«هر سال، دو ماه اول آوریل، سه ماهی قرمز، سه ماهی ژاپنی روی چهرهی شیرین لوسیل با پیچوتابی خاموش بالا و پایین میرفتند. آنزمان پیشانی باشکوه او، بیهیچ نشانی از ابرها یا ستارههای دنبالهدار و نافرمان، رد سه موج آرام را بر خود داشت.
روزی خوش، در آغاز بهار، یکی از ماهیها ناپدید شد. ماهییی که لوسی «بافندهی رویاها» مینامیدش.
و وقتی پاییز از راه رسید، دومین ماهی ژاپنی هم ناپدید شد، آن یکی که ما – دوستان لوسیل – با لبخندی مؤدبانه «قلهی امواج» مینامیدیمش.
و در بهاری که از پس آن آمد، پیشانی لوسی هم به حال پیشین برگشت، چراکه سومین ماهی، «کوک خاموش آرزوها»، هم دیگر آنجا... نبود.»
بونوئلیها - لوئیس بونوئل – ص 39
بونوئلیها که در سال 1385 برای اولینبار به چاپ رسید، در بهار همین امسال، با طرح جلدی متفاوت از چاپ نخست خود وارد کتابفروشیها شد.
شیوا مقانلو ترجمه را با «زندگی شهری» اثر دونالد بارتلمی در سال 1382 آغاز کرد و بهعنوان نویسنده، اول بار با مجموعهداستانی به نام «کتاب هول» در سال 1383، با همکاری ناشر بونوئلیها به دنیای ادبیات پا گذاشت. او در بین دو نوبت چاپ کتاب خود بیکار ننشسته است، کارنامهی او که شامل دو مجموعهداستان تالیفی و ترجمههایی بیشتر در حوزهی سینما است، جهتگیری فعالیت او را نشان میدهد.
نام لوئیس بونوئل همواره در ذهنها قرین سوررئالیسم بوده است، اگرچه سوررئالیسم بر استقلال شخصیت هنری او سایه نینداخته است. فعالیت سینمایی او با «سگ آندولسی» در سال 1929 پا گرفت و تا سال 1977، کارنامهی قابل قبولی را ثبت کرد که میان ساخته های او میتوان به «فراموش شدگان» (1950)، «بلندی های بادگیر» (1953)، «نازارین» (1958) و «ویردیانا» (1961) اشاره کرد.
پیش از آنکه بهسراغ گزینگویههای بونوئل برویم، در ابتدای کتاب مقدمهی مترجم و سپس مقدمهای از ژان کلود کریر به چشم میخورد.
کریر، بونوئل را فیلمسازی میداند که بهسراغ کلمهها هم آمده است. او در جایی از مقدمهی خود مینویسد:
«بهنظر میرسد که بونوئل جهان را، همانگونه که از میان عدسی، از میان کلمات تماشا میکرد.»
کریر سعی میکند با کلمههای توصیفگرش دیدی نسبی به ما بدهد: «همهچیز دربارهی بونوئل اینجا حاضر است، یا تقریباً اینجا حاضر است: طنز سیاه او، علاقهی تکاندهندهاش نسبت به تناقض و تمایل پنهانش به ملودرام.»
کریر سعی میکند با کلمههای توصیفگرش دیدی نسبی به ما بدهد:
«همهچیز دربارهی بونوئل اینجا حاضر است، یا تقریباً اینجا حاضر است: طنز سیاه او، علاقهی تکاندهندهاش نسبت به تناقض و تمایل پنهانش به ملودرام.»
بعد از دو مقدمهی مختصر، بهسراغ متن اصلی کتاب میرویم که در دو بخش «نوشتار سوررئالیستی» و «سگ آندولسی» تنظیم شده است.
کتابهایی اینچنین را میتوان در دست گرفت و هر تکه را آرامآرام مزه کرد و توی ذهن چرخاند، ولی همیشه باید مراقب بود تا این پراکندگی و شتابناکی هراسآور که مشخصهی این ژانر است، همهجا در پیات نیاید؛ حتی اگر یک متن سوررئالیستی با چنین ویژگیهایی باشد، آن هم وقتی یک چشم مثل دوربین همهجا سرک کشیده است. باید مراقب بود تا تسخیر نشوی.
«چه حسرتی، چه میلی به آبهای کنفیکون
آبهای مبدل به نیکل
مبدل به آوای عالمگیر یک تراژدی ممکن،
آیا آن هنگام که مرگ وارد پاهامان شود
پرندگانِ دهانهای جفتشده بر همِ ما هم متولد خواهند شد؟»
بونوئلیها - لوئیس بونوئل – ص 88
"همان پرندهای که با وقار خیره شده بود به مهشید و قرار بود بهزودی پرواز کند[1]."
کهنهرباط. ژیلا تقیزاده. رمان کوتاه. تهران: کتابسرای تندیس. چاپ اول: 1389. 1500 نسخه. 80 صفحه. 1800 تومان.
از ژیلا تقیزاده غیر از کهنه رباط، لباس آبی روی بند رخت و چند داستان کوتاه دیگر را نشر نی به سال 1388 منتشر کرده است و همچنین سه کتاب دیگر با نامهای داستان یاور گرامی پسری که به مدرسه نمیرفت ، داستان عینک و جیبی پر از بادام و ماه ، در سالهایی دورتر به علاقهمندان کتاب عرضه شدهاند.
چاپ نخست کهنه رباط را کتابسرای تندیس، در سال 1389 وارد بازار کتاب کرده است. ژیلا تقیزاده حدود 80 صفحه، از درد و از درمان گفته است، قصهی دردهایی که روایت اولینِ آن، با مرگ فرزند مهشید، در سه سال پیش رقم میخورد و درمان خود-تجویزِ شخصیتها در سرتاسر کتاب، فراموشی ست، ولی درد از در عقب که همان خواب است، راه بر شما میبندد و به هیئتی دیگر، قدمبهقدم و سایهبهسایه، شما را به خویش میخواند تا به یاد بیاورید. به یاد بیاورید و بدانید که گریزی نیست مگر پخش کردن درد در فضا و شریک شدن آن با دیگران در درد-قصه هایشان. درست همان چیزی که مهشید در مسیر آن قرار میگیرد.
گاهی کتابهایی را انتخاب میکنیم و میخوانیم، به ما کمک میکند تا ایدههایمان به مضمونهای ذهنی ما مسیر دهند و یاری رسانند.
کهنه رباط دستکم میتواند به خیال شما بال و پر دهد، خوراک فکری به شما پیشنهاد کند و برشی از زندگی را در برابرتان قرار دهد که اتفاقاً با آن بیگانه نیستید ولی شاید شما هم از درمان خود-تجویز فراموشی استفاده کردهاید.
رمان به وضوح بیشتری احتیاج دارد، با توجه به سبک کابوسگونهی نثر نویسنده، ما باید با حجم قابلتوجهی ارجاعهای درونمتنی روبهرو میشدیم تا تصویرهای بریدهبریده را به هم پیوند بزنند، اما کمبود این ارجاعها، خواننده را به خیالپردازی میکشاند تا جاهای خالی بین تصویرها را پر کند، به همین خاطر است که ایکاش رمان حجم بیشتری داشت و ایکاش نویسنده تصویرهای بیشتری میگذاشت، تا خواننده احساس سبکی، ناآرامی و پوکی خطوط کابوسها را بهتