کتابان

مروری بر کتاب های منتشر شده سال

کتابان

مروری بر کتاب های منتشر شده سال

شگفت زده

شگفت زده


«شگفت زده» داستان دو بچه ناشنوا است که هر کدام از سویی حرکت می کنند و بعد از اتفاقات شگفت انگیزی هنگامی که یکی از آنها پیر شده  به هم می رسند  و راز هایی که به دنبال آن بودند گشوده می شود.  این رمان نوعی رمان سینمایی است که به شیوه ای نوشته شده که گویی شما مشغول دیدن یک فیلم صامت سینمایی هستید.

شگفت زده

شگفت زده. برایان سلزنیک. مترجم: رضی هیرمندی. انتشارات  افق. چاپ اول. تهران.1391. 2500 نسخه.697 صفحه مصور.14000 تومان.

«جمی چمدان بن را نشان داد: فرارکردی؟ باز بن با سر حرفش را تایید کرد و دهان جمی را دید که کلمه "وای" را ادا می کرد. جمی نوشت. ازکجا؟ بن هنوز سوالش را جواب نداده بود که پیرزن از سالن بیرون آمد و از کنارشان گذشت. دو پسر به طرف گرگ ها برگشتند. بن مثل طلسم شده ها به چشم های براق شیشه ای شان خیره مانده بود تا این که جمی روی شانه اش زد و انگشتش را روی از کجا؟ گذاشت.»[1]  


کتاب شگفت زده منو به خودش مشغول کرد و تونستم باهاش همزاد پنداری کنم. ضمن اینکه دنبال کردن دو خط روایتی تصوری و کلمه ای این کتاب واقعا این احساس رو به من داد که دارم سینمای کاغذی می بینم.

کتاب شگفت زده را که در دست بگیرید پیش از هر چیز از خود کتاب شگفت زده می شوید. حجمی قابل توجه با ورق هایی سیاه که مملو از تصاویر نقاشی سیاه قلم با خطوط درشت است. نقاشی هایی که مستقل از کلمه ها برای خود گویای داستانی خاص هستند.

شگفت زده رمانی است که روایتش هم زمان با کلمات و تصاویری که نویسنده خود آنها را نقاشی کرده است، پیش می رود.

برایان سلزنیک پیش از این با رمان «اختراع هوگو کاپره» معرفی شد. در آن کتاب نیز بخش هایی از داستان را نقاشی ها روایت می کردند. معمولا در کتاب های مصور نقاشی بخش یا برشی از داستان را که پیش از نویسنده با کلمات روایت کرده تصویر گر نقاشی می کند. اما در کار های سلزنیک بار مهم تری بر دوش نقاشی ها قرار می گیرد. در اینجا نقاشی ها برشی از داستان را روایت نمی کنند. بلکه خود راوی داستانی مستقل از کلمات هستند.

در اینجا ما با شکلی از سینما روایت رو به رو هستیم. در هوگو کاپره از آنجایی که داستان با داستان زندگی کارگردان فرانسوی سال های ابتدای ظهور سینما،ژرژ ملیس پیوند خورده است تصاویر سیاه وسفید کتاب روایتی سینما گونه هستند و فیلم های صامت آن دوران و قاب بندی های سینمایی را به یاد می آورد.

در شگفت زده نویسنده پا را از این هم فراتر گذاشته و تصاویر مستقل تر حرکت می کنند. در اینجا ما با سه بخش رو به روییم. در دو بخش ابتدایی کتاب ما با دو داستان در برهه زمانی مختلف به صورت موازی رو به روییم.

خط داستانی اول با کلمات پیش می رود اما خط داستانی دوم به طور کلی با تصاویر روایت می شود. گویی دو داستان رو به روی ما است که هم زمان پیش می رود. وی در این دو فصل از شیوه تدوین موازی سینمایی استفاده کرده است.

شخصیت اصلی که در روایت کلمه ای از آن می خوانیم به هیچ وجه در تصاویر دیده نمی شود و تنها در بخش سوم کتاب است که هر دو داستان به هم می پیوندد و ما باز می گردیم به شیوه تصاویر نگاری ای که در کتاب هوگو کاپره عرضه شده بود.

شگفت زده داستان شخصیتی است به نام بن که از یک گوش ناشنوا است اما به زودی بر اثر صاعقه گوش دیگرش را نیز از دست می دهد. بن با خاله و اعضای خانواده خاله اش زندگی می کند و مادرش که کتابدار است چند سالی است از دنیا رفته است. یک روز با سرنخ هایی از هویت پدرش رو به رو می شود و برای کشف آن راز که مربوط به تاریخی خیلی دور است کنجکاو می شود و به دنبال پیدا کردن پدرش می رود. از طرف دیگر دختر ناشنوایی به نام رز را داریم که وی نیز مادری دارد که بازیگر فیلم های صامت است. آنها هر کدام از سویی به  موزه شهر نیویورک کشیده می شوند.

کتاب شگفت زده را که در دست بگیرید پیش از هر چیز از خود کتاب شگفت زده می شوید. حجمی قابل توجه با ورق هایی سیاه که مملو از تصاویر نقاشی سیاه قلم با خطوط درشت است. نقاشی هایی که مستقل از کلمه ها برای خود گویای داستانی خاص هستند.

در فصل سه کلید راز در دست های رز است که حالا پنجاه سال دارد. بن و رز در این فصل به هم بر می خورند. سلزنیک در پایان همین کتاب توضیحاتی درباره چرایی نوشتن شگفت زده داده است. در آنجا علت شیوه متفاوت کارش را که نوعی رمان سینما است توضیح می دهد.

سلزنیک معتقد است سینمای صامت تمام اقشار مردم به جز نابینایان را به خود جذب کرد و برای همه انسان ها برنامه داشت. اما از وقتی صدا به سینما اضافه شد بخشی از جامعه یعنی ناشنوایان از مخاطبان سینما حذف شدند و هرگز کسی به فکر بازگرداندن آنها نیفتاد. همین موضوع او را واداشت که شیوه تازه بنویسد که ناشنوایان نیز بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند و لذتی سینمایی از آن ببرند. با خواندن کتاب های سلزنیک در واقع سینمایی کتابی رو به روی شما است. در این کتاب نیز تصاویر زیادی است که به زمان ناطق شدن سینما برمی گردد. و برخورد بن را که یک ناشنوا است با این واقعه به ما نشان می دهد.

اما شگفت زده هنگامی شکل می گیرد که سلزنیک برای دیدن دوستش به موزه تاریخ طبیعی امریکا در شهر نیویورک می رود. گذشتن از درهایی که رویشان نوشته شده وارد نشوید. اتاق های اسرار آمیز و اشیای نمایشی، درایوراماها و انبوه فسیل ها سلزنیک را به این فکر وا می دارد تا داستانی در این محیط بنویسد.

شگفت زده رمان هفتصد صفحه ای بسیار جذابی است که قطعا نه تنها نوجوانان بلکه بزرگسالان را نیز شگفت زده می کند. این رمان شما را به تماشای فیلم روی کاغذ دعوت می کند. از داستان های سلزنیک فیلمی هم ساخته شده است. در واقع اسکورسیزی داستان هوگو کاپره وی را به فیلم درآورد که جایزه جهانی اسکار و گلدن گلوب را دریافت کرد. شگفت زده دومین اثر این نویسنده است.

«مادر انگشت هایش را روی گونه های او سر می داد تا می رسید به زیر چانه اش. صورت او را بالا می گرفت طوری که چشم در چشم هم می شدند.-

وقتی مردم باهات حرف می زنن، از نگاه کردن توی چشمشون نترس، باشه؟

بن صاف توی چشم های مادر نگاه می کرد و می گفت : باشه[2]

پی نوشت:

[1] صفحه 396 کتاب

[2] پشت جلد کتاب از بخشی از رمان

منگی

منگی


«منگی» رمان کوتاهی از ژوئل الگوف رمان نویس فرانسوی است که زندگی کارگری را در یک محیط مسموم به نمایش می گذارد.

منگی

منگی.ژوئل اگلوف.مترجم: اصغر نوری. نشر افق. چاپ اول. تهران1392/1500نسخه.112صفحه.6000تومان.

« همیشه یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم، ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سر هم میان ومیرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم[1]

به نظرم منگی توانسته در داستان خود به خوبی وضعیت زندگی کارگران را آن طور که نظام سرمایه داری تدارک دیده بی پرده نشان دهد. شرایطی که کارگر در آن الینه می شود و چنان مسخ در شرایط که حتی آرزوهای خود را از یاد می برد. برای من این رمان رمانی گیچ کننده و شگفت انگیز بود. بعد از مدت ها رمانی خوندم که بسیار منو حیرت زده کرد و هفته ها به اون فکر کردم. 


