«آوریل 1204 میلادی است، و قسطنطنیه، پایتخت شکوهمند امپراطوری بیزانس به دست شهسواران جنگ چهارم صلیبی تاراج و سوزانده میشود. در گرماگرم کشتار و اغتشاش، بائودولینو، یکی از مقامات بلندپایهی دیوانی را از کشته شدن به دست صلیبیون نجات میدهد و داستان خارقالعادهی خود را برای او که مورخ نیز هست، باز میگوید.»[1]
اومبرتو اکو پنج رمان نوشته است که بائودولینو یکی از آن پنج تا است. رضا علیزاده با حمایت نشر روزنه، دو رمان دیگر از اکو را با نامهای به نام گل سرخ و آونگ فوکو به فارسی برگردانده و روانهی بازار کرده است و همینطور این مترجم، در حوزهی ادبیات کودکان سه فضانورد را که از آثار اکو است، به فارسی زبانان شناسانده است.
او از سال 1370 ترجمه را شروع کرده است و کارنامهی خوبی هم در کار ترجمه دارد.
اومبرتو اکو متولد 5 ژانویهی 1932، نشانهشناس، فیلسوف، متخصص قرون وسطا، منتقد ادبی و رماننویس اهل ایتالیا است. اکو اگرچه در برابر انبوهی از کتابهای علمی و مقالههایش، تنها پنج رمان نوشته است، ولی با وجود اینکه از مهمترین نشانهشناسان ساختارگرا به حساب میآید، پیش از هرچیز او را بهعنوان یک رماننوبس میشناسند؛ رماننویسی که با یاری انبوهی از دانش و دادههای حوزههای مختلف، رمانهایی مینویسد تا همه بخوانند و از خواندنشان لذت ببرند.
اکو عادت دارد نشانههایش را و هرچیز دیگر را توی نوشته بریزد و تو را با حجمی از دادهها روبهرو کند و حال در بائودولینو حتی مرز بین دروغ و حقیقت، خیال و واقعیت و حتی خوب و بد هم مشخص نیست. پس بهتر است بهجای تعیین مرزها، در دنیای نوشتار حرکت کنیم و مانند بائو دولینو شیطنت را برای شناختی بازیگوشانه از هرچیز به کار بریم.
دورهی تاریخی که وقایع این رمان در آن میگذرند، مقارن است با تاختو تاز ترکان قراختایی در شرق ایران و رو به ضعف گذاشتن سلجوقیان و خوارزمشاهیان ترک در برابر مهاجرت اقوام از خاور و همچنین رویدادهای این کتاب، همزمان با جنگهای صلیبی هستند.
بائودولینو دو کار را خوب بلد است؛ آموختن زبانهای مختلف و دروغ گفتن. او روستازادهای از شمال ایتالیا است که در کودکی با مردی زرهپوش برخورد میکند که از اتفاق، فردریک اول امپراطور آلمان است. بائودولینو با هوش و سخنوری خود، او را شگفتزده میکند و امپراطور او را به فرزندی میپذیرد و در جهت آموزش و رشد او میکوشد. امپراطور فرزندخواندهی خود را برای تحصیل به دانشگاه میفرستد و آنجاست که فرزندخوانده با گروهی از دوستان، ماجراجویی را شروع میکند و بهسمت دیار وهمآلود خواجهها و تکشاخها و دوشیزههای دلربا میتازد.
«بائودولینو پشت به سومین پنجره کرده بود و به سایهی سیاهی میمانست با هالهای از پرتوِ مضاغفِ روز و آتش. نیکتاس نصفه و نیمه به حرفهای او گوش میداد، و در تمام اینمدت هوش و حواسش معطوف وقایع روزهای قبل بود.»[2]
بائودولینو در سال 2000 به چاپ رسیده است و ترجمهی آقای علیزاده از روی برگردان انگلیسی کتاب، ترجمهشده توسط ویلیام ویور، انجام شده است. پس از متن رمان، یادداشت مترجم آماده است و پس از آن، توضیحات و نامها آمدهاند. نکتهی دیگر اینکه مترجم نقشهی شهر قسطنطنیه و اروپا را که در حدود سالهای وقوع داستان است، به آستر کتاب افزوده است.
