«دریانوردها به پرندههای مهاجر میمونن. هم جنوب و هم شمال رو خونهی خودشون میدونن. اما برای همین هم که شده، آقای هووستاد، ما غیر دریانوردها باید از این هم بیشتر کار کنیم. فردا چیزی که به درد همه بخوره تو "پیک مردم" در میاد؟»[1]
تاکنون غیر از ترجمهی حاضر، سه برگردان از این نمایشنامه به بازار کتاب فارسی هدیه شده است؛ نخست ترجمهی محمدعلی جمالزاده، پس از آن ترجمهای از امیرحسین آریانپور و در نهایت ترجمهی رستگار. آنچه ترجمهی میرمجید عمرانی را به سایر برگدانهای موجود در بازار کتاب برتری میدهد این است که ترجمهی ایشان از زبان نروژی به فارسی راه یافته است. ترجمه از زبان اصلی اتفاق مبارکی است و مزایای فراوانی دارد که بهطور موردی خود مترجم در «سخنی کوتاه با خواننده» به آن پرداخته است. پس از نوشتار مترجم، متنی دربارهی ایبسن آمده است و بعد از آن متن نمایشنامه پیش روی خواننده قرار میگیرد.
نمایشنامهی دشمن مردم اثر هنریک ایپسن، ماجرای دکتر اشتوکمان پزشک موسسهی آبهای معدنی است. او متوجه آلوده بودن آبها میشود، ولی هرگز موفق نمیشود تا مردم و مقامات را نسبت به این مساله آگاه کند و خطر آن را به آنها بفهماند. در نهایت دکتر تصمیم میگیرد که شهر را ترک کند، ولی پس از چندی منصرف میشود و در شهر زادگاهش میماند و به مبارزهاش ادامه میدهد.
دکتر استوکمان قصد دارد وضع موجود را بر هم بزند و اوضاع را تغییر دهد. او توان مقابله با این جریان را ندارد، بااینحال هوشمندی لازم را برای نمایاندن خود و نظرگاهش در خود سراغ دارد. او قصد دارد از توانمندیهایش سود ببرد و از آنها در جهت توازن قدرت استفاده کند.
گاهی زبان و کلام در این اثر به سوی خطابه و شعار میرود و اینگونه است که از تاثیر آن بر مخاطب میکاهد چراکه مخاطب امروزی نیازی به پیامبرگونههایی از این دست ندارد و اگر کسی خود را در این جایگاه قرار دهد، با واکنش شدید مواجه خواهد شد.
این اثر در خود حقایق تلخی را بازتاب میدهد که شاید هیچکدام از خوانندگان آمادهی پذیرش آنها نیستند. این حقیقت که قدرت و محرکهای آن، بیش از توان و نیروی ما عمل میکنند و قویتر پیش میتازند و اقراد را بهسوی خود میکشانند.
«دکتر استوکمان: بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
بیل لینگ: چی! حقوق انسانیتون رو!
دکتر استوکمان: خواستن کوچیکام کنن، خوارم کنن ازم خواستن که نفع خودم رو برتر بدونم بر مقدسترین باور درونیام –
بیل لینگ: این دیگه، به جان خودم، خیلی بیشرمی میخواد.
هووستاد: خب بله، آدم باید انتظار هر چیزی رو از اونور داشته باشه.
دکتر استوکمان: اما چاقوشون برای من نمیبره. این رو بهشون نشون میدم. حالا هر روز خدا تو "پیک مردم" لنگر میندازم و میبندمشون به نوشتههای آتشبار پیدرپی.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 42 کتاب
[2] صفحهی 87 کتاب
«دریانوردها به پرندههای مهاجر میمونن. هم جنوب و هم شمال رو خونهی خودشون میدونن. اما برای همین هم که شده، آقای هووستاد، ما غیر دریانوردها باید از این هم بیشتر کار کنیم. فردا چیزی که به درد همه بخوره تو "پیک مردم" در میاد؟»[1]
تاکنون غیر از ترجمهی حاضر، سه برگردان از این نمایشنامه به بازار کتاب فارسی هدیه شده است؛ نخست ترجمهی محمدعلی جمالزاده، پس از آن ترجمهای از امیرحسین آریانپور و در نهایت ترجمهی رستگار. آنچه ترجمهی میرمجید عمرانی را به سایر برگدانهای موجود در بازار کتاب برتری میدهد این است که ترجمهی ایشان از زبان نروژی به فارسی راه یافته است. ترجمه از زبان اصلی اتفاق مبارکی است و مزایای فراوانی دارد که بهطور موردی خود مترجم در «سخنی کوتاه با خواننده» به آن پرداخته است. پس از نوشتار مترجم، متنی دربارهی ایبسن آمده است و بعد از آن متن نمایشنامه پیش روی خواننده قرار میگیرد.