تشخیص جهت با بوی کارخانه هایی است که از چهار سو محیط را محاصره کرده است. بدون یک روزنه نور و ساعت ها و شاید روزها در مه سنگین فرو رفتن، بدون اینکه لحاف خاکستری آسمان برای مدت کوتاهی پس برود، این شرایطی است که در رمان منگی توصیف می شود.

پیرهایی که درست پیر نشده اند، جوان هایی که درست جوانی نکرده اند و خیلی زود پیر شدن و گاهی تشخیص این دو از هم به درستی آسان نیست.

یک محیط آلوده به معنای واقعی کلمه، محیطی که در آن نه گیاهان درست رشد می کنند و نه حیوانات و نه انسان. در اینجا نمی شود از گیاهان برای خوراک استفاده کرد یا نمی توان از ماهی رودخانه غذا تهیه کرد، چون همه چیز جز یک تفاله مسموم چیز دیگری نیستند.

منگی روایت کارگری است که در یک کشتارگاه کار می کند ویک آلونک کوچک با مادربرزگ از کار افتاده اش دارد. مسلما برای او زندگی آن طوری نیست که بخواهد برای آینده اش امید وار باشد. او در سرش آرزو دارد روزی از این محیط بکند و به جای دیگری برود، هر چند هیچ تصوری از دنیای دیگر ندارد و به گمان او آسمان همه جا قاعدتا باید همین رنگ باشد. سیاه، کدر، خاکستری و مه آلود.

در رمان بی نظیر منگی زندگی اسفناک کارگران، بدون اینکه نویسنده قصد داشته باشد در نمایش آن به درازه گویی و حاشیه پردازی و تاکید دست بزند، توصیف می شود. منتهی اگر فاجعه عمقی دارد، از این رو است که این عمق عملا وجود دارد و چیزی است حقیقی و نه چیزی که تنها به صرف تاکید و تخیل بر آن بار شده باشد.

منگی روایت کارگری است که در یک کشتارگاه کار می کند ویک آلونک کوچک با مادربرزگ از کار افتاده اش دارد. مسلما برای او زندگی آن طوری نیست که بخواهد برای آینده اش امید وار باشد.

کارگر ساده این رمان، از آن همه حیوانی که هر روز با تیر خلاص می کند و تا زانو در خون آنها غوطه ور است، روده هایش را می چشد، از آن همه تولید تنها بوی سوختگی و گوگرد نصیبش می شود و اگر شانس به وی رو کند و از آسمان چیزی نازل شود، آن، هواپیمایی است که در مه گیر کرده و روی خانه اش سقوط می کند.

در این محیط مسموم بچه ها، تا روی پای خود بلند شوند باید به صف کارگران ملحق می شوند و هر یک در یکی از کارخانه ها باید تا آخر عمر بدون هیچ چشم اندازی کار کند. آنها بی عشق و بی آرزو زندگی می کنند و مرگشان هیچ کس را متاثر نمی کند. اساسا مرگشان تنها یک اتفاق ساده مثل اتفاقات دیگریست که در طول روز ممکن است در کارخانه ها و محیط خشن آن رخ دهد. محیط خشنی که تنها حاکم آن، دستگاه های غول پیکری است که بی چشم و گوش همه را در شرایطی عادلانه زیر دست و پای خود له می کنند.

اگر شانس بیاوری و زیر دست و پاهای این هیولاهای کورناقص نشوی، فرسودگی زود هنگام سرنوشت هر کارگری است تا مثل یک زباله، شبیه یک ضایعه از چرخه تولید خارج می شوی و باید در تنهایی و فقر روزگار بگذارنی. منگی به راستی سرنوشت سرگیجه آور کارگران است. چنان کوبنده و تکان دهنده حقیقت را پیش چشم می آورد که نمی توان به راحتی کنارش گذاشت. 


