نام تو زخم من است (شعر فارسی-قرن 14). آزاده طاهایی. تهران: انتشارات مروارید. چاپ نخست: 1390. 1100 نسخه. 112 صفحه 2800 تومان.
«جمله کلمه کم می آورد
برای یافتن کلمات
کتاب ها لال اند
جمله های ژنده
فقیر،
مثل فقر که زیر پل ها پرسه می زند
یا فقر که دلقک می شود
و در چهارراه ماژنتا
روزی صد بار
در انتظار سبز شدن صد چراغ
کلاه کهنه اش را
پیش روی ماشین های عنق
از سر برمی دارد
تا شاید
کلمه ای بلند شود1»
در اولین نگاه به شعرها می توان دریافت که کتاب نام تو زخم من است کتاب یک دستی نیست؛ گوشه کناری سطرها و شعرهای خوب خود را به ما نشان می دهند طوری که این امید را زنده می دارند که دست های شاعری در کار است و می توان به این دست ها دست داد، ولی در همه ی این صد و دوازده صفحه که تقریبا شصت شعر را دربر می گیرد این اتفاق نمی افتد. گاهی با دلنوشته هایی رو به رو هستیم که بعید به نظر می رسد بتوانند پیشنهادی حرفه ای برای خواندن شعر باشند، گاهی زبان آوری ها و تصویر سازی های تکراری و از شکل افتاده در مواجهه با دیدار ما از شعر قرار می گیرند، گاهی خستگی های کلامی به چشم می خورند ولی گاهی هم شاعر ما را غافلگیر می کند و این امید را زنده میدارد که از خواندن این دفتر شعر ناامید نشویم.
آزاده طاهایی پیش از این هم در سال 1387 مجموعه ای به نام «روی پل آلما چه میکنید خانم؟» را توسط نشر آهنگ دیگر به حافظه ی شعری زبان فارسی سپرد.
خارج از فضای شعری و ساختار نحوی موجود در کلیت کتاب، گاهی موتیف ها و زاویه ی دید شاعر حکایت از دیدی خود بسنده و قائل به فضای ذهنی شخصی خود دارد. برای نمونه در شعر «انتقام» پرتاب می شویم به فضایی کاملا امروزی و ملموس که در محیط شعر رسمی، با صراحت کمتری به آن پرداخته شده است.
آزاده طاهایی پیش از این هم در سال 1387 مجموعه ای به نام روی پل آلما چه میکنید خانم؟ را توسط نشر آهنگ دیگر به حافظه ی شعری زبان فارسی سپرد.
شاید نتوان گفت که شعرهای این کتاب از استاندارد بالایی برخوردارند گرچه در رفتار نزدیک با بعضی از شعرها چیزهای دندان گیری هم هست، ولی این را می توان گفت که گاهی در میان سطرها شاعری خودش را و نوع نگاه دیگرش را نشان می دهد. شاعری که ضرباهنگ کلامش از نظم خاصی پیروی نمی کند و از قله ی بلاغت تا سراشیب بیهوده گویی مدام در حرکت است.
می توان این مجموعه را برای در دست گرفتن در خیل عظیمی از کتاب هایی که هر روزه در حوزه ی شعر منتشر می شوند پیشنهاد داد. کتابی که دست کم می توان آن را ورق زد گاهی هم طعم شعر زیر زبان حس می شود.
«...
با هم
دتا یادم است،
در جیب ما
چند کلید،
سحر درهای بسته را
باطل می کرد
روزهایی بود
که سکوتت مرا می کشت.
من پشت دهان بسته ات می نشستم
و با کلیدهای اشتباه
می خواستم،
ذهنت را بگشایم
آن روزها برایم
کلمه ها می شدند کلید،
زمان قفل می شد»2
پی نوشت ها:
[1] صفحه ی 23 کتاب – شعر کلمه در چهارراه
2 صفحه ی 17 و 18 کتاب – شعر کلید آخر
برنده ی مقام اول بخش ترجمه ی نمایشنامه در نخستین جشنواره ی تئاتر افراز در سال 1389، برنده ی جایزه ی پولیتزر نمایشنامه نویسی در سال 2001، برنده ی جایزه ی تونی بهترین نمایشنامه ی سال 2001، برنده ی جایزه ی درامادسک برای بهترین نمایشنامه ی جدید سال 2001، برنده ی جایزه ی حلقه ی منتقدان نیویورک برای بهترین نمایشنامه ی سال 2001 و در نهایت برنده ی جایزه ی لوسیل لورتل برای نمایشنامه ی برجسته ی سال 2001 و ... همه ی این جایزه ها از آن کتابی ست که در زمستان 1390 به همت نشر افراز وارد بازار شده است.