بائودولینو خواندن را بیش از نوشتن دوست دارد، چراکه عقیدهی او بر این است که شما وقتی میخوانید چیزی را فرامیگیرید که پیش از آن نمیدانستید ولی وقتی مینویسید از چیزی مینویسید که پیش از نوشتن میدانستید و به آن فکر کرده بودید. پس او دوست دارد بخواند و بخواند و این تنها راه پیدا کردن حقیقت نیست، این بهترین راه پرداختن به بازی نشانههاست، همان بازی سرخوشانهای که اومبرتو اکو با تیزهوشی و فراست به پیش میبرد.
«اگر بائودولینو آنجا داشت سرگذشتاش را تعریف میکرد، یعنی اینکه نجات پیدا کرده بود، ولی تقریباً با معجزه. چون همانطور که داشت بیهدف پیش میرفت، دوباره چشماش به ستارهای در آسمان افتاد، بسیار رنگپریده، با این حال نمایان، و تعقیباش کرد، تا اینکه پی برد در درهای پست قرار گرفته و ارتفاع ستاره به این دلیل زیاد به نظر میرسد که ارتفاع خود او کم است، اما بهمحض این که شروع کرد از شیب بالا رفتن، روشنایی در مقابلش دم به دم پرنورتر شد، تا آنکه پی برد این روشنایی از یکی از آن آغلهایی بیرون میتابد که در آنها وقتی خانه جای کافی نداشته باشد، احشام را نگه میدارند.»[3]
پی نوشت:
[1] آستر پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 24 و 25 کتاب
[3] صفحهی 206 کتاب
«دختر متولد ماه قوس بود. طالعبینی ماه ژوئن خود را از مجلهی سِلف بریده و جدا کرده بود. ایدههای بلندپروازنه و قلب احساساتی و رمانتیکتان، شما را آسیبپذیر میسازد. در محل کار از توصیه و مشورت مفید غافل نشوید. بیش از حد حسود نباشید. از خودتان بپرسید: هر کاری که در توانم است برای خودم انجام میدهم؟ با مرد زندگیتان انتظار فراز و نشیب زیادی داشته باشید. وسوسه نشوید که این وضعیت را کنترل کنید. دورهی هیجانانگیزی در پیش دارید!
آینهی جاپودری را نزدیک صورتش نگه داشت. این چهرهی او بود، نه؟ گردنش خشک شده بود. شانهها و قسمت بالای پشتش در محدودهای به شکل T یکسره زُقزُق میکرد. همراه با قهوهی بدون شیر، آسپرین خورد. بیستوهشتساله بود و همین او را میترساند، اما پنج – شش سال جوانتر به نظر میرسید؛ واقعاً همینطور بود، حتی در چنین زمانی.»[1]
آنها مردمانی عادی هستند، انسانهایی تقربیا مرفه که دلمشغولیهای خاص خود را دارند؛ جونی و دوستانش در داستان کوتاه «کودک گمشده» رازی را در دنیای کودکی به دوش میکشند که تجربهای هولناک است. تجربهای هولناک که خیلی باید خوشبخت باشیم که کودکان آنگاه که بهسمت بزرگسالی میروند و از دروازههای کودکی عبور میکنند چنین تجربههایی را ازسر نگذرانند، در داستان «برادرها» به جک برمیخوریم که بزرگسالیاش را در مرور کودکی در خوابهایش سپری میکند. او چیزهایی را در خواب میبیند و چیزهایی را به یاد نمیآورد و شاید هم ترجیح میدهد که گمشان کند: «چیزی رو که نباید به یاد بیاری، نمیتونی به یاد بیاری»[2] و داستانهای دیگری هم که در پی میآیند، مجموعهای از انسانهایی را در خود جای دادهاند که در آمریکا زندگی میکنند، عادتهای خاص خودشان را دارند، دلمشغولیهای خودشان را، شیوهی زندگی خودشان را و هر آنچه را که میتوان و میشود در این قشر جامعهی آمریکایی دید بروز میدهند و در مواجه با همین چیزهاست که هر فرد در رویارویی با خود و دیگران قرار داده میشود. اوتس این مهرهچینی را خوب میداند و به کار میبرد.
