرمان اصلی داستان ایفای نقش میکند، ولی بولگاکف این بار در داستان «مرفین»، بهعنوان دوست قهرمان اصلی، خاطرات او را روایت میکند.
نام بولگاکف بهاندازهی کافی برای در دست گرفتن کتاب و ورق زدن و خواندن آن، ایجاد انگیزه میکند، حال اگر کتاب از زبان اصلی هم به فارسی برگردانده شده باشد که این لطف دوچندان خواهد شد. بااینوجود با ترجمهی یکدست و گیرایی از کتاب روانهی کتابفروشیها نشده است، علاوهبر آن، جابهجای متن پر از اشکالهای تایپی، نگارشی و دستوری است بهطوری که خوانش متن را دچار سکته میکند و لذت خواندن را به کناری وا مینهد.
درهرحال، نگاه بولگاکف در این مجموعه، قابل توجه است. بیشتر از این روی که او با چشم یک پزشک میبیند و با چشم یک پزشک به مقولهی تراژیک مرگ، بیماری و نقصان مینگرد.
«چه اتفاقی ممکن است برای این زن و بچهاش با وضعیت نامناسبش افتاده باشد؟ اوم... شاید بچه درست نچرخیده است... یا شاید لگن زن مشکل دارد و یا شاید هم چیزی بدتر از اینها اتفاق افتاده است. چه مسألهی حادی بوده؟ چرا او را مستقیم به شهر نبردند؟ البته حق هم داشتند، راهحل عاقلانهای نبوده! همه میگویند اینجا دکتر خوبی وجود دارد، بله نمیتوانستند این کار را بکنند، نه! میبایست خودم کاری بکنم. اما چه کاری! خیلی وحشتناک خواهد شد اگر زن از دست برود، آبرویم جلوی ماما میرود. نه، باید بروم اول سری بزنم ببینم چه خبر است. نباید قبل از دیدن نگران شوم....»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 20 کتاب – داستان حولهای با خروس گلدوزیشده
[2] صفحهی 41 – داستان غسل تعمید با چرخش