برهات نوشته ی دیوید اوبورن با ترجمه ای از امیرحسین طاهری به همراه مقدمه ای به قلم مترجم کتاب در همین ماه اخیر به دوستداران نمایشنامه و ادبیات عرضه شده است.
«دیوید ابورن، نمایشنامه نویس امریکایی، متولد سال 1970 در شیکاگو است. او در دانشگاه شیکاگو ادبیات انگلیسی خواند و بعد از آن دوره ی دو ساله ی نمایشنامه نویسی را در نیویورک گذراند و از اساتیدی چون مارشا نورمن و کریستوفر دورانگ استفاده برد. نخستین نمایشنامه ی بلندش با نام ؛آسمان خراش ها در سال 1997 در برادوی به روی صحنه رفت؛ اما او به خاطر نمایشنامه ی برهان (2000) به شهرت رسید که تمام جوایز معتبر سال 2001 را به خود اختصاص داد. پس از این موفقیت، اقتباسی سینمایی از آن نوشت که در سال 2005 به روی پرده رفت.»[1]
یکی از شخصیت های این نمایشنامه، روح رابرت، پدر مرده ی کاترین است. این نمایشنامه چهار شخصیت دارد که سه تای آن ها ریاضی دان هستند و نویسنده برای هر صحنه موقعیتی دو نفره را می سازد. شاید بتوان گفت موتیف این کار هول محورهای عشق، جنون و نبوغ در رفت و آمد است و فضایی از جامعه ی آمریکایی را به تصویر می کشد که شاید کمی برای ما ناآشنا باشد.
یکی از شخصیت های این نمایشنامه، روح رابرت، پدر مرده ی کاترین است. این نمایشنامه چهار شخصیت دارد که سه تای آن ها ریاضی دان هستند و نویسنده برای هر صحنه موقعیتی دو نفره را می سازد. شاید بتوان گفت موتیف این کار هول محورهای عشق، جنون و نبوغ در رفت و آمد است و فضایی از جامعه ی آمریکایی را به تصویر می کشد که شاید کمی برای ما ناآشنا باشد.
برهان نمایشنامه ی خوش خوان ولی با ریتمی کند است که البته توانایی این را دارد که خواننده را با خود همراه کند و او را تحت تاثیر فضای هر چند ناآشنای کار قرار دهد.افت و خیز و چرخش رفتاری و عاطفی شخصیت های کار کمی به ضرب آهنگ متن کمک می رساند ولی این به خودی خود راهگشا نیست.
با تمام این احوال برهان کار خوبی است و قابلیت فضا سازی خوبی دارد و یک کارگردان خوب به همراه بازیگران خلاق می توانند خلاقیت و ایده های فردی خود را در آن بگنجانند.
از جذاب ترین قسمت های این نمایشنامه گفت و گوهایی ست که میان کاترین و رابرت در می گیرد. بخشی از گفته های رابرت خطاب به کاترین در ادامه می آید.
«من در مورد الهام آسمانی حرف نمی زنم. این جوری نیست که از عرش به سرم سرازیر بشه و از اون جا روی کاغذ بیاد. برای این که بشه بهشون شکلی داد کار لازمه؛ من نمی گم که حجم کار وحشتناک نخواهد بود. حجم کار قطعا وحشتناک خواهد بود. آسون نیست ولی ماده ی خامش اون جاست. مثل اینه که تا حالا داشتم توی ترافیک رانندگی می کردم و کم کم حالا داره راه جلوم باز می شه و می تونم سرعت بگیرم. دارم تمامی چشم انداز رو می بینم... جاهایی که تحقیقاتم می تونه پیش بره شگردهای جدید احتمالات انقلابی... دارم به جایی می رسم که همه ی شاخه های ریاضیات رو به گفت و گو با هم واردارم. من.. ببخشید من همش دارم از خود می گم. دانشگاه چطوره؟»[2]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحه ی 121 و 122 کتاب
«لوئیجی پیراندلو در سال 1867 در جزیرهی سیسیل به دنیا آمد. از دوران جوانی نویسندگی را آغار کرد. ابتدا با نوشتن داستان کوتاه و سپس رمان و نمایشنامه. او جمعا دویست و چهل و سه داستان کوتاه، هفت رمان و چهل و چهار نمایشنامه نوشته است. او در سال 1934 برندهی جایزهی ادبی نوبل شد.