ژوئل اگلوف نویسنده معاصر فرانسوی است که تاکنون چهار رمان نوشته است. این رمان برگزیده سی و یکمین دوره جایزه کتاب «فرانس انتر» است. وی یکی از نویسندهای مطرح ادبیات فرانسه است که به دلیل پرداختن به موضوع های بکر و آفریدن موقعیت ها و شخصیت های منحصر به فرد شهرت دارد. او را وام دار کافکا می دانند.این نویسنده با ترجمه رمان منگی به فارسی زبانان معرفی شد. این رمان را برای اولین بار موگه رازانی به نام «سرگیجه» ترجمه کرد. ترجمه این رمان با زبانی میانه زبان عامیانه و ادبی بود. موگه رازانی در یکی از مصاحبه هایش گفته است: "من مردد بودم که رمان را به زبان عامیانه ترجمه کنم و یا زبانی که در حال حاضر رمان را به آن برگردانده ام. زبان اصلی اثر یک زبان کاملا عامیانه بود. اما اگر می خواستم به زبان عامیانه فارسی برگردانم آن تاثیر را نمی گذاشت و شکل زیبایی پیدا نمی کرد. من آن زبان عامیانه را به یک زبان ساده و بدون پیچیدگی تبدیل کردم. خود کتاب از اول تا آخر با همان زبان عامیانه نوشته شده بود. اما من از زبان ادبی استفاده کردم. منتهی زبان ادبی بسیار ساده شده و بدون پیرایش ها و پیچیدگی های ادبی." اصغر نوری این بار منگی را با زبان عامیانه ترجمه کرده است و حال خواننده می تواند این دو ترجمه را پیش رو قرار دهد.

امید واریم رمان های بلند این نویسنده نیز به فارسی ترجمه شود و خوانندگان بیشتر با قلم این نویسنده آشنا شوند.

« روال عادی اینجا یه سری داد و فریاده که تو رودخونه های خون غرق می شن، تکون های شدید و لرزیدن ها، چشم هایی که از کاسه در میارن، زبون هایی که آویزون می شن، بهمن های دل و روده، سرهایی که قل می خورن، گاوهایی که پوست شون مثل موز کنده می شه، خوک های رنگ پریده که نصف بیشترشون شقه شده، و حیوون هایی از پا آویزون شدن، پشت سر هم می ان و هی کوچیکتر و کوچیک تر می شن و ما صورتمون پر خون و چکمه هامون پر عرق، سخت کار می کنیم. »[2]

پی نوشت:

[1]صفحه 83 کتاب

[2]صفحه 15 کتاب

تاملات کافکا

 

تاملات کافکا


 یک شب فرانتس کافکا در خانه ماکس برود متن هایی را که باید در دفتر تاملات به چاپ می‌رسیدند تنظیم کرد. همان شب بود که با فلیسه بائر آشنا و مجذوب او شد. روز بعد در نامه‌ای به ماکس برود نوشت: «دیروز من موقع نتظیم این دفتر تحت تاثیر دوشیزه فلیسه بائر قرار داشتم. از این رو احتمال دارد مجموعه ای احمقانه با ترتیبی چه بسا مضحک پدید آمده باشد.» همان سال کافکا مجموعه‌ای را برای انتشار برای ناشری می‌فرستد و در نامه‌ای می‌نویسد:« به هر حال خوشحال خواهم شد اگر شما این نوشته‌ها را برای چاپ بپسندید. هر چه باشد حتی با تجربه بسیار و تبحر فراوان هم نمی‌توان بدی این نوشته ها را به یک نگاه دریافت. عام ترین فردیت نویسنده‌ها در این واقعیت بروز می‌کند که هر یک به شیوه خاص خود بدی خود را پنهان می‌کنند» چند روز بعد کافکا باز دچار شک شده و در یادداشت روزانه‌اش می نویسد:« کاش روولت"ناشر" دست نوشته‌ها را پس می‌فرستاد. در آن صورت می‌توانستم تمامشان را در جایی در بسته بگذارم، چنان که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. در آن صورت دوباره این امکان را داشتم که فقط همان اندازه تیره بخت باشم که پیش‌ترها بودم» نمی‌دانم این تردید دم به دم کافکا از چه چیز ناشی می‌شده است. اما اگر بی تردید و بدون هیچ شک و شبهه‌ای دست نوشته‌هایش رابه ناشران می‌سپرد شاید تاملات و نوشته‌های او تا این اندازه دردناک و تکان دهنده نبود.   

  


کافکا به روایت بنیامین

کافکا به روایت بنیامین. والتر بنیامین. گردآورنده: هرمان شوپن هویزر. مترجم: کوروش بیت‌سرکیس تهران: نشر ماهی. چاپ اول: 1389. 2000 نسخه. 239 صفحه. 6000 تومان. 