از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان.
کتاب خوب شد شناختمت شامل نه داستان است که هم بهلحاظ ساختار و هم بهلحاظ محتوا، افت و فرودهای زیادی را تجربه میکنند و شاید بهتر بود در کنار چند داستان خوب این مجموعه، چندین داستان دیگر از جویس کرول اوتس پرکار انتخاب میشد. در هر صورت، داستانهای این مجموعه از آمریکایی صحبت میکنند که شاید بیش از آنکه برای خوانندهی فارسیزبان ملموس باشد، شخصی و بهشدت بومی است، گرچه نباید از نظر دور داشت که فضاهای بومی نویسندگانی اینچنین، آنقدر هم به درک ما از فضای داستان آسیب نمیرساند، چراکه فارغ از مسایلی از این دست، تعدادی از داستانهای این کتاب، دغدغههایی را به میان میکشند که با مسایل جامعهی ما نیز متداخل هستند:
«روز بعد دوباره بهسراغ جین، بابی، برندا و شارون رفتم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اصلاً دربارهی عکس پولاروید صحبت نکردیم. دربارهی آن به هیچکس چیزی نگفتیم. رازهای زیادی بودند که هیچوقت آنها را به پدر و مادرمان نمیگفتیم، یا هیچ بزرگتری، یا حتی به خواهر بزرگتر؛ رازهای بسیار خاصمان که با یک دختر در میان میگذاشتیم اما به دیگران نمیگفتیم؛ چون ما این کار را میکردیم، چون این کار شادی زندگیمان بود؛ عکس پولارویدی که جین آن را پاره کرد و به دست باد سپرد، تنها یکی از این رازها بود؛ در واقع از بقیه زودگذرتر بود، چون اینیکی چیزی زشت و چندشآور بود که حتی بین خودمان هم نمیتوانستیم دربارهاش صحبت کنیم و وقتی از چیزی حرفی به میان نیاید، زود هم به فراموشی سپرده میشود.»[3]
از جویس کرول اوتس تاکنون کتابهای آب ش ار، پرستار شب، جانورها، چشمان همیشه هشیار، در اتاقم را به روی خودم قفل میکنم و وقتی دختر کوچکی بودم و مادرم مرا نمیخواست و نیز کتابهای دیگری از او به فارسی برگردانده شده است و در بازار کتاب در اختیار علاقمندان قرار دارد.
اوتس این داستانها را در دههی 90 میلادی نوشته است. بهطور کلی او نویسندهی پرکاری است؛ از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان. اینکه شما چطور مانند داستان «میز ناخوشایند» در کتاب خوب شد شناختمت از یک اتفاق هر روزه یک داستان بیافرینید، خود حکایتی است.
پی نوشت:
[1] صفحهی 126 و 127 کتاب
[2] صفحهی 22 کتاب
[3] صفحهی 12 کتاب
«سوزانا تامارو در سال 1957 در شهر "تری یست" ایتالیا به دنیا آمد. برای تلویزیون چند فیلم مستند تهیه کرد و در همان دوران به نوشتن داستان کوتاه و رمان پرداخت. در 1989 بهخاطر رمان "حواسپرتی" به شهرت رسید و جایزهی ادبی "الزامورانته" را دریافت کرد. در 1991 بهخاطر رمان "تکخوان" جایزهی "پن کلاب" را به دست آورد. "کاراماتیلدا"، "انیما موندی"، "به صدایم گوش بسپار" و پرفروشترین کتاب قرن بیستم ایتالیا "برو دنبال دلت"، از دیگر آثار او هستند. "طوطی" یا "لوئیزیتو – یک داستان عشقی" آخرین اثر سوزانا تامارو در سال 2008 منتشر شده است.»
سوزانا تامارو برای اهل ادبیات ایرانی، نام ناآشنایی نیست. از او کتابهایی چون برو آنجا که دلت میگوید، به آوای دلت گوش بسپار، تو بیا و فرشته، جان جهان و چند کتاب دیگر به فارسی برگردانده شدهاند.
بهمن فرزانه را شاید بیش و پیش از هر کتابی با ترجمهی نامآورش از صد سال تنهایی به یاد بیاوریم. بهمن فرزانه بر زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیایی و فرانسوی مسلط است و البته همین بس که او مترجم صد سال تنهایی است. فرزانه درحالحاضر با نشر پنجره همکاری گستردهای دارد، تعدادی از کتابهایی که ترجمه کرده است به چاپ رسیدهاند و تعدادی هم در نوبت چاپ هستند.
خارج از متن کتاب، چند نکتهی اساسی و پسندیده در کتابهای جدید نشر پنجره به چشم میخورد که بهراستی جای قدردانی دارد. نکتهی نخست، اعتبار دادن به کار ویرایش است که البته هرچند گروهی از ناشران بر این مدعا هستند که به کار ویراستار بها میدهند و وجود ایشان را در پروسهی نشر پذیرفتهاند، ولی عملکرد نشر پنجره پیرامون این مساله بسی پیشروانهتر و پسندیدهتر است. همانطور که دیده میشود، بر روی جلد طوطی مانند کتابهای دیگر این نشر، نام ویراستار در کنار نام نویسنده و مترجم آمده است. نکتهی دیگر توجه وسواسگونه به مقولهی طرح جلد است. باز هم میتوان بر این نکته تاکید کرد که بهتازگی گروهی از ناشران به کیفیت طرح و کیفیت چاپ جلد بها میدهند. با دیدن وبلاگ شخصی طراح جلد این کتاب، که تعدادی دیگر از طرح جلد کتابهای این نشر را نیز کار کرده است، با کار ایشان بیشتر آشنا میشویم.
«درواقع مگر زندگی او در سالهای اخیر غیر از این بود؟ به نظر میرسید که چوبدستی سحرآمیز جادوگری همهچیز را در جای خود منجمد نگه داشته بود. قلبش آکنده از برف شده بود. اعضای بدنش یخ زده بودند. آن برف و یخ همهجا او را همراهی میکرد و پیرامون او را نیز منجمد میساخت.
این جادو از چه وقت آغاز شده بود؟
با مرگ جانکارلو؟
یا خیلی قبل از آن؟
آخرین باری که او واقعا شور زندگی را حس کرده بود، کی بود؟
خاطرات، همانند نوک کوهای یخ داشتند از آب بیرون میزدند. قسمتی که بیرون زده بود با آفتاب روشن شده و قسمتی بسیار عظیم هم در ظلمت عمیق دریا، منجمد بر جای مانده بود.»[1]
طوطی رابطهی بین انسان و حیوان را به زیبایی به تصویر میکشد. آمدن یک موجود زنده، به زندگی آنسلما طراوت دوبارهای میبخشد؛ آنسلما گذشته را فراموش نمیکند، بلکه در برابر گذشتهی خود و خاطرات برجایمانده از آن، دست به انتخاب میزند، به این معنی که آنها را که میخواهد حفظ میکند و هر آنچه را که نمیخواهد به حال خود وامیگذارد.
آنسلما تمام توجهاش را متوجه طوطی میکند، هر آنچه را که برای فرزندان خود دارد، برای شوهر ازدسترفتهاش و برای هرکس که در اطراف او است و او را تنها گذاشته است، همه و همه را به او ارزانی میدارد. لازم نیست نگران هیچچیز باشید، داستان پایان خوشی دارد و بسیار شاعرانه است.
«با عبور آخرین واگن از انتهای ریلها بار دیگر همهجا در سکوت فرو رفت. آنسلما نوک پا قد علم کرد و به طرف آسمان داد زد: قر؟
آن تکهی رنگینکمان نزدیکتر شد و جواب داد: "قر، قر!"»[2]
گذشته از اینها، در این روزگار که خانوادههای تکنفری زیاد شدهاند، ارتباط انسان با حیوانات و یا حتی با شیء یا هر چیز دیگری، وارد رویکرد جدیدی شده است. شاید بگویید که انسانها از هم دور شدهاند و در تنهایی خود غوطه میخورند، ولی باید به این نکته هم توجه داشت که اگرچه به نظر میرسد رابطهی انسانها از فرم گذشتهی خود به فرم دیگری انتقال یافته است ولی از سویی دیگر، ارتباط انسان با هر آنچه غیر انسان است هم وارد سطح جدید و کیفیتی دیگری شده است.
پی نوشت:
[1] صفحهی 36 و 37 کتاب
[2] صفحهی 114 کتاب
اینگبرگ باخمن پیش از آنکه نمایشنامهنویس یا داستاننویس باشد، شاعر است و پیش از آنکه فارسیزبانان با خدای خوب منهتن، او را بهعنوان نمایشنامهنویس بشناسند، نخستین بار هوشنگ طاهری با ترجمهی چند داستان از باخمن، او را به جامعهی ادبی ایران معرفی کرد، بعد هم در سال 1381 ماندانا مقدم با ترجمهی مجموعهشعر پرواز با ترانه در شناساندن باخمن به شعردوستان کوشید و پس از آن نیز جستهگریخته کارهایی توسط مترجمان به فارسی برگردانده شد.
اینگبرگ باخمن در سال 1926 در کلاگنفورت (کرنتن اتریش) به دنیا آمد. او شروع جنگ جهانی را پایان دوران کودکی خود میداند. پس از جنگ به تحصیل در زمینهی حقوق و فلسفه پرداخت. در سال 1946 نخستین داستان خود با نام کشتی را منتشر کرد و سیر نوشتههای او از آنزمان ادامه پیدا کرد. پس از چاپ نخستین مجموعهشعرش با نام زمان سپریشده عکس او بر روی جلد مجلهی اشپیگل رفت و او را «نخستین زن شاعر آلمانیزبان پس از جنگ» لقب دادند، اگرچه تئودور آدورنو در جایی گفته است که «پس از آشویتس دیگر شعر نوشتن کاری وحشیانه است.» با تمام این احوال پس از چاپ دومین مجموعهشعر خود در سال 1956، دیگر دست به چاپ مجموعهشعر نزد.
«خدای خوب منهتن آخرین نمایشنامهی اینگبرگ باخمن، شاعر شهیر اتریشی است. وجه تمایز این درام با دیگر داستانهای بزرگ عشقی از ادبیات جهان که به آنها در خود این نمایشنامه نیز اشاره میشود این است که این بار نه موانع و مشکلات خارجی، نه گردش چرخ ستمگر، که یک مادهی منفجره، یک عنصر نابودی در بطن عصیانی خود عشق باعث مرگ آن میشود، عنصری در «قالب شخصیتی خدای خوب منهتن».[1]
«روز شده بود. در سراسر عمودیها و افقیهای شهر زندگی میتپید و سرودی عصیانی از نو آغاز گشت، سرودی دوباره در وصف کار و کارمزد و بهرهی بیشتر. دودکشها استوار بر جای ایستاده بودند همچون ستونهای دگرباره از خاکستر و ویرانهها برخاستهی یک بابل یا یک نینیوا، و جمجمههای تیز و کند برجها و آسمانخراشهای غولآسا گنبد شرجی و خاکستری آسمانی را لمس میکردند که از فرط رطوبت چکه میکرد و مثل تکه اسفنجی کهنه و چرب و کثیف سقف خانهها را خیس میکرد. راویان در چاپخانههای بزرگ دست در حروف سربی فرو بردند و اخبار امروز و فرداها را چاپ و منتشر کردند. هزاران تُن کله از تن هزاران هزار ماهی در بازارها بر زمین غلطید و صدها لاشه در مردهشورخانهها برای واپسین بار مانیکور و پدیکور شدند و ترگل و ورگل برای سوگواری به نمایش گذاشته شدند.»[2]
اینها حرفهای خدای خوب است. خدای خوب در این نمایشنامه زیاد حرف میزند، شاید این لحن خطابهگون شاعر باشد که خدایگان شعر را وارد ماجرا میکند. آن مقولهی دومی که چه در آثار باخمن و بهطور خاص خدای خوب منهتن و چه در آثار دیگر نویسندگان آلمانیزبان پس از جنگ جهانی به چشم میخورد، دارای اهمیت است. به این لحاظ که دریابیم هرکدام با آن فاجعهی عظیم چگونه رویارو شدهاند و چگونه با این حقیقت عظیم و تلخ کنار آمدهاند و یا اصلا این مساله چیزی ست که بتوان با آن کنار آمد و به ترمیم پرداخت؟
چهکسانی به غیر از آنانی که در میان شما هستند و به سرنوشتی سخت دچار شدهاند میتوانند بهتر گواهی دهند که توان ما فراتر از شقاوت ماست.
«میتونین برین راهرو را برین تا به مجسمهی پدر قاضی مقدس برسین. آنجا یک خروجی فرعی هست. پنهانی از آنجا برین بیرون. کسی جلوتونو نمیگیره.»[3]
و آیا واقعا کسی جلوی کسی را نمیگیرد؟
اینطور گمان نمیرود. اصلا مهم نیست که در آن فجایع چقدر نقش داشتهاید یا اصلا در آن فاجعه حضور داشتهاید، آن روزها، همهی آنها را مثل سایه تعقیب میکند.
پس از متن نمایشنامه، سخنرانی ایگبرگ باخمن به مناسبت دریافت جایزهی نمایش رادیویی از بنیاد نابینایان جنگ میآید. در جایی از این سخنرانی میگوید:
«چهکسانی به غیر از آنانی که در میان شما هستند و به سرنوشتی سخت دچار شدهاند میتوانند بهتر گواهی دهند که توان ما فراتر از شقاوت ماست، که انسان، به غارت رفته و زمین خورده، توانایی دوباره برخواستن را دارد، که انسان مأیوس، و این یعنی تهی از توهم امیدی دروغین، قادر به زندگی ست.»[4]
و انسان قادر به زندگی ست.
در پی متن سخنرانی باخمن، متنی با عنوان «در ازای یک زندگینامه» میآید که بهطور مختصر به شرح زندگی اینگبرگ باخمن میپردازد. پس از آن، توضیحاتی چند آمده است و بعد هم «لوحهی زمان» است که در پایان آمده است.
خدای خوب منهتن روایت عشق است، عشقی که تکرار میشود و نامکرر است. این بار هم تکرار میشود و باز هم شنیدنی است اگرچه زخم میزند.
پی نوشت ها :
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 33 کتاب
[3] صفحهی 103 کتاب
[4] صفحهی 108 کتاب
ناهید سرشگی مدیر نشر فراگاه است، هم شعر مینویسد، هم داستان مینویسد و هم به شیوهی ویژهی خودش نقاشی میکشد.
«تمام روزهایم
تو بودی و مردمکهای آینه
و جستوجوهایی
که مانده بود برسد به کجا
میخواستم از خویش / تن را برداری و
به پا خیزم
یقین کنم یابندهام!
تو را
که نزدیک آینهای!
پیدا میکنم
خودم را
و گرنه! . . . کنار نمیآیم
با هیچ خویش تنی...»[1]
ناهید سرشگی مدیر نشر فراگاه است، هم شعر مینویسد، هم داستان مینویسد و هم به شیوهی ویژهی خودش نقاشی میکشد. او نقاشیهایش را روی بومهایی ساختهشده از گونی میکشد، همانطور که شعرهایش هم روی لطیف واژهها را به خود ندیدهاند؛ درواقع تجربههای سخت را زیاد هم نمیتوان نرم و روان کشید و نوشت. با اینوجود، شعر او و نقاشی او سرشار از صمیمت و سادگی ست درعینحال که گره های خودش را هم دارد.
ناهید سرشگی اولین بار با کتاب جهان دو کلمه وارد دنیای ادبیات شد. کتابهای بعدی او در پی این کتاب، از راه رسیدند. سیصد و نوزده، کی با من دست تکان میدهد؟، این شاعرانه نیست و شطرنجهای بی پرنده هریک به کشف چشماندازی امید بستند و شاعر را رو به ورطهای نو کشاندند. از آنطرف، نقاشیهای ناهید سرشگی، روی دیگر سکه را نیز به ما نشان میدهند، روی دیگری که شاید شعر کمرنگتر باشد در آن، ولی در هر حال ناهید سرشگی نقاش، بهسوی دنیای شعر سرک میکشد و ناهید سرشگی شاعر هم سری به دنیای خیالانگیز نور و رنگ میزند گاهی.
«بعد از این با خط شکسته مینویسم: ت و!
و گوشوارههایم را
بر درخت سیمی میآویزم
که با هر تکان باد
بی برگ میشد و بی بار
درست مثل حالای من
که دستهایم خالی شدهاند از تو
از بهاری که قول داد
بعد از هر سینهخیز شدن
...»[2]
در این کتاب، نام یزدان سلحشور با عنوان ویراستار آمده است. گروهی با گروه دیگر هنوز بر سر این مساله در کشاکش هستند که آیا شعر احتیاج به ویراستار دارد یا نه؟ و اگر احتیاح دارد، در چه سطحی باید این کار صورت پذیرد؟ گذشته از همهی اینها، با نگاهی کوتاه و سرسری هم میتوان به این نکته رسید که حضور ویراستار در کتاب ملموس نیست. اینکه ویراستار در این کتاب دقیقا چهکاری را انجام داده است، جای سوال دارد. واژهگزینیها، سطربندیها، شکل ساختاری، تصویرسازیها و هر آنچه کار را نسبت به پیش از حضور ویراستار استیلا دهد، به چشم نمیخورد.
درهرحال، شطرنجهای بیپرنده در مسیر شاعرانگیهای ناهید سرشگی منزلگاه خوبی ست برای خواندن شعرهایی که با تو بیپیرایه مینشینند.
«کی میرسد ماه بی خبر
ول کند خود را / گوشهای / تنبل!
و روز یله بر مبل
در حضور تو بگذرد
در آشپزخانه / باز میکنم شیر آب را
میگذرند از سرم
وقت ملاقاتش را نگیرید از من!
شاید برسد از راه
او که گوشهی تنبل ماه
تقویم را تسبیح
در دستهای سال میچرخاند»[3]
پی نوشت:
[1] صفحهی 97 و 98 کتاب
[2] صفحهی 76 و 77 کتاب
[3] صفحهی 34 و 35 کتاب
کتاب با صحنهای از یک جنایت شروع میشود. اعضای خانوادهی نوبادی کشته میشوند و اینچنین است که او پس از خلاص شدن از آن تنگنا، به گورستان میرسد.
کتاب گورستان داستان پسری ست که توسط مردگان به فرزندی پذیرفته میشود و از آنها کارهای عجیبوغریب یاد میگیرد. نوبادی وقتیکه هجده ماه بیشتر نداشت، از توی تختش خارج میشود و بهسوی گورستان تاتیتاتیکنان بهپیش میرود. کتاب با صحنهای از یک جنایت شروع میشود. اعضای خانوادهی نوبادی کشته میشوند و اینچنین است که او پس از خلاص شدن از آن تنگنا، به گورستان میرسد. داستان برگفته از کتاب معروف رودیارد کیپلینگ با نام کتاب جنگل است.
کتاب گورستان نیل گیمن، در سال 2009 بهترین کتاب کودک آمریکا شناخته شد و این کتاب جایزههای زیادی را برای نویسندهاش در پی داشته است؛ مدال نیوبری 2009 میلادی، جایزهی هوگو 2009 میلادی، جایزهی لوکاس 2009 میلادی و مدال کارنگی 2010 میلادی، ولی کسی که در نوشتن غرق میشود بهترین جایزه برای او نوشتن و نوشتن است و همین او را برای سفری خستگیناپذیر در دنیای کلمه ها و قصهها هیجانزده میکند.
بهجز کتاب گورستان نیل گیمن، که هم از سوی انتشارات پنجره (کتابهای پریان) و هم از سوی نشر افق (در سال 1388) به چاپ رسیده است، میتوان به ترجمهی کورالاین هم که هنری سلیک آن را تبدیل به فیلم کرده است، اشاره کرد و این نکته قابل ذکر است که کورالاین توسط شش ناشر منتشر شده است. کتابهای دیگری که از این نویسندهی خلاق به فارسی برگردانده شدهاند آد و هیولاهای یخی و ج مثل جادو با ترجمهی همین مترجم و روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم و گرگهای توی دیوار از سوی نشرها و مترجمهای دیگر به بازار کتاب ایران راه یافتهاند.
گیمن نویسندهی معروف و بزرگی ست و شاید پیش از آنکه خودش بداند، کلاسیک شده است. داستان اونزهای خوب او، بهمدت هفده هفته در فهرست پرفروشترینهای لندن قرار داشت. علاوهبر آن، داستانهای بلند سرزمین ناشناخته و گرد و غبار ستارهای در سال 1999 بهعنوان بهترین رمان بزرگسال، جایزهی «میث اوپیک» و در سال 2001 کتاب اسطورههای آمریکایی در فهرست پرفروشترین داستانهای بلند آمریکا قرار گرفت.
همه مدام از اسکارلت میپرسیدند چه اتفاقی برایش افتاده و او به صادقانهترین شکل ممکن جواب داد و به آنها گفت پسری به نام نوبادی او را به اعماق تپه برده، جاییکه مردی ارغوانی و خالکوبیشده در دل تاریکی نمایان شده بود.
«همه مدام از اسکارلت میپرسیدند چه اتفاقی برایش افتاده و او به صادقانهترین شکل ممکن جواب داد و به آنها گفت پسری به نام نوبادی او را به اعماق تپه برده، جاییکه مردی ارغوانی و خالکوبیشده در دل تاریکی نمایان شده بود، اما درواقع فقط یکجور مترسک بود. به او یک تخته شکلات دادند و صورتش را پاک کردند و پرسیدند آیا مرد خالکوبیشده سوار موتورسیکلت بوده، و پدر و مادر اسکارلت که حالا دیگر خیالشان راحت شده و نگران نبودند از دست او و خودشان عصبانی بودند و به یکدیگر میگفتند تقصیر نفر مقابل است که گذاشته دختر کوچولویشان در یک گورستان بازی کند، هرچند منطقهای حفاظتشده باشد، و اینکه اگر هر لجظه چشمت به بچهات نباشد معلوم نیست چه بلایی بر سر او بیاید... بهخصوص بچهای مثل اسکارلت.»[1]
مترجم این کتاب در سال 1386، مترجم برگزیدهی ادبیات علمی-تخیلی شده است و گویا قرار است نیل گیمن را بیش از پیش با فارسیزبانان آشنا کند. یونیفورم شکیل، قطع مناسب و راحت، صفحهبندی حرفهای همه از مشخصههای این کتاب و البته سری کتابهایی هستند که کتاب گورستان نیز در میان آنها قرار دارد. این کتاب مولفههای مورد توجهی را در خود دارد که میتوان بهعنوان نکته های مثبت از آنها یاد کرد ولی بهتر میبود که در کنار اینهمه زحمت در خور تحسین، به چند نکته توجه بیشتری میشد:
با خواندن همین پاراگراف بالا که از متن کتاب آورده شده است هم میتوان به مسایل ویرایش و نکتههای بلاغی چندی اشاره کرد که با رعایت کردن آنها، متن یکدستتر و سلیستری در اختیار مخاطب قرار میگرفت و نکتهی بعدی در خصوص واژهگزینیهاست؛ ما در فارسی حاضر، اصطلاح «بچهی نوپا» را به کار نمیبریم بهخصوص اینکه مخاطب اصلی این کتاب نوجوانانیاند که مدام در حال پالوده کردن زبان خود هستند. حال در چنین ورطهای، استفاده از کلمههایی مثل «نو پا» و از این دست، هردم کتاب را دچار سکته میکند و ریتم را میاندازد و از سوی دیگر، استفاده از اسمهای توصیفیای مانند «نوبادی» و از آنسو ترجمهی یکسری از این گروههای اسمی چون «مردک همهکاره» کمی مشکلساز است و نکتهی دیگر اینکه تصور بر این است که برای چنین کتابهایی خیلی بهتر است پاورقی یا پینوشت در نظر گرفته شود تا درک بهتری از فضا به خواننده دست دهد.
درهرحال، ترجمه و نشر کتابهایی چون کتاب گورستان امیدبخش ورود به ژانرها و عرصههای مختلف ادبیات داستانی ست.
پی نوشت:
[1] صفحهی 68 کتاب