شش شخصیت در جستوجوی نویسنده اولین از مجموعه برگزیدهی نمایشنامههای لوئیجی پیراندلو و معروفترین اثر نمایشی اوست. نمایشنامههای پیراندلو تقریبا در تمام دنیا به نمایش درآمده و به او شهرت جهانی بخشیده است.»[1]
لوئیجی پیراندلو: با یک نویسندهی حرفهای روبهرو هستیم؛ کافی ست شمار آثار او را تصور کنید، به تنهایی برای کار چند سال یک انتشارات کافی به نظر میرسد. او مدتها در دانشگاه رم به تدریس سبکشناسی میپرداخت و جالب است بدانیم که شهرت او بهسبب همین نمایشنامهی شش شخصیت در جستوجوی نویسنده ایجاد شد؛ نمایشنامه ای که ابتدا در شهر رم، با هیاهوی تماشاگران مواجه شد و بعد به میلان رفت و موفقیت خود را از آن شهر شروع کرد.
لوئیجی پیراندلو نویسندهای حرفهای است، از همان دست نویسندههایی که به همان نسبت که در اروپا و کشورهای غربی حضور دارند، در ایران انگشتشمارند. نه به این دلیل که نویسندگان ما توان حرفهای شدن ندارند، بلکه دلیل صرفا چرخهی معیوب و نادرستی ست که در حوزهی کتاب و نوشتن وجود دارد و یک نویسنده را مختص به نوشتن و نوشتن نمیگرداند.
«شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» در دل خود از نمایشنامهی دیگر لوئیجی پیراندلو به نام «بازی طرفین» سود جسته است و با تکیه بر آن نمایشنامه، بازیها و تقابل افراد درون صحنه را پیش میبرد. روایت نمایشنامه گروهی را به تصویر میکشد که در تلاش برای آماده کردن یک نمایش بهجهت اجرای عمومی هستند، در واقع میخواهند نمایشنامهی «بازی طرفین» را بهروی صحنه ببرند.
بهمن فرزانه بههمت کتاب پنجره، ترجمههای ارزندهای را از زبان ایتالیایی به فارسی روانهی بازار کرده است. البته باید به طرح جلدهای قابل ستایش مریم سادات منصوری هم اشاره کرد که این کتابها را خواستنیتر و دردستگرفتنشان را دلپذیرتر کرده است و همینطور باید به این موضوع پرداخت که این کتاب میتوانست دارای متن پالودهتر و سلیستری باشد اگر بر روی زبان بیشتر تاکید میشد و وقت بیشتری گذاشته میشد. زبان یکدست نیست، کلمهها با هم برخورد میکنند و در کنار هم خوب نمینشینند و جاهایی هم مسائل نحوی به چشم میآید.
شش شخصیت در جستوجوی نویسنده در دل خود از نمایشنامهی دیگر لوئیجی پیراندلو به نام بازی طرفین سود جسته است و با تکیه بر آن نمایشنامه، بازیها و تقابل افراد درون صحنه را پیش میبرد. روایت نمایشنامه گروهی را به تصویر میکشد که در تلاش برای آماده کردن یک نمایش بهجهت اجرای عمومی هستند، در واقع میخواهند نمایشنامهی بازی طرفین را بهروی صحنه ببرند. اینکه در پشت صحنهی یک کار باشی و از ریزهکاری و مسائل دیگر سردربیاری شاید به همانقدر که جالب و مهیج باشد، همانقدر هم میتواند کسلکننده و ملالانگیز باشد. در جایی از متن نمایشنامه لوئیجی پیراندلو در مورد نمایشنامهی بازی طرفین و همینطور خودش چنین میگوید:
«... مضحک! مضحک! مگر تقصیر من است که دیگر نویسندگان فرانسوی نمایشنامهی خوبی تحویل ما نمیدهند. در نتیجه به این روز افتادهایم که اجباراً نمایشنامه پیراندلو را روی صحنه بیاوریم. البته کسانی که اهل فن هستند میگویند که ایشان نمایشنامه نویس بسیار خوبی است. ایشان نمایشنامههایی مینویسد که نه بازیگران راضی هستند، نه منتقدین و نه تماشاچیان این را میگویند. نمایشنامهنویس خوب...
