«اولئانا، بحثبرانگیزترین و چه بسا مهمترین نمایشنامهی دیوید ممت تا اواخر دههی نود است. نمایشنامه بیش از هر چیز به دلیل مایههای سیاسی و پرداختن به مسایلی نظیر قدرت، فمنیسم، حقانیت سیاسی و آموزش آکادمیک مشهور است، و تقریبا اجرای آن در همهجای دنیا، همیشه با مناقشات فراوانی همراه بوده است. قطعا این نمایشنامه بهلحاظ ساختار زبانی و نیز عدم قطعیت معناییاش، در بین شاخصترین آثار نمایشی قرن بیستم قرار میگیرد.»[1]
نشر بیدگل مجموعه نمایشنامههای در خور توجهی را روانهی بازار کرده است. ادعای بیدگل مبنیبر اینکه مجموعه نمایشنامههایی که به چاپ رسانده است منحصر به فرد هستند ادعای بیجایی نیست. بیدگل نمایشنامههایی را برای نخستین بار به فارسیزبانان هدیه داده است و گروهی از نمایشنامههای چاپشده توسط این نشر نیز بازترجمه شدهاند. در ابتدای کتاب، ناشر چنین آورده است که تاکید نشر در این مجموعه بیش از ادبیت متن نمایشی، بر ویژگی اجرایی آن است. این چنین است که این مجموعه به زیرمجموعههای دیگری تقسیم میشود که کلاسیکها، کلاسیکهای مدرن، دنیای آمریکای لاتین، بعد از هزاره، تکپردهایها، چشمانداز شرق، نمایشنامههای ایرانی، نمایشنامههای امریکایی و نمایشنامههای اروپایی از این جملهاند.
دیوید ممت «اولئانا» را در سال 1992 منتشر کرده است. او در سالهایی که به نوشتن میپرداخت جوایزی چون تونی، اوبی و پولیترز را از آن خود کرده است و همینطور در سال 1982 برای نوشتن فیلمنامهی «حکم» نامزد جایزهی اسکار شد.
کتاب اولئانا شامل مقدمهی مترجم، متن نمایشنامه، متنی با نام «اوالئانا: زبان و قدرت» نوشتهی برندا مورفی و سالشمار زندگی دیوید ممت است؛ یک بستهی کامل برای ورود به جهان دیوید ممت که با سلیقه و آگاهی کنار هم قرار گرفتهاند.
مترجم اولئانا پیش از چاپ کتاب، آن را در سال 1385 در تهران به روی صحنه برده است. مترجم در مصاحبهای میگوید که در ترجمهی نمایشنامه از زبان گفتار و نوشتار در کنار هم بهره برده است و سعی کرده ضمن حفظ زبان شاعرانهی کار، جنبهی رئالیستی را نیز از نظر دور ندارد. دیوید ممت اولئانا را در سال 1992 منتشر کرده است. او در سالهایی که به نوشتن میپرداخت جوایزی چون تونی، اوبی و پولیتزر را از آن خود کرده است و همینطور در سال 1982 برای نوشتن فیلمنامهی حکم نامزد جایزهی اسکار شد.
با هم قسمتی از نمایشنامه را میخوانیم:
«جان: فلاسفهی رواقی میگن اگر شما عبارت "من یک آسیب دیدهام" رو حذف کنید، در واقع خود آسیب رو حذف کردهاید. حالا: به این فکر کن: من میدونم ناراحتی. فقط بهم بگو. خیلی صریح. خیلی صریح: من در مورد تو مرتکب چه عمل اشتباهی شدم؟
کارول: هر کاری که شما با من کرده باشید – تا حدی که این کار رو با من کرده باشید، میدونید، نه با من بهعنوان دانشجو، و بنابراین، با بدن ِیک دانشجو، همه توی گزارش من اومده. به کمیتهی گزینش هیأت علمی.»[2]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 79 کتاب
"پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت. در آن زمان من چهار سال بیشتر نداشتم و در خواب هم نمی دیدم که روزی بتوانم دوباره با او ارتباط برقرار کنم. اما حالا قرار است هر دو با هم کتابی بنویسیم. این ها سطرهای این کتابند که من به تنهایی به روی کاغذ می آورم اما به زودی پدرم نیز مرا همراهی می کند. زیرا او حرف های بیش تری برا ی گفتن دارد"{1}
داستان دختر پرتقالی با این سطرها آغاز میشود و خواننده را برای ادامه داستان آماده میکند. قصه خیلی خوب شروع میشود اما به همان خوبی ادامه پیدا نمیکند و خیلی زود خواننده را متوجه این نکته میکند که نویسنده به جز همان طرح بدیع اولیه، یعنی نوشتن داستان از زبان پدری که سالهاست مرده است و به صورت اتفاقی داستانش در گهواره فرزندش پیدا شده حرف تازهای برای گفتن ندارد. همین است که نویسنده مجبور میشود با پرداختن به جزییات بی مورد و غیر ضروری که تخیل خواننده را تحریک نمیکند ماجرای عشق پدر به دختری جادویی به نام دختر پرتغالی را کش بدهد. نویسنده از آشناییاش در یک ایستگاه مترو با دختری آغاز میکند که سبدی پرتغال حمل میکند و از آنجا به بعد هر جا که نویسنده او را می بیند همراه مشتی پرتغال میبیند و این سوال برای او پیش میآید که رابطه مشکوک دخترک با پرتغالها چیست. با اینهمه سراسر داستان پر از روزمرگیهای مردی است که عاشق دختر پرتغالیاست و او را در مکانهای مختلف و در وضعیتهای مختلف دنبال میکند و هرگز به او نمیرسد. البته یوستاین گاردر قلم روانی دارد وبه خوبی میتواند موضوع را جمع و جور کند و با پرداختن به مایههای فلسفی و معماگونه به قصه جذابیت تازهای بدهد. حالت سحرآمیز و معماگونهای که با درونمایه فلسفی کتابهایش جلوه جذابی پیدا میکند و شاید از همه اینها مهمتر، آن باشد که نویسنده بیپروا به سراغ موضوعات کلیدی زندگی و واکاوی مسائلی از قبیل سرمنشأ انسان، آغاز و سرانجام بشر و مفهوم زندگی میرود؛ موضوعاتی که هرچند بدیهی و تکراری بهنظر میرسد اما نوشتن از آنها بهگونهای نو و جذاب هم هست.
"ما در هستی یک مکان نداریم بلکه در آن به همان اندازهای جا داریم که برای خود تعیین می کنیم"{2}،" آیا می توانم مطمئن باشم که بعد از این ،هستی دیگری وجود داشته باشد؟"{3}
خواندن دختر پرتغالی زمانی طولانی تر میشود که بدانید این کتاب به چاپ هشتم رسیده است و برای همین با شوق بیشتری کتاب را میگشایید اما برای تمام کردن آن باید وارد مارتن خواندن بشوید. با اینکه کتاب از حجم کمی برخوردار است اما خواندنش آنقدر کند پیش میرود که مثل این است که ماراتنی را آغاز کردهاید آن هم یک ماراتن پرتغالی. با اینهمه باید دختر پرتغالی برای نوجوانان کتاب جالب و جذابی باشد چون قهرمان داستان خود نوجوانی است که حالا میخواهد پا به دنیای بزرگسالان بگذارد و با ورود به دانشگاه چشم به آینده دارد.
" خوب نشستهای جرج؟ به هر حال باید قرص و محکم سر جایت بنشینی چون میخواهم داستان مهیج و تکان دهنده ای را برایت تعریف کنم... بارها سعی کردهام که اوضاع چندین سال بعد را برای خود مجسم کنم اما هرگز موفق به این کار نشدم. حتی نمیدانم وقتی تو این نامه را میخوانی چند ساله هستی، و من پدر تو مدتهاست که از زمان خارج شدهام. واقعیت این است که همین حالا هم یک شبح هستم. دلم میخواهد کمی برای تو درد دل کنم و از چیزهایی بگویم که در این لحظه فکرم را به خود مشغول کرده است و فکر میکنم در این لحظه برای تو قابل درک نیست"{4}
همین فکر است که باعث می شود پدر، نامهای از عشق خود به دختر پرتغالی برای فرزند نوزادش بنویسد و امیدوار باشد که وقتی فرزندش به سن بلوغ رسید آنها را میخواند و آنموقع است که او رادرک خواهد کرد.
در صفحات پایانی کتاب پدر جرج از او سوال میکند که اگر قبل از ورود به این دنیا حق انتخاب داشت و میتوانست بین ورود به دنیا و سپری کردن مدت بسیار کوتاه و سپس دل کندن از تمام چیزهایی که دوستش دارد، و نیامدن به این دنیا یکی را انتخاب کند، کدامیک را انتخاب میکرد؟
یوستاین گاردر، در 1952 در نروژ به دنیا آمد. از یوستاین گاردر تا به امروز آثاری همچون "درون یک آینه، درون یک معما"، "راز فال ورق"، "راز رنگین کمان"، "سلام، کسی اینجا نیست"، "زندگی کوتاه است"، "مرد داستان فروش" و "مایا" ترجمه شده است.
این نویسنده نروژی که آثارش هم برای نوجوانان و هم بزرگسالان جذابیت دارد، تا به امروز 12 کتاب را در کارنامه ادبی خود ثبت کرده است.
خواننده ایرانی یوستاین گاردر را بیشتر با کتاب " دنیای صوفی" می شناسد و از این جهت خواندن کتابهای دیگر او با فرمی متفاوت و موضوعاتی گوناگون او را به نویسندهای چند وجهی بدل میکند.
پی نوشت:
[1]صفحه 5 کتاب
[2]صفحه 16 کتاب
[3 صفحه 160 کتاب
[4]صفحه 15 کتاب
توی این دوره و زمانه به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی میکند. من هم که میدانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همهی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود.
«از من گفتن منیژه خانم، توی این دوره و زمانه به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. توی این آپارتمان خانواده زندگی میکند. من هم که میدانی پسرم بزرگ شده است باید مراقبش باشم. توی این چند ماه همهی رفت و آمدهایش را زیر نظر داشتم. نه که بخواهم فضولی کنم ها، ولی خوب دیگر باید مواظب بود. خلاصه از شوهر این زن خبری نیست که نیست. فقط گاهی یک پیرمرد میآید و چند ساعتی میماند و بعد میرود. بعضی وقتها هم همان پیرمرد با یک زن چادری میآید و حالا این که زنش است یا نه خدا میداند.»[1]
زیاد هم مهم نیست که حواست به کار خودت باشد، کسانی هستند که روز تا شب و شب تا روز تو را میپایند و مراقب رفتارت هستند؛ البته حق با آنهاست، چون پسر بزرگ دارند و دختر دم بخت دارند و شوهر و کس و کار و همهی اینها.
خب، این فضای اینجا است و پیچیدگیهای رفتاری و عادتهای کرداری خودش را دارد. با وجود بعضی از نماهای غیر ملموس، در بیشتر جاها فضای تعبیهشده درک میشود و قابل تصور است. گاهی هم تصویرها و توصیفها با وجود آشنا بودن، بهشدت بیگانه مینمایند و توی ذوق میخورند، نه به این خاطر که نویسنده اغراق کرده یا از پس آنها بر نیامده است، درست بر عکس، به این دلیل که رویارویی با واقعیت روزمره، ما را با خودمان رودررو میکند.
این چشمها متعلق به آدمهای عجیبی نیستند، آنها همین حوالی زندگی میکنند و کنار ما نفس میکشند و با زبان ما حرف میزنند. انسانهایی که شاید بهسادگی از کنار آنها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلیزاده توجه کرده است توجه نکنیم.
داستانهای مجموعهی به چیزی دست نزن در یک هذیان جمعی پیچ و تاب میخورند. جایی که تمامی داستانها در وهمی به سر میبرند که نتیجهی نامتعین بودن فضای خارجی است.
معمولا ساختار داستانها به گونهای است که تعلیق را تا پایان داستان حفظ میکند و گره را در انتهای آن میگشاید.
«دوتا چشم قرمر قرمز همیشه توی پیچ کوچه بود، آنجایی که میشد پنجرههای همیشهی بستهی خانه را خوب دید زد. دوتا چشم قرمز قرمز همیشه آنجا بود. ولی همه نمیتوانستند آنها را ببینند و آنهایی که میتوانستند، دو تا چشم قرمز قرمز، جای چشمهای قهوهای یا سیاه یا سبز و یا آبیشان را میگرفت.»[2]
این چشمها متعلق به آدمهای عجیبی نیستند، آنها همین حوالی زندگی میکنند و کنار ما نفس میکشند و با زبان ما حرف میزنند. انسانهایی که شاید بهسادگی از کنار آنها بگذریم و به دنیایی که خانم عباسعلیزاده توجه کرده است توجه نکنیم.
لیلا عباسعلیزاده برای رمان اول ماندگار جایزهی روزگار را بهعنوان نفر سوم از آن خود کرده است. او متولد سال 1357 است و فیزیک خوانده است. اگرچه خانم عباسعلیزاده در گفتوگویی اظهار کردهاند که نوشتن و چاپ کارهایشان را از سالها پیش آغاز کردهاند، با این حال و با وجود انتخاب سوژههای کمتر دستخورده، چارچوب کارها، دیالوگنویسیها و زبان هنوز جای کار کردن دارد.
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 13 کتاب
«آوریل 1204 میلادی است، و قسطنطنیه، پایتخت شکوهمند امپراطوری بیزانس به دست شهسواران جنگ چهارم صلیبی تاراج و سوزانده میشود. در گرماگرم کشتار و اغتشاش، بائودولینو، یکی از مقامات بلندپایهی دیوانی را از کشته شدن به دست صلیبیون نجات میدهد و داستان خارقالعادهی خود را برای او که مورخ نیز هست، باز میگوید.»[1]
اومبرتو اکو پنج رمان نوشته است که بائودولینو یکی از آن پنج تا است. رضا علیزاده با حمایت نشر روزنه، دو رمان دیگر از اکو را با نامهای به نام گل سرخ و آونگ فوکو به فارسی برگردانده و روانهی بازار کرده است و همینطور این مترجم، در حوزهی ادبیات کودکان سه فضانورد را که از آثار اکو است، به فارسی زبانان شناسانده است.
او از سال 1370 ترجمه را شروع کرده است و کارنامهی خوبی هم در کار ترجمه دارد.
اومبرتو اکو متولد 5 ژانویهی 1932، نشانهشناس، فیلسوف، متخصص قرون وسطا، منتقد ادبی و رماننویس اهل ایتالیا است. اکو اگرچه در برابر انبوهی از کتابهای علمی و مقالههایش، تنها پنج رمان نوشته است، ولی با وجود اینکه از مهمترین نشانهشناسان ساختارگرا به حساب میآید، پیش از هرچیز او را بهعنوان یک رماننوبس میشناسند؛ رماننویسی که با یاری انبوهی از دانش و دادههای حوزههای مختلف، رمانهایی مینویسد تا همه بخوانند و از خواندنشان لذت ببرند.
اکو عادت دارد نشانههایش را و هرچیز دیگر را توی نوشته بریزد و تو را با حجمی از دادهها روبهرو کند و حال در بائودولینو حتی مرز بین دروغ و حقیقت، خیال و واقعیت و حتی خوب و بد هم مشخص نیست. پس بهتر است بهجای تعیین مرزها، در دنیای نوشتار حرکت کنیم و مانند بائو دولینو شیطنت را برای شناختی بازیگوشانه از هرچیز به کار بریم.
دورهی تاریخی که وقایع این رمان در آن میگذرند، مقارن است با تاختو تاز ترکان قراختایی در شرق ایران و رو به ضعف گذاشتن سلجوقیان و خوارزمشاهیان ترک در برابر مهاجرت اقوام از خاور و همچنین رویدادهای این کتاب، همزمان با جنگهای صلیبی هستند.
بائودولینو دو کار را خوب بلد است؛ آموختن زبانهای مختلف و دروغ گفتن. او روستازادهای از شمال ایتالیا است که در کودکی با مردی زرهپوش برخورد میکند که از اتفاق، فردریک اول امپراطور آلمان است. بائودولینو با هوش و سخنوری خود، او را شگفتزده میکند و امپراطور او را به فرزندی میپذیرد و در جهت آموزش و رشد او میکوشد. امپراطور فرزندخواندهی خود را برای تحصیل به دانشگاه میفرستد و آنجاست که فرزندخوانده با گروهی از دوستان، ماجراجویی را شروع میکند و بهسمت دیار وهمآلود خواجهها و تکشاخها و دوشیزههای دلربا میتازد.
«بائودولینو پشت به سومین پنجره کرده بود و به سایهی سیاهی میمانست با هالهای از پرتوِ مضاغفِ روز و آتش. نیکتاس نصفه و نیمه به حرفهای او گوش میداد، و در تمام اینمدت هوش و حواسش معطوف وقایع روزهای قبل بود.»[2]
بائودولینو در سال 2000 به چاپ رسیده است و ترجمهی آقای علیزاده از روی برگردان انگلیسی کتاب، ترجمهشده توسط ویلیام ویور، انجام شده است. پس از متن رمان، یادداشت مترجم آماده است و پس از آن، توضیحات و نامها آمدهاند. نکتهی دیگر اینکه مترجم نقشهی شهر قسطنطنیه و اروپا را که در حدود سالهای وقوع داستان است، به آستر کتاب افزوده است.
بائودولینو خواندن را بیش از نوشتن دوست دارد، چراکه عقیدهی او بر این است که شما وقتی میخوانید چیزی را فرامیگیرید که پیش از آن نمیدانستید ولی وقتی مینویسید از چیزی مینویسید که پیش از نوشتن میدانستید و به آن فکر کرده بودید. پس او دوست دارد بخواند و بخواند و این تنها راه پیدا کردن حقیقت نیست، این بهترین راه پرداختن به بازی نشانههاست، همان بازی سرخوشانهای که اومبرتو اکو با تیزهوشی و فراست به پیش میبرد.
«اگر بائودولینو آنجا داشت سرگذشتاش را تعریف میکرد، یعنی اینکه نجات پیدا کرده بود، ولی تقریباً با معجزه. چون همانطور که داشت بیهدف پیش میرفت، دوباره چشماش به ستارهای در آسمان افتاد، بسیار رنگپریده، با این حال نمایان، و تعقیباش کرد، تا اینکه پی برد در درهای پست قرار گرفته و ارتفاع ستاره به این دلیل زیاد به نظر میرسد که ارتفاع خود او کم است، اما بهمحض این که شروع کرد از شیب بالا رفتن، روشنایی در مقابلش دم به دم پرنورتر شد، تا آنکه پی برد این روشنایی از یکی از آن آغلهایی بیرون میتابد که در آنها وقتی خانه جای کافی نداشته باشد، احشام را نگه میدارند.»[3]
پی نوشت:
[1] آستر پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 24 و 25 کتاب
[3] صفحهی 206 کتاب
«دختر متولد ماه قوس بود. طالعبینی ماه ژوئن خود را از مجلهی سِلف بریده و جدا کرده بود. ایدههای بلندپروازنه و قلب احساساتی و رمانتیکتان، شما را آسیبپذیر میسازد. در محل کار از توصیه و مشورت مفید غافل نشوید. بیش از حد حسود نباشید. از خودتان بپرسید: هر کاری که در توانم است برای خودم انجام میدهم؟ با مرد زندگیتان انتظار فراز و نشیب زیادی داشته باشید. وسوسه نشوید که این وضعیت را کنترل کنید. دورهی هیجانانگیزی در پیش دارید!
آینهی جاپودری را نزدیک صورتش نگه داشت. این چهرهی او بود، نه؟ گردنش خشک شده بود. شانهها و قسمت بالای پشتش در محدودهای به شکل T یکسره زُقزُق میکرد. همراه با قهوهی بدون شیر، آسپرین خورد. بیستوهشتساله بود و همین او را میترساند، اما پنج – شش سال جوانتر به نظر میرسید؛ واقعاً همینطور بود، حتی در چنین زمانی.»[1]
آنها مردمانی عادی هستند، انسانهایی تقربیا مرفه که دلمشغولیهای خاص خود را دارند؛ جونی و دوستانش در داستان کوتاه «کودک گمشده» رازی را در دنیای کودکی به دوش میکشند که تجربهای هولناک است. تجربهای هولناک که خیلی باید خوشبخت باشیم که کودکان آنگاه که بهسمت بزرگسالی میروند و از دروازههای کودکی عبور میکنند چنین تجربههایی را ازسر نگذرانند، در داستان «برادرها» به جک برمیخوریم که بزرگسالیاش را در مرور کودکی در خوابهایش سپری میکند. او چیزهایی را در خواب میبیند و چیزهایی را به یاد نمیآورد و شاید هم ترجیح میدهد که گمشان کند: «چیزی رو که نباید به یاد بیاری، نمیتونی به یاد بیاری»[2] و داستانهای دیگری هم که در پی میآیند، مجموعهای از انسانهایی را در خود جای دادهاند که در آمریکا زندگی میکنند، عادتهای خاص خودشان را دارند، دلمشغولیهای خودشان را، شیوهی زندگی خودشان را و هر آنچه را که میتوان و میشود در این قشر جامعهی آمریکایی دید بروز میدهند و در مواجه با همین چیزهاست که هر فرد در رویارویی با خود و دیگران قرار داده میشود. اوتس این مهرهچینی را خوب میداند و به کار میبرد.
از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان.
کتاب خوب شد شناختمت شامل نه داستان است که هم بهلحاظ ساختار و هم بهلحاظ محتوا، افت و فرودهای زیادی را تجربه میکنند و شاید بهتر بود در کنار چند داستان خوب این مجموعه، چندین داستان دیگر از جویس کرول اوتس پرکار انتخاب میشد. در هر صورت، داستانهای این مجموعه از آمریکایی صحبت میکنند که شاید بیش از آنکه برای خوانندهی فارسیزبان ملموس باشد، شخصی و بهشدت بومی است، گرچه نباید از نظر دور داشت که فضاهای بومی نویسندگانی اینچنین، آنقدر هم به درک ما از فضای داستان آسیب نمیرساند، چراکه فارغ از مسایلی از این دست، تعدادی از داستانهای این کتاب، دغدغههایی را به میان میکشند که با مسایل جامعهی ما نیز متداخل هستند:
«روز بعد دوباره بهسراغ جین، بابی، برندا و شارون رفتم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اصلاً دربارهی عکس پولاروید صحبت نکردیم. دربارهی آن به هیچکس چیزی نگفتیم. رازهای زیادی بودند که هیچوقت آنها را به پدر و مادرمان نمیگفتیم، یا هیچ بزرگتری، یا حتی به خواهر بزرگتر؛ رازهای بسیار خاصمان که با یک دختر در میان میگذاشتیم اما به دیگران نمیگفتیم؛ چون ما این کار را میکردیم، چون این کار شادی زندگیمان بود؛ عکس پولارویدی که جین آن را پاره کرد و به دست باد سپرد، تنها یکی از این رازها بود؛ در واقع از بقیه زودگذرتر بود، چون اینیکی چیزی زشت و چندشآور بود که حتی بین خودمان هم نمیتوانستیم دربارهاش صحبت کنیم و وقتی از چیزی حرفی به میان نیاید، زود هم به فراموشی سپرده میشود.»[3]
از جویس کرول اوتس تاکنون کتابهای آب ش ار، پرستار شب، جانورها، چشمان همیشه هشیار، در اتاقم را به روی خودم قفل میکنم و وقتی دختر کوچکی بودم و مادرم مرا نمیخواست و نیز کتابهای دیگری از او به فارسی برگردانده شده است و در بازار کتاب در اختیار علاقمندان قرار دارد.
اوتس این داستانها را در دههی 90 میلادی نوشته است. بهطور کلی او نویسندهی پرکاری است؛ از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان. اینکه شما چطور مانند داستان «میز ناخوشایند» در کتاب خوب شد شناختمت از یک اتفاق هر روزه یک داستان بیافرینید، خود حکایتی است.
پی نوشت:
[1] صفحهی 126 و 127 کتاب
[2] صفحهی 22 کتاب
[3] صفحهی 12 کتاب
«سوزانا تامارو در سال 1957 در شهر "تری یست" ایتالیا به دنیا آمد. برای تلویزیون چند فیلم مستند تهیه کرد و در همان دوران به نوشتن داستان کوتاه و رمان پرداخت. در 1989 بهخاطر رمان "حواسپرتی" به شهرت رسید و جایزهی ادبی "الزامورانته" را دریافت کرد. در 1991 بهخاطر رمان "تکخوان" جایزهی "پن کلاب" را به دست آورد. "کاراماتیلدا"، "انیما موندی"، "به صدایم گوش بسپار" و پرفروشترین کتاب قرن بیستم ایتالیا "برو دنبال دلت"، از دیگر آثار او هستند. "طوطی" یا "لوئیزیتو – یک داستان عشقی" آخرین اثر سوزانا تامارو در سال 2008 منتشر شده است.»
سوزانا تامارو برای اهل ادبیات ایرانی، نام ناآشنایی نیست. از او کتابهایی چون برو آنجا که دلت میگوید، به آوای دلت گوش بسپار، تو بیا و فرشته، جان جهان و چند کتاب دیگر به فارسی برگردانده شدهاند.
بهمن فرزانه را شاید بیش و پیش از هر کتابی با ترجمهی نامآورش از صد سال تنهایی به یاد بیاوریم. بهمن فرزانه بر زبانهای ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیایی و فرانسوی مسلط است و البته همین بس که او مترجم صد سال تنهایی است. فرزانه درحالحاضر با نشر پنجره همکاری گستردهای دارد، تعدادی از کتابهایی که ترجمه کرده است به چاپ رسیدهاند و تعدادی هم در نوبت چاپ هستند.
خارج از متن کتاب، چند نکتهی اساسی و پسندیده در کتابهای جدید نشر پنجره به چشم میخورد که بهراستی جای قدردانی دارد. نکتهی نخست، اعتبار دادن به کار ویرایش است که البته هرچند گروهی از ناشران بر این مدعا هستند که به کار ویراستار بها میدهند و وجود ایشان را در پروسهی نشر پذیرفتهاند، ولی عملکرد نشر پنجره پیرامون این مساله بسی پیشروانهتر و پسندیدهتر است. همانطور که دیده میشود، بر روی جلد طوطی مانند کتابهای دیگر این نشر، نام ویراستار در کنار نام نویسنده و مترجم آمده است. نکتهی دیگر توجه وسواسگونه به مقولهی طرح جلد است. باز هم میتوان بر این نکته تاکید کرد که بهتازگی گروهی از ناشران به کیفیت طرح و کیفیت چاپ جلد بها میدهند. با دیدن وبلاگ شخصی طراح جلد این کتاب، که تعدادی دیگر از طرح جلد کتابهای این نشر را نیز کار کرده است، با کار ایشان بیشتر آشنا میشویم.
«درواقع مگر زندگی او در سالهای اخیر غیر از این بود؟ به نظر میرسید که چوبدستی سحرآمیز جادوگری همهچیز را در جای خود منجمد نگه داشته بود. قلبش آکنده از برف شده بود. اعضای بدنش یخ زده بودند. آن برف و یخ همهجا او را همراهی میکرد و پیرامون او را نیز منجمد میساخت.
این جادو از چه وقت آغاز شده بود؟
با مرگ جانکارلو؟
یا خیلی قبل از آن؟
آخرین باری که او واقعا شور زندگی را حس کرده بود، کی بود؟
خاطرات، همانند نوک کوهای یخ داشتند از آب بیرون میزدند. قسمتی که بیرون زده بود با آفتاب روشن شده و قسمتی بسیار عظیم هم در ظلمت عمیق دریا، منجمد بر جای مانده بود.»[1]
طوطی رابطهی بین انسان و حیوان را به زیبایی به تصویر میکشد. آمدن یک موجود زنده، به زندگی آنسلما طراوت دوبارهای میبخشد؛ آنسلما گذشته را فراموش نمیکند، بلکه در برابر گذشتهی خود و خاطرات برجایمانده از آن، دست به انتخاب میزند، به این معنی که آنها را که میخواهد حفظ میکند و هر آنچه را که نمیخواهد به حال خود وامیگذارد.
آنسلما تمام توجهاش را متوجه طوطی میکند، هر آنچه را که برای فرزندان خود دارد، برای شوهر ازدسترفتهاش و برای هرکس که در اطراف او است و او را تنها گذاشته است، همه و همه را به او ارزانی میدارد. لازم نیست نگران هیچچیز باشید، داستان پایان خوشی دارد و بسیار شاعرانه است.
«با عبور آخرین واگن از انتهای ریلها بار دیگر همهجا در سکوت فرو رفت. آنسلما نوک پا قد علم کرد و به طرف آسمان داد زد: قر؟
آن تکهی رنگینکمان نزدیکتر شد و جواب داد: "قر، قر!"»[2]
گذشته از اینها، در این روزگار که خانوادههای تکنفری زیاد شدهاند، ارتباط انسان با حیوانات و یا حتی با شیء یا هر چیز دیگری، وارد رویکرد جدیدی شده است. شاید بگویید که انسانها از هم دور شدهاند و در تنهایی خود غوطه میخورند، ولی باید به این نکته هم توجه داشت که اگرچه به نظر میرسد رابطهی انسانها از فرم گذشتهی خود به فرم دیگری انتقال یافته است ولی از سویی دیگر، ارتباط انسان با هر آنچه غیر انسان است هم وارد سطح جدید و کیفیتی دیگری شده است.
پی نوشت:
[1] صفحهی 36 و 37 کتاب
[2] صفحهی 114 کتاب