«از کودکی کافکا عکسی به جا مانده است، تصویری از دوران کوتاه و بینوای کودکی، که به ندرت چنین تاثر آور از آب در می‌آید. متعلق به یکی از آن آتلیه‌های قرن نوزدهمی است که با پرده‌های چین‌دار گوبلن‌ها، سه پایه‌های نقاشی و نخل‌هایش، چنان جای شبهه برانگیزی است که هم می‌شود آن را به جای اتاق شکنجه گرفت و هم سراپرده‌ی پادشاهی. آنجا پسر بچه‌ای تقریبا شش ساله در لباسی تنگ و تحقیرآمیز که سرتاپا حاشیه دوزی شده، ایستاده است. از آن پشت، شاخه‌های نخل آدم را برانداز می‌کنند و گویا برای این که این فضای استوایی متورم، خفقان‌آورتر و شرجی‌تر جلوه کند، کلاه بیش از اندازه گشاد و لبه پهنی را در دست چپ مدل گذاشته‌اند که به کلاه اسپانیایی‌ها می‌ماند. چشمانش مملو از اندوهی است بیکران که چشم‌انداز مقدر شده را زیر سیطره‌ی خود گرفته‌اند و صدف بزرگ گوشش مترصد هر صدایی است که از آن جا بر می‌خیزد»{1}

هیچ کس نیست که آثار کافکا را بخواند و مجذوب نوشته‌های او نشود. حالا تصورش را بکنید این فرد والتر بنیامین فیلسوف، مترجم، نویسنده و زیبایی‌شناس آلمانی و از اعضای مهم مکتب فرانکفورت باشد. یکی از دانشمندان ادبی، منتقدان فرهنگی و ژورنالیست نیمه اول قرن بیستم. بنیامین یک دهه ازعمر خود را صرف پژوهش درباره آثار و نوشته‌های فرانتس کافکا کرده است. صد‌ها یادداشت، سخنرانی، متن‌های کامل، نامه‌ها و نظرات مختلف حاصل تلاش بنیامین در طول این دهه از زندگی اوست که توسط هرمان شوپن هویزر گرد‌آوری شدند. برخی از این یادداشت‌ها پیش از این به صورت پراکنده منتشر شده‌اند.  

کافکا به روایت والتر بنیامین پژوهشی است در تمام زندگی، آثار، و دست نوشته‌ها و حتی عکس‌های کافکا که برای گرد‌آوری و مطالعه آنها ده‌ها سال وقت والتر بنیامین صرف شده است. با این حال چنان شیرین و جذاب تدوین شده، که هر خواننده‌ای را سر شوق می‌آورد.بنیامین در یکی از نامه‌هایش به شولم می‌نویسد:‌در انبان خویش فرشته‌ی تیمارگری دارم مثل کافکا. سرگم خواندن محاکمه هستم. به راستی خواندن آثار کافکا هیجان وصف ناپذیری ایجاد می‌کند. هنگام خواندن هر کدام از آثار کافکا مثل این است که وارد قصری پیچیده و مرموز شده باشید که از هر راهی که بروید با موجودات عجیب و غریب و وقایعی بس خیال انگیز و شگفت رو به رو می‌شوید. دنیاها و مکان‌هایی سراسر پیچیده و رازآلود.  

جهان کافکا تئاتری است با ابعادی جهانی. برای او آدم از همان ابتدای کار روی صحنه است. مثال حی و حاضر آن هم این است که هرکس را می‌توان در تئاتر طبیعی اکلاهما استخدام کرد. حالا بر اساس چه معیاری این گزینش صورت می‌گیرد، از راز آن نمی‌شود سر در آورد... ظاهرا هیچ نقشی بازی نمی‌کنند. اما می‌توان مسئله را این گونه هم مطرح کرد: هیچ انتظاری از متقاضی نمی‌رود مگر این که نقش خود را بازی کند

این کتاب شامل چهار مقاله اصلی است و در پی آن یادداشت‌ها، گزین‌گویه‌ها و مباحثات او با دیگر منتقدان درباره آثار کافکا آمده است. روش و هدف بنیامین از پژوهش در آثار کافکا تفسیر نویسنده از میان تصاویر موجود در جهان، زبان و ایما و اشارات انتخابی کافکا است.

«زمانی گئورگ لوکاچ گفته بود که این روزها برای ساختن یک میز درست و حسابی باید دارای نبوغی بود مثل نبوغ میکلآنژ در معماری. همان گونه که لوکاچ بر مبنای زمان تاریخی می‌اندیشد، اساس اندیشه‌های کافکا زمان بیکران است. انسان با اعمالی جزیی، گردونه‌ی زمان بیکران را به جنبش وامی‌دارد؛ تازه آن هم با ایما و اشاراتی که اصلا به چشم نمی‌آیند. شخصیت‌های آثار کافکا بارها و بارها اغلب به دلایل عجیبی کف می‌زنند. ولی یک بار، آن هم در حاشیه گفته می‌شود که این دست‌ها " در واقع حکم پتک‌هایی را دارند که با فشار بخار کار می‌کنند»{2}

کافکا به روایت بنیامین

چنین پژوهشی که دهه‌ها به طول کشیده باشد در ادبیات آلمان سابقه‌ای نداشته‌ است. نتیجه پژوهش بنیامین روشن کردن این نکته است که آثار کافکا در قالب وداعی مابعدالطبیعی از مابعدالطبیعه که همزمان در پی نجاتی فلسفی- تاریخی در برابر راه‌حل‌های ظاهری است، ساختار پاسخی را ارائه می‌کند که پرسش را ملغا می‌سازد. بنیامین با تشریح چنین ساختاری به رهیافت‌هایی اشاره می‌کند که هنوز در تازه‌ترین رویکردهای ساختارگرایانه به آثار کافکا بکار برده نشده است. بخش‌هایی که در این کتاب می‌خوانید شامل چهار متن اصلی است به نام‌های: «فرانتس کافکا. به مناسبت دهمین سالگرد مرگ او»، «فرانتس کافکا. هنگام بنای دیوار چین»، «آداب جوانمردی و ماکس برود»و« فرانتس کافکا. زندگی‌نامه. پراگ 1937» در این چهار متن کامل بنیامین تنها با توجه به اصل آثار کافکا به بررسی او پرداخته‌است و تمام اشارات و مثال‌ها نیز از داستان‌های او آورده می‌شود. در بخش بعدی کتاب گزیده مکاتبات بنیامین با گرشوم شولم، از دوستان نزدیک او که تقریبا تا پاین عمر او را همراهی کرده است، ورنرکرافت و تئودور آدورنو درباره آثار کافکا است و در بخش پایانی کتاب تمام دست نوشته‌ها و یادداشت‌های بنیامین گردآوری شده است. در یکی از این یادداشت‌ها به گفتگویش با برتولد برشت نیز پرداخته‌است.

والتربنیامین، منتقد ادبیات و یکی از مشهورترین اهل قلم در ژانر مقاله نویسی قرن بیست غرب است. سنت ژانر مقاله نویسی او را ادامه راه نیچه و منتگین درغرب بشمار می‌آورند. او خود را مهندس زیباشناسی دانست که به شرح انتقادی زمان خود می‌پردازد و منتقد ادبی و فرهنگی را، طراح و استراتژیک مبارزه انسانی بشمار می‌آورد و می‌گفت که نقد باید بدون تعارف، جدی باشد و نه دوستانه و چاپلوسانه. او منتقد را همچون گرگی می‌دانست که بره کتاب را حریصانه درآغوش می‌گیرد تا آنرا قطعه قطعه نماید.

«جهان کافکا تئاتری است با ابعادی جهانی. برای او آدم از همان ابتدای کار روی صحنه است. مثال حی و حاضر آن هم این است که هرکس را می‌توان در تئاتر صبیعی اکلاهما استخدام کرد. حالا بر اساس چه معیاری این گزینش صورت می‌گیرد، از راز آن نمی‌شود سر در آورد... ظاهرا هیچ نقشی بازی نمی‌کنند. اما می‌توان مسئله را این گونه هم مطرح کرد: هیچ انتظاری از متقاضی نمی‌رود مگر این که نقش خود را بازی کند... آن ها با نقشی که دارند مثل آن شش شخصیت پیراندللویی در جستجوی نویسنده، در تئاتر طبیعی به دنبال جایگاهی برای خود می‌گردند. این مکان برای هر دو طرف آخرین و لزوما مانعی بر سر راه رستگاری نیست. رستگاری جزو تجملات هستی نیست بلکه آخرین مفر برای انسانی است که به قول کافکا " راه را با استخوان پیشانی خود " سد کرده است»{3}   

بنیامین درسال 1940 میلادی، 48 ساله بود که به علت فرار از فاشیسم آلمان، در مرز فرانسه – اسپانیا،  دستگیر و برای فرار از تحویل به نیروی گشتاپوی آلمان، دست به خودکشی زد. از او آثار و مقالات زیادی باقی‌مانده است که از جمله می‌توان به " خیابان یک طرفه"، "خواستگاه نمایش سوگوار آلمانی"،" انگیزه‌های بودلر" و " خویشاوندان انتخابی گوته" اشاره کرد.   