... اگر راستش را بخواهید خود من هم چیزی از آن سرم نمیشود. بههرحال ادامه میدهم، آخر سر همه شما مرا تمجید خواهید کرد!...»[2]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 15 و 16 کتاب
«اورپید برخلاف دیگر نویسندگان یونان نوعی واقعگرایی را در نمایشنامههایش وارد کرد. به این معنا که قهرمان تراژدی الزاماً نمیمیرد یا حتی به سرنوشتی فجیع آنچنان که ما انتظار داریم دچار نمیشود. او نگاهی تیره و تلخ به جهان هستی دارد و قهرمان او آینهی انسان واقعی پیرامون است. طرح جسورانهی مسائل اخلاقی در آثار اوریپید از جنبههای مهمی است که سبب انگیزش دشمنان بسیاری علیه او شده است. او جهان را تلخ میبیند و هیچ الزامی برای نجات یا بسامانی این جهان قائل نیست. ...»[1]
اوریپید یا ائوریپیدس، شاعر و نمایشنامهنویس یونان باستان است و از آثار دیگر اوریپید میتوان به آندرومده، هلن و سیکلوپ اشاره کرد. او با سوفوکل و آشیلوس در یک دورهی تاریخی زندگی میکرده است، ولی با هر دوی آنها و همینطور با دیگران، تفاوتهایی دارد. شاید بتوان اوریپید را پیشروتر نامید؛ او از زنان سخن به میان میآورد، آنزمان که زنان در جایگاهی نبودند که در مورد آنها حرفی زده شود و یا چیزی نوشته شود چه برسد به اینکه شخص اول یک تراژدی باشند. از سویی دیگر، اوریپید خدایان را به کناری مینهد و گاهی آنها را از مقام خدایی به زیر میکشد. شاید به همین دلیل آریستوفان کمر به انتقاد او میبندد.
مدهآ در کنار چند شخصیت دیگر نمایشنامههای یونانی، از جمله اودیپ، آنتیگون، الکترا، آژاکس و... یکی از مهمترین شخصیتهای نمایشی در میان تراژدیها به شمار میرود. بسیاری از روانکاوها از جمله زیگموند فروید، برای توضیح رفتارهای انسانی از مدلهای اسطورهای-نمایشی
یونان باستان سود جستهاند که شخصیت مدهآ هم یکی از آنهاست.
تقاضا دارم مرا برای سخنانی که گفتم ببخشی. تو باید خشم توفندهی من را تحمل میکردی زیرا ما عشق بسیاری را با هم قسمت کرده بودیم. با خودم میاندیشیدم و خود را سرزنش میکردم...
مدهآ در موقعیتی غیرانسانی از سوی همسر خویش، جیسون، قرار میگیرد و نکته اینجاست که همسر او این موقعیت بهوجودآمده را غیرانسانی نمی داند و حتی گمان میبرد و ادعا میکند که این عمل را در جهت سعادت خانوادهی خویش انجام داده است. جیسون با شاهزادهخانم ازدواج میکند و هر دم از مدهآ، همسر اولش و کودکان خود دورتر میشود. جیسون بههیچوجه به احساسات مدهآ توجه نمیکند و در هیچ لحظهای کار خود را ناپسند نمیبیند و حتی از اینکه مدهآ به این اندازه خشمگین و اندوهناک است شگفتزده و حیران میشود. شاید دیگران هم به مدهآ هیچ حقی برای خشم و کین ندهند چراکه خواهش های زنان بیمعناست و او حقی نسبت به زندگی خود و همسر خویش ندارد. اینگونه است که مدهآ به فجیعترین شکل ممکن، دست به انتقام میزند و در این راه حتا کودکان خویش را نیز قربانی میکند و به دست خود از بین میبرد.
مدهآ در پی فریب جیسون برای عملی کردن نقشهی شوم خود چنین میگوید:
«تقاضا دارم مرا برای سخنانی که گفتم ببخشی. تو باید خشم توفندهی من را تحمل میکردی زیرا ما عشق بسیاری را با هم قسمت کرده بودیم. با خودم میاندیشیدم و خود را سرزنش میکردم: "زن سرسخت، بیهوده جنجال به راه میاندازی، و با کسانی که خیر تو را میخواهند ستیز میکنی. قانونمداران این سرزمین را علیه خود برمیانگیزی و با شوهر خود که سودمندترین کارها را برایت انجام داده عداوت میورزی. او، که با خاندان سلطنتی پیوند بسته و فرزندان او برادرانِ پسران تو خواهند بود. آیا نباید از خشم خود دست برداری، تو را چه شده است؟ خدایان همهچیز را بر وفق مراد پرداختهاند. آیا تو فرزندانی نداری، آیا این را نمیدانستی، که پناهندهای سرگردانای و به دوستانی نیاز داری تا یاریات دهند؟"
با اندیشیدن به اینها، دانستم که از توهم و نادانی رنج میبرم و خشمم بیهوده است. ...»[2]
ولی مدهآ متوهم و نادان نیست از آنجهت که آنچه بر او رفته، ناروا بوده است، ولی آنچه او به اجرا میگذارد دهشتناکتر است.
چاپ دوم تراژدی مدهآ توسط نشر افراز و با ترجمهی امیرحسن ندایی روانهی بازار شده است. این ترجمه از این تراژدی مهم و در خور توجه، یادداشت مترجم انگلیسی (سلیا ای لوشنیگ)، یادداشت مترجم فارسی، متنی با عنوان مروری بر ویژگیهای آثار اوریپید، متن نمایشنامهی مدهآ بهاضافهی پینوشتها، فهرست اسامی، تحلیل روانشناختی شخصیت مدهآ و در نهایت فهرست منابع را دربر دارد.
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 73 و 74 کتاب
«مقابل دریای خیس آب، راه میرفتم و در دسامبر الجزایر، که برای من شهر تابستانها بود، انتظار میکشیدم. من از تاریکی اروپا فرار کرده بودم، از زمستان چهره ها. اما شهر تابستانی خود از خنده خالی شده بود و تنها پشتهای خمیده و برقافتاده به من عرضه میکرد. شامگاهان، در کافههای نیمهتاریکی که بهشان پناه میبردم، در چهرههایی که میشناختم بی آنکه نامشان خاطرم باشد سن و سال خودم را میدیدم. فقط میدانستم که آنها با من جوان بودند و حالا دیگر جوان نبودند.»[1]
خالق سقوط، طاعون، افسانهی سیزیف، سوءتفاهم و بیگانه به مسافرت رفته است؛ سفری به سرزمینی که در آن زیسته و بالیده است، جایی که نمیداند چقدر به آن تعلق دارد چراکه پدری فرانسویتبار در آنجا با زنی اسپانیایی ازدواج میکند و در همان الجزایر روزگار میگذرانند. داستان کامو، دوراس و از این قبیل، نسلی از نویسندگان را تشکیل میدهد که در کشورهای تحت سلطهی کشورشان بالیدهاند و شاید بتوان گفت که خود را آشناتر با آن فضا میبینند تا محیط و زیست کشور خود.
آلبر کامو در نوامبر 1930 متولد شد و در ژانویهی 1960 از دنیا رفت. او در سال 1957 برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد و بهعنوان روزنامهنگار، روشنفکر و نویسندهای توانا به شهرت رسید. کامو در میان فارسیزبانان، چه اهالی ادبیات و چه خوانندههای معمولی، یکی از پرطرفدارترین نویسندههای اروپایی است و در تایید این حرف همین بس که تنها از بیگانهی کامو به زبان فارسی، بیستویک ترجمهی متفاوت در بازار موجود است.
از مترجم این کتاب تنها دو کتاب جدی در حوزهی ادبیات بهغیر از تابستان الجزایر به چشم میخورد؛ یکی ترجمهی مجموعهداستانی از جویس کارول اوتس از سوی نشر مروارید با عنوان دیوار ما که در سال 1386 روانهی بازار شده است و دیگری آخرین غروبهای زمین نوشتهی روبرتو بولانیو که توسط نشر چشمه منتشر شده است. درهرحال متن فارسی تابستان الجزایر را اگر بخواهیم بهلحاظ سلامت زبان مورد توجه قرار دهیم، باید کمی مکث کرد و به جایگاه زبان فارسی، فارغ از زیبایی کلام نگریست که معیارهای زبان و بلاغت برایش از کار افتادهاند.
دستکم این درس تلخ تابستان الجزایر است. اما فصل دیگر دارد تمام میشود و تابستان تلو تلو میخورد. اولین بارانهای سپتامبر، بعد از چنین خشونت و سرسختیای، مثل نخستین اشکهای زمینی هستند.
نگاه آلبر کامو در این متن تحلیلگر و پرسنده است؛ او مانند یک توریست با الجزایر و شهرهایش برخورد نکرده است و البته برخورد او با الجزایر به مانند میهن خویش هم نیست. شاید ساکنان سرزمینهای مستعمره، چون کامو به سرزمینی که در آن زیستهاند مینگرند. نگاهی که شبیه هیچکدام از دو سوی مرز نیست. کامو در مورد فقر مینویسد، در مورد خیابانها، صحرا، مردم باربر، کافهها و همینطور که از تمام اینها میگوید و تحلیل شخصی خود را نیز در آن میگنجاند، سیر روایی را نیز از نظر دور نمیدارد.
تندیسهای جیبی مجموعهی خوبی است و میتواند در پی این روند، مجموعهی بهتری هم از کار در بیاید. کتاب را در دست میگیری و شروع میکنی به خواندن و در یک نشست تمام میشود. پس از پایان خواندن، گمان نمیرود که روند مطالعهی سنگینی طی شده است و از آن سو خوراک فکری خوبی در اختیار مخاطب قرار گرفته است که میتوان از آن به عنوان میانوعده نام برد.
«دستکم این درس تلخ تابستان الجزایر است. اما فصل دیگر دارد تمام میشود و تابستان تلو تلو میخورد. اولین بارانهای سپتامبر، بعد از چنین خشونت و سرسختیای، مثل نخستین اشکهای زمینی هستند که آزاد شده، انگار برای چند روزی این سرزمین نرم بودن را تمرین کرده است.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 59 کتاب
[2] صفحهی 21 کتاب
دست نوشتههای یک مرده. میخاییل بولگاکف. ترجمهی فهیمه توزنده جانی. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول: 1390. 1500 نسخه. 230صفحه. 5000 تومان.
" گاهی تا صبح دم در اتاق زیرشیروانی بیدارم و داستانم را مینویسم. ایده آن یک شب بعد از اینکه از خوابی حزن انگیز بر خاستم در ذهنام جرقه زد. درخواب، زادگاهم، بوران، زمستان و جنگ داخلی را دیدم. در خواب ابتدا بورانی بی صدا از مقابلم گذشت و سپس پیانویی قدیمی ظاهر شد که کنار آن کسانی ایستاده بودند که سالها پیش از این از دنیا رفته بودند. درخواب تنهاییام سخت تکانم داد و به حال خودم بسیار افسوس خوردم و در نهایت میان اندوه و اشک از خواب بر خاستم. چراغ غبار گرفته بالای میزم را روشن کردم که به یک باره چراغ با روشن کردن اتاق فقر و بیچارگیام را نیز نمایان ساخت"{1}
بعد از انتشار رمان مرشد و مارگریتا دیگر برای کسی پوشیده نیست که بولگاکف نویسندهای نابغه است که میتواند ساعتها با قلم نیش دار و طنز تلخ خود، در عین حال که فضایی دل مرده را به تصویر میکشد اما چنان هیجانی را به خواننده منتقل کند که خواننده تا پایان داستان که هیچ، حتی تا سالها بعد شوریده تصاویر بدیع و فضاهای غریب داستانهایش باشد. بولگاکف دوازده سال آخر عمر خود را صرف نوشتن مرشد و مارگریتا کرد. او این رمان را در شرایطی مینوشت که ادبیات فرمایشی در روسیه شوروی حاکم بود و فضای بسته استالین به نویسندگان صاحب سبک اصلا اجازه بروز و ظهور نمیداد. باید سی سال میگذشت و بیست و پنج صفحه از کتاب حذف میشد تا عاقبت مرشد ومارگریتا به دست خواننده تشنهاش برسد و جاودانه شود. رمانی که به جرات به ادبیات کلاسیک روسیه پهلو میزند و یکی از درخشان ترین رمانهای تاریخ روسیه محسوب میشود. مهجوری و عزلت بولگاگف تا به آن حد بود که وقتی درگذشت به جز همسر و چند دوست نزدیکش هیچ کس از وجود مرشد و مارگریتا با خبر نبود. دست نوشتههای یک مرده را میتوان شرح دیگری از مرشد و مارگریتا دانست. در این رمان است که ما با فضای زندگی بولگاکف آشنا میشویم وشرایط حاکم بر دوران او را لمس میکنیم. شرایطی که باعث شد بولگاکف نتواند رمانهایش را به چاپ برساند و تا سالها تنها به نوشتن و نوشتن بی هیچ امیدی بپردازد.