نمایشنامهی دشمن مردم اثر هنریک ایپسن، ماجرای دکتر اشتوکمان پزشک موسسهی آبهای معدنی است. او متوجه آلوده بودن آبها میشود، ولی هرگز موفق نمیشود تا مردم و مقامات را نسبت به این مساله آگاه کند و خطر آن را به آنها بفهماند. در نهایت دکتر تصمیم میگیرد که شهر را ترک کند، ولی پس از چندی منصرف میشود و در شهر زادگاهش میماند و به مبارزهاش ادامه میدهد.
دکتر استوکمان قصد دارد وضع موجود را بر هم بزند و اوضاع را تغییر دهد. او توان مقابله با این جریان را ندارد، بااینحال هوشمندی لازم را برای نمایاندن خود و نظرگاهش در خود سراغ دارد. او قصد دارد از توانمندیهایش سود ببرد و از آنها در جهت توازن قدرت استفاده کند.
گاهی زبان و کلام در این اثر به سوی خطابه و شعار میرود و اینگونه است که از تاثیر آن بر مخاطب میکاهد چراکه مخاطب امروزی نیازی به پیامبرگونههایی از این دست ندارد و اگر کسی خود را در این جایگاه قرار دهد، با واکنش شدید مواجه خواهد شد.
این اثر در خود حقایق تلخی را بازتاب میدهد که شاید هیچکدام از خوانندگان آمادهی پذیرش آنها نیستند. این حقیقت که قدرت و محرکهای آن، بیش از توان و نیروی ما عمل میکنند و قویتر پیش میتازند و اقراد را بهسوی خود میکشانند.
بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
«دکتر استوکمان: بذارمش به داوری همهی همشهریهای اهل فن. اوه، هیچ تصورش را هم نمیکنی که امروز با من چه کردند. چپ و راست تهدیدم کردند و خواستند پیش پا افتادهترین حقوق انسانیام رو ازم بگیرن.
بیل لینگ: چی! حقوق انسانیتون رو!
دکتر استوکمان: خواستن کوچیکام کنن، خوارم کنن ازم خواستن که نفع خودم رو برتر بدونم بر مقدسترین باور درونیام –
بیل لینگ: این دیگه، به جان خودم، خیلی بیشرمی میخواد.
هووستاد: خب بله، آدم باید انتظار هر چیزی رو از اونور داشته باشه.
دکتر استوکمان: اما چاقوشون برای من نمیبره. این رو بهشون نشون میدم. حالا هر روز خدا تو "پیک مردم" لنگر میندازم و میبندمشون به نوشتههای آتشبار پیدرپی.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 42 کتاب
[2] صفحهی 87 کتاب
«این داستان منه. آمیزهای از شادی و رنج، درست مثل عصر رومانتیسم. بودن در عین نبودن و نبودن در عین بودن. وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. دوست دارم این قصه را برای همه باز بگم. برای استادمون که وزن و آهنگ و صورت این شعر داره حرف میزنه. برای همکلاسیهام که خیلیهاشون چیزی از این شعر نفهمیدن. برای هر کسی که توی خیابون میبینم. برای رانندهای که مدام غر میزند. برای مردی که بیدلیل او را تایید میکرد و برای دختر و پسری که کنار هم نشسته بودند و...»[1]
این کتاب در چه چارچوبی شکل گرفته است؟ چه خطوطی را رعایت کرده و از چه خطوطی پیشی گرفته است؟ پس از بستن کتاب، چه چشماندازی را پیش روی ما قرار میدهد؟ نویسنده چقدر بر حیطهای که در آن مینویسد تسلط دارد؟
واقعیت این است که این سوالها در مورد این کتاب به جوابهای قانعکنندهای نمیرسند. دید نویسنده در سرتاسر متنهای این کتاب به خوانندهی خود، دیدی سرتاسر تحقیرآمیز است. نویسنده داستانش را با کتاب تئوریک اشتباه گرفته است. در همان داستان نخست که هم نام کتاب است با بمبارانی از اطلاعات مواجه هستیم که هیچ به درد ادبیات داستانی نمیخورند و در خدمت داستان نیستند.
«(شب) ادبیاط ما عین سیاسط ماست و سیاسط ما عین ادبیاط ما. در سرآغازی سیاسط ما انجام ادبیاط ماست. ناصر خسرو از وزارت بهداشت و درمان به WHO? شکایت کرده و ترکیه قرار است با دو عدد نان بربری لهجهی مولوی را عوض کند تا شاید هرچه اُف و زاده است وطنش را ترک کند و برود اوغلی شود و در این راه به هر حسینی رضا میدهد اما به ما که زبان پارسی را کلنگ میآئیم ویزا نمیدهد.»[2]
«کلاژ» سعی کرده است بازیهای دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در «کلاژ» با
ترفندهایی روبهرو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مسالهی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوریای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد.
در داستانهایمان به غرغروهای پریشان تبدیل شدهایم و سعی میکنیم به غرولوندهایمان لباس روشنفکرانهای بپوشانیم. از این جهت است که شروع میکنیم به ساختن یک چیدمان اطلاعاتی برای خلع سلاح. همیشه داستانهایمان با اول شخص شروع میشوند و همیشه دوربینمان را درست در چشمانداز شخص خود قرار میدهیم. ما نویسنده نیستیم، با خطابه میگوییم و بر سر خلق فریاد میزنیم چراکه فکر میکنیم رسالت ما بیرون آوردن ایشان از گمراهی ست، پس باید آگاه شوند و به راه راستی که ما فقط میشناسیمش و قادر به درک آن هستیم بشتابند.
کلاژ سعی کرده است بازیهای دیداری را وارد کار کند تا کمی متمایز به نظر برسد. در کلاژ با ترفندهایی روبهرو هستیم که البته مسبوق به سابقه هستند. با این وجود مسالهی اصلی این است که ضرورت دارد، هر ترفند و هر نوآوریای به قامت کار بیاید و در خدمت داستان قرار بگیرد، ولی اینجا، در این کتاب با این مساله مواجه هستیم که همهی عناصر در خدمت برونآیی و نارسیسم نویسنده قرار گرفتهاند.
نویسنده دنیای چندتکهای را از زندگی ایرانی به نمایش گذاشته است؛ مترو، انوشه انصاری، کلاسهای درس ادبیات، دوستیهای شهری و... و همهی اینها را در بافتی جداشونده از بافت جماعت شهرنشین ایرانی قرار داده است. سوال این است که این تصویر به کجا تعلق دارد؟ این تصویر با کدام چشم دیده شده است؟ و این دید برای چه و در چه روندی اطراف خود را با چنین خشمی به نظاره نشسته است؟
«اگه من تو رو نمیکشتم تو باید من رو میکشتی اون وقت این تو بودی که تا آخر دنیا باید ننگ برادرکشی رو مث یه داغ سرخ رو پیشونیت حفظ میکردی، این تو بودی که باید همیشه نفرین میشدی، این تو بودی که باید شخصیت بد این قصه میشدی»[3]
پی نوشت:
[1] صفحهی 85 کتاب
[2] صفحهی 13 کتاب
[3] صفحهی 69 کتاب
«اولئانا، بحثبرانگیزترین و چه بسا مهمترین نمایشنامهی دیوید ممت تا اواخر دههی نود است. نمایشنامه بیش از هر چیز به دلیل مایههای سیاسی و پرداختن به مسایلی نظیر قدرت، فمنیسم، حقانیت سیاسی و آموزش آکادمیک مشهور است، و تقریبا اجرای آن در همهجای دنیا، همیشه با مناقشات فراوانی همراه بوده است. قطعا این نمایشنامه بهلحاظ ساختار زبانی و نیز عدم قطعیت معناییاش، در بین شاخصترین آثار نمایشی قرن بیستم قرار میگیرد.»[1]
نشر بیدگل مجموعه نمایشنامههای در خور توجهی را روانهی بازار کرده است. ادعای بیدگل مبنیبر اینکه مجموعه نمایشنامههایی که به چاپ رسانده است منحصر به فرد هستند ادعای بیجایی نیست. بیدگل نمایشنامههایی را برای نخستین بار به فارسیزبانان هدیه داده است و گروهی از نمایشنامههای چاپشده توسط این نشر نیز بازترجمه شدهاند. در ابتدای کتاب، ناشر چنین آورده است که تاکید نشر در این مجموعه بیش از ادبیت متن نمایشی، بر ویژگی اجرایی آن است. این چنین است که این مجموعه به زیرمجموعههای دیگری تقسیم میشود که کلاسیکها، کلاسیکهای مدرن، دنیای آمریکای لاتین، بعد از هزاره، تکپردهایها، چشمانداز شرق، نمایشنامههای ایرانی، نمایشنامههای امریکایی و نمایشنامههای اروپایی از این جملهاند.
دیوید ممت «اولئانا» را در سال 1992 منتشر کرده است. او در سالهایی که به نوشتن میپرداخت جوایزی چون تونی، اوبی و پولیترز را از آن خود کرده است و همینطور در سال 1982 برای نوشتن فیلمنامهی «حکم» نامزد جایزهی اسکار شد.
کتاب اولئانا شامل مقدمهی مترجم، متن نمایشنامه، متنی با نام «اوالئانا: زبان و قدرت» نوشتهی برندا مورفی و سالشمار زندگی دیوید ممت است؛ یک بستهی کامل برای ورود به جهان دیوید ممت که با سلیقه و آگاهی کنار هم قرار گرفتهاند.
مترجم اولئانا پیش از چاپ کتاب، آن را در سال 1385 در تهران به روی صحنه برده است. مترجم در مصاحبهای میگوید که در ترجمهی نمایشنامه از زبان گفتار و نوشتار در کنار هم بهره برده است و سعی کرده ضمن حفظ زبان شاعرانهی کار، جنبهی رئالیستی را نیز از نظر دور ندارد. دیوید ممت اولئانا را در سال 1992 منتشر کرده است. او در سالهایی که به نوشتن میپرداخت جوایزی چون تونی، اوبی و پولیتزر را از آن خود کرده است و همینطور در سال 1982 برای نوشتن فیلمنامهی حکم نامزد جایزهی اسکار شد.
با هم قسمتی از نمایشنامه را میخوانیم:
«جان: فلاسفهی رواقی میگن اگر شما عبارت "من یک آسیب دیدهام" رو حذف کنید، در واقع خود آسیب رو حذف کردهاید. حالا: به این فکر کن: من میدونم ناراحتی. فقط بهم بگو. خیلی صریح. خیلی صریح: من در مورد تو مرتکب چه عمل اشتباهی شدم؟
کارول: هر کاری که شما با من کرده باشید – تا حدی که این کار رو با من کرده باشید، میدونید، نه با من بهعنوان دانشجو، و بنابراین، با بدن ِیک دانشجو، همه توی گزارش من اومده. به کمیتهی گزینش هیأت علمی.»[2]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 79 کتاب
"پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت. در آن زمان من چهار سال بیشتر نداشتم و در خواب هم نمی دیدم که روزی بتوانم دوباره با او ارتباط برقرار کنم. اما حالا قرار است هر دو با هم کتابی بنویسیم. این ها سطرهای این کتابند که من به تنهایی به روی کاغذ می آورم اما به زودی پدرم نیز مرا همراهی می کند. زیرا او حرف های بیش تری برا ی گفتن دارد"{1}
داستان دختر پرتقالی با این سطرها آغاز میشود و خواننده را برای ادامه داستان آماده میکند. قصه خیلی خوب شروع میشود اما به همان خوبی ادامه پیدا نمیکند و خیلی زود خواننده را متوجه این نکته میکند که نویسنده به جز همان طرح بدیع اولیه، یعنی نوشتن داستان از زبان پدری که سالهاست مرده است و به صورت اتفاقی داستانش در گهواره فرزندش پیدا شده حرف تازهای برای گفتن ندارد. همین است که نویسنده مجبور میشود با پرداختن به جزییات بی مورد و غیر ضروری که تخیل خواننده را تحریک نمیکند ماجرای عشق پدر به دختری جادویی به نام دختر پرتغالی را کش بدهد. نویسنده از آشناییاش در یک ایستگاه مترو با دختری آغاز میکند که سبدی پرتغال حمل میکند و از آنجا به بعد هر جا که نویسنده او را می بیند همراه مشتی پرتغال میبیند و این سوال برای او پیش میآید که رابطه مشکوک دخترک با پرتغالها چیست. با اینهمه سراسر داستان پر از روزمرگیهای مردی است که عاشق دختر پرتغالیاست و او را در مکانهای مختلف و در وضعیتهای مختلف دنبال میکند و هرگز به او نمیرسد. البته یوستاین گاردر قلم روانی دارد وبه خوبی میتواند موضوع را جمع و جور کند و با پرداختن به مایههای فلسفی و معماگونه به قصه جذابیت تازهای بدهد. حالت سحرآمیز و معماگونهای که با درونمایه فلسفی کتابهایش جلوه جذابی پیدا میکند و شاید از همه اینها مهمتر، آن باشد که نویسنده بیپروا به سراغ موضوعات کلیدی زندگی و واکاوی مسائلی از قبیل سرمنشأ انسان، آغاز و سرانجام بشر و مفهوم زندگی میرود؛ موضوعاتی که هرچند بدیهی و تکراری بهنظر میرسد اما نوشتن از آنها بهگونهای نو و جذاب هم هست.
"ما در هستی یک مکان نداریم بلکه در آن به همان اندازهای جا داریم که برای خود تعیین می کنیم"{2}،" آیا می توانم مطمئن باشم که بعد از این ،هستی دیگری وجود داشته باشد؟"{3}
خواندن دختر پرتغالی زمانی طولانی تر میشود که بدانید این کتاب به چاپ هشتم رسیده است و برای همین با شوق بیشتری کتاب را میگشایید اما برای تمام کردن آن باید وارد مارتن خواندن بشوید. با اینکه کتاب از حجم کمی برخوردار است اما خواندنش آنقدر کند پیش میرود که مثل این است که ماراتنی را آغاز کردهاید آن هم یک ماراتن پرتغالی. با اینهمه باید دختر پرتغالی برای نوجوانان کتاب جالب و جذابی باشد چون قهرمان داستان خود نوجوانی است که حالا میخواهد پا به دنیای بزرگسالان بگذارد و با ورود به دانشگاه چشم به آینده دارد.
" خوب نشستهای جرج؟ به هر حال باید قرص و محکم سر جایت بنشینی چون میخواهم داستان مهیج و تکان دهنده ای را برایت تعریف کنم... بارها سعی کردهام که اوضاع چندین سال بعد را برای خود مجسم کنم اما هرگز موفق به این کار نشدم. حتی نمیدانم وقتی تو این نامه را میخوانی چند ساله هستی، و من پدر تو مدتهاست که از زمان خارج شدهام. واقعیت این است که همین حالا هم یک شبح هستم. دلم میخواهد کمی برای تو درد دل کنم و از چیزهایی بگویم که در این لحظه فکرم را به خود مشغول کرده است و فکر میکنم در این لحظه برای تو قابل درک نیست"{4}
همین فکر است که باعث می شود پدر، نامهای از عشق خود به دختر پرتغالی برای فرزند نوزادش بنویسد و امیدوار باشد که وقتی فرزندش به سن بلوغ رسید آنها را میخواند و آنموقع است که او رادرک خواهد کرد.
در صفحات پایانی کتاب پدر جرج از او سوال میکند که اگر قبل از ورود به این دنیا حق انتخاب داشت و میتوانست بین ورود به دنیا و سپری کردن مدت بسیار کوتاه و سپس دل کندن از تمام چیزهایی که دوستش دارد، و نیامدن به این دنیا یکی را انتخاب کند، کدامیک را انتخاب میکرد؟
یوستاین گاردر، در 1952 در نروژ به دنیا آمد. از یوستاین گاردر تا به امروز آثاری همچون "درون یک آینه، درون یک معما"، "راز فال ورق"، "راز رنگین کمان"، "سلام، کسی اینجا نیست"، "زندگی کوتاه است"، "مرد داستان فروش" و "مایا" ترجمه شده است.
این نویسنده نروژی که آثارش هم برای نوجوانان و هم بزرگسالان جذابیت دارد، تا به امروز 12 کتاب را در کارنامه ادبی خود ثبت کرده است.
خواننده ایرانی یوستاین گاردر را بیشتر با کتاب " دنیای صوفی" می شناسد و از این جهت خواندن کتابهای دیگر او با فرمی متفاوت و موضوعاتی گوناگون او را به نویسندهای چند وجهی بدل میکند.
پی نوشت:
[1]صفحه 5 کتاب
[2]صفحه 16 کتاب
[3 صفحه 160 کتاب
[4]صفحه 15 کتاب
توی این دوره و زمانه به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی میکند. من هم که میدانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همهی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود.
«از من گفتن منیژه خانم، توی این دوره و زمانه به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی میکند. من هم که میدانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همهی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود. خلاصه از شوهر این زن خبری نیست که نیست. فقط گاهی یک پیرمرد میآید و چند ساعتی میماند و بعد میرود. بعضی وقتها هم همان پیرمرد با یک زن چادری میآید و حالا این که زنش است یا نه خدا میداند.»[1]
زیاد هم مهم نیست که حواست به کار خودت باشد، کسانی هستند که روز تا شب و شب تا روز تو را میپایند و مراقب رفتارت هستند؛ البته حق با آنهاست، چون پسر بزرگ دارند و دختر دم بخت دارند و شوهر و کس و کار و همهی اینها.
خب، این فضای اینجا است و پیچیدگیهای رفتاری و عادتهای کرداری خودش را دارد. با وجود بعضی از نماهای غیر ملموس، در بیشتر جاها فضای تعبیهشده درک میشود و قابل تصور است. گاهی هم تصویرها و توصیفها با وجود آشنا بودن، بهشدت بیگانه مینمایند و توی ذوق میخورند، نه به این خاطر که نویسنده اغراق کرده یا از پس آنها بر نیامده است، درست بر عکس، به این دلیل که رویارویی با واقعیت روزمره، ما را با خودمان رودررو میکند.
این چشمها متعلق به آدمهای عجیبی نیستند، آنها همین حوالی زندگی میکنند و کنار ما نفس میکشند و با زبان ما حرف میزنند. انسانهایی که شاید بهسادگی از کنار آنها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلیزاده توجه کرده است توجه نکنیم.
داستانهای مجموعهی به چیزی دست نزن در یک هذیان جمعی پیچ و تاب میخورند. جایی که تمامی داستانها در وهمی به سر میبرند که نتیجهی نامتعین بودن فضای خارجی است.
معمولا ساختار داستانها به گونهای است که تعلیق را تا پایان داستان حفظ میکند و گره را در انتهای آن میگشاید.
«دوتا چشم قرمر قرمز همیشه توی پیچ کوچه بود، آنجایی که میشد پنجرههای همیشهی بستهی خانه را خوب دید زد. دوتا چشم قرمز قرمز همیشه آنجا بود. ولی همه نمیتوانستند آنها را ببینند و آنهایی که میتوانستند، دو تا چشم قرمز قرمز، جای چشمهای قهوهای یا سیاه یا سبز و یا آبیشان را میگرفت.»[2]
این چشمها متعلق به آدمهای عجیبی نیستند، آنها همین حوالی زندگی میکنند و کنار ما نفس میکشند و با زبان ما حرف میزنند. انسانهایی که شاید بهسادگی از کنار آنها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلیزاده توجه کرده است توجه نکنیم.
لیلا عباسعلیزاده برای رمان اول ماندگار جایزهی روزگار را بهعنوان نفر سوم از آن خود کرده است. او متولد سال 1357 است و فیزیک خوانده است. اگرچه خانم عباسعلیزاده در گفتوگویی اظهار کردهاند که نوشتن و چاپ کارهایشان را از سالها پیش آغاز کردهاند، با این حال و با وجود انتخاب سوژههای کمتر دستخورده، چارچوب کارها، دیالوگنویسیها و زبان هنوز جای کار کردن دارد.
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 13 کتاب