خواندن این کتاب تاثیر عمیقی بر نوع نگرش من از کافکا وهمینطور بنیامین گذاشت. این دو غول آلمانی که هر دو برایم بسیار راز آلود و شگفت هستند.  

 

پی نوشت‌ها:

[1] صفحه 31

[2] صفحه 29

[3]صفحه 40

 

دنبال آدمها می گردم

 نگذارید که من اینقدر غمگین بمانم. زود به من بنویسید که او برگشته است 

  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شازده کوچولو. آنتوان دو سنت اگزو پری. مترجم عباس پژمان. تهران: نشر کتابهای کیمیا وابسته به نشر هرمس. چاپ دوم: 1390. 3000نسخه. 130صفحه. 5000تومان. چاپ چهاررنگ، کاغذ گلاسه.

چاپ اول کتاب هم در 5000 نسخه و با جلد گالینگور در سال 1387 چاپ شده بود. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمبر شازده کوچولوخواندن دو بخش از شازده کوچولو همیشه اشک من را در می آورد. یکی دیدار او با روباه و اهلی کردن آن.

شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و ساعت جدایی نزدیک می شد.

روباه گفت: " آه من گریه ام خواهد گرفت."

شازده کوچولو گفت: " تقصیر خودت است. من که بد تو را نمی خواستم. خودت خواستی اهلی ات کنم."

روباه گفت: " درست است. "

شازده کوچولو گفت: " ولی می خواهی گریه کنی!"

روباه گفت: " درست است."  

" پس در این کار هیچ سودی نمی بری! "  

روباه گفت:‌" چرا. از رنگ گندمزارش سود می برم."  

بعد هم گفت:‌ 

" برو باز هم آن گلها را ببین. خواهی دید که گل خودت مانندی در دنیا ندارد. وقتی برگشتی خداحافظی کنی٬ یک راز به تو هدیه خواهم کرد."  

...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در یادش بماند.

« چیزی که باعث می شود تا گل ات این قدر مهم شود عمری است که برایش صرف کرده ای.»

روباه گفت: " آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید آن را فراموش کنی. تو تا دنیا هست مسئول اهل کرده ی خودت هستی..."

شازده کوچولو تکرار کرد: " من مسئول گلم هستم."    

 

و بخش دیگر بخش پایانی شازده کوچولو وقتی که می خواهد به سیاره اش بر گردد.  

 

طرح جلد کتاب

     

«آن شب من ندیدم کی رفت. بی سر و صدا گریخته بود. هر طور بود خودم را رساندم به او. تند و مصمم راه می رفت. فقط این را به من گفت:

" اوه! تو آمدی..."

و دستم را گرفت.

اما باز نگران شد:

 " اشتباه کردی که آمدی. ناراحت خواهی شد. من ظاهرم طوری خواهد شد که یعنی مرده‌ام. در حالی که این طور نیست..."

من چیزی نگفتم.

" می‌فهمی؟‌ خیلی دور است. این جسم را نمی‌توانم تا آنجا ببرم. خیلی سنگین است."‌

من چیزی نگفتم.

"‌ اما مثل این خواهد بود که لفافی کهنه را دور انداخته‌ام. لفافهای کهنه را بد نیست دور بیندازی..."‌

من چیزی نگفتم. یک کم ترسید. اما باز کوشش کرد:‌

"‌ وای، خیلی قشنگ خواهد شد. من هم به ستاره‌ها نگاه خواهم کرد. همه ستاره‌ها چاههایی خواهند شد با چرخهایی زنگ زده، همه آنها آب خواهند داد تا من بخورم."

من چیزی نگفتم.

"‌خیلی کیف خواهد داد! تو پانصد میلیون زنگوله خواهی داشت. من پانصد میلیون چشمه خواهم داشت."

و او هم دیگر چیزی نگفت. برای این که گریه می‌کرد"

" آنجاست. بگذار دیگر این یک قدم را تنها بروم."

و نشست٬ چون ترسیده بود. بعد هم گفت:

" خودت که می دانی ... گلم را می گویم ... من مسئولش هستم! و او هم که هم خیلی ضعیف هم خیلی ساده لوح! چهار تا خار پرپرک برای دفاع کردن از خودش در برابر دنیا دارد!..."

من نشستم زمین. چون دیگر نمی توانستم خودم را بر سر پا نگه دارم. او گفت:

" ها...همین دیگر..."

باز اندکی مردد ماند. بعد از جایش بلند شد. یک قدم رفت یه جلو. من نمی توانستم تکان بخورم.