" آیا به پوچی رسیده بودم؟ بله گویا رسیدهام. اما با خود فکر میکردم که چرا این جا نشستهای، دومین رمانت را شروع کن. واقعا این کار حرفهی توست و میتوانی بدون رفتن به جشنهای شبانه هم کار کنی"
" در حالی که خمیازه میکشیدم با خود فکر می کردم چه زندگی خروشانی در بیرون در جریاناست ومن در این جا زنده به گور شده ام. شبها یکی پس ازدیگری سپری میشود وجای خود را به روزها میدهند و روزها یکی پس از دیگری می گذرد و چیزی جز شکست برایم باقی نمی ماند"{2}
بولگاکف این رمان را بعد از اعمال سانسور بر نمایشنامهاش با عنوان" عبادت نمای زیر یوغ" و درگیریهایش با تئاتر آغاز کرد و در طول نوشتن آن جدالی جدی با سرگئویچ استانیسلاوسکی کارگردان مشهور روسی داشت. دست نوشتههای مرده که به نام "رمان تئاتری" نوشته میشد برای مدتی کنار گذاشته شد و بعد از یک وقفه طولانی مجددا کار بر روی آن ادامه پیدا کرد. این رمان منحصر به فرد با طنزی حزن انگیز، و زبانی نیش دار به خفقان حاکم بر فضای فرهنگی و ادبی زمانه خود اشاره دارد و دل مردگی و یاس هنرمندان و نویسندگان را به تصویر میکشد. دست نوشتههای یک مرده پیش از این با نام برف سیاه و به ترجمه احمد پوری در سال هفتاد و توسط نشر قطره به بازار کتاب آمده بود که در مقایسه با ترجمه حاضر از کیفیت بهتری برخوردار است.
این رمان داستان سرگئی ماکسودف یک کارمند ساده موسسه کشتیرانی است که از شرایط زندگی و امرار معاش خود سر خورده شده است و میخواهد به یکی از علایق همیشگی خود یعنی نوشتن به صورت حرفهای بپردازد. او شبها روی نمایشنامهای به نام برف سیاه کار میکند و با استقبال بنگاه تئاتر روسیه از نمایشنامهاش، تصور میکند وقتش رسیده تا زندگی او از راه نویسندگی دگرگون شود. یک روز او را به بنگاه تئاتر روسیه فرا میخوانند و میگویند داستانش را خوانده و میخواهند با او همکاری کنند. بدین ترتیب است که ماجراها و دردسرهای پیچ در پیچ او نیز آغاز میشود. در این رمان که گویی یک جور بیوگرافی زندگی بولگاکف است، نویسنده به همه فشارها، سانسورها و خفقانهای روزگار خود میپردازد. سرگئی ماکسودف پیش از این که به ثمر رسیدن نمایشنامهاش را ببیند خودکشی میکند و دست نوشتههایش را برای بهترین دوست خود پست میکند تا او تصحیح و به چاپ برساند. این همان سرنوشتی بود که سی سال بعد برای شاهکار او مرشد و مارگریتا افتاد.
" آیا به پوچی رسیده بودم؟ بله گویا رسیدهام. اما با خود فکر میکردم که چرا این جا نشستهای، دومین رمانت را شروع کن. واقعا این کار حرفهی توست و میتوانی بدون رفتن به جشنهای شبانه هم کار کنی" {3}
با این که این رمان درحدود نیم قرن پیش نوشته شده است اما فضای داستان او همچنان زنده و مانوس است. او به خوبی نشان داده است چطور روابط بر ضوابط و مصلحت بر حقیقت، در روابط و سیاستهای جامعه ادبی چیره میشود و دل مردگی و یاس را برای هنرمند و نویسنده به ارمغان میآورد.
پی نوشتها:
صفحه 15 کتاب[1]
صفحه198 کتاب[2]
صفحه60 کتاب[3]