فقط درخششی زرد در کنار قوزک پایش و همین. لحظه ای بی حرکت ماند. فریاد نزد. آرام مثل درختی که  می افتد بر زمین افتاد. و شنها نگذاشت که افتادنش هم صدا دهد.»   

شازده کوچولو از آن کتاب هایی است که حتما باید پیش از مرگ خواند. 

تن پوشی از خون

من باید تکه‌ای فلز در این یا آن گوشت فرو کنم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  

 عکس از اجرای نمایش هملت ماشین به کارگردانی ناصر حسینی مهر

 هملت ماشین. هایتر مولر. ترجمه ناصر حسینی مهر. نشر افراز .چاپ دوم. ۱۱۰۰ نسخه. ۲۵۰۰ تومان  

خشونت، جنایت، ترس، خیانت، روانپریشی، زندان، شکنجه و فاشیسم مفاهیمی است که هاینر مولر در نمایشنامه پنج تابلویی و کوچک هملت ماشین با زبانی شاعرانه بیان می‌کند.

ناصر حسینی مهر تعبیر جالبی دارد. می‌گوید:‌مولر در مونولوگی آبستره- فلسفی خیالی گداخته از گذشته تلخ و تاریک کشورش آلمان دمکراتیک و همچنین دنیای ناامن سوسیالیستی – استالینیستی  را به زمان حال نشت می‌دهد. باری هملت اینجا با تبر راسکولینف همه تجربه‌های اجتماعی٬ انقلابی و فرهنگی را بیرحمانه گردن می‌زند و در پایان در پس دود و آتش و کشتار مردم به تنهایی خود باز می‌گردد. درون پیکر خود، خون خود، مدفوع خود و به تعبیری بازگشت به هیچ خود. این دیگر هرگز هملت شکسپیر نیست. این نمایشنامه کوتاه با ساختاری بسیار متفاوت از همه نمایشنامه های مرسوم٬ تکان دهنده است. من آلمانی نمی‌دانم اما آن چه که از ترجمه ناصر حسینی مهر بر می‌آید به نظر می‌رسد این نمایشنامه به تعبیرهای شاعرانه تن می‌زند. مثلا این جمله : مادگی‌ها باید دوخته می‌شد، جهانی خالی از مادران. یا: ‌مغز سنگینم را چون گوژی بر پشت یک گوژپشت با خود می‌کشم.

صحنه دوم با نام اروپای زن، صحنه زیبایی است که افلیا با خود سخن می‌گوید.

تک گویی افلیا این طور شروع می‌شود: من افلیا هستم. کسی که جویبار او را در خود نگاه نداشت. زنی آویخته با طناب دار، زنی با رگ‌های از هم دریده، زنی که از فرط اعتیاد سپیدی برف بر لبانش نشسته، زنی سر فرو برده در اجاق. دیروز باز از خودکشی منصرف گشتم. من تنهایم، با پستان‌هایم، ران‌هایم و آغوشم. من اشیاء اسارتم را در هم می‌شکنم. صندلی‌ام را، میزم را و تختم را. ویران می‌کنم نبردگاهی را که وطنم بود. درها را از هم می‌گشایم تا باد به درون آید و نیز فریاد جهان. پنجره را در هم می‌شکنم. با دستانی خونین عکس‌های مردان را پاره می‌کنم. مردانی که عاشقشان بودم و مورد مصرفشان بر روی تخت، روی میز، روی صندلی، روی زمین. زندانم را به آتش می‌کشم. جامه‌ام را در آتش می‌افکنم. سینه را می‌شکافم و ساعتم را بیرون می‌کشم. ساعتی که قلبم بود. من به خیابان می‌روم با تن پویشی از خون.

در این قطعه که من کامل نوشتم افلیا تمام تصویر ما از افلیای شکسپیر را زیر و رو می‌کند و به این نیز قناعت نکرده، به گونه‌ای سخن می‌راند که ما سرکوب تاریخی زنان را به چشم ببینیم و احساس کنیم نه تنها افلیا که گویی تمام زنان تاریخ بر علیه سر نوشت شومشان با پا خاسته و دست به شورشی بی بدیل می‌زنند. حرکت افلیا به خیابان گویی موج حرکت زنان را در پشت سر خود به دنبال دارد. ضمن این که این قطعه به شدت ابژه گی زنانه را از خود دور می‌کند و به طغیان علیه این نگاه که زن صرفا ابژه میل مرد است، بر می‌خیزد. من این نمایشنامه کوتاه را خیلی دوست داشتم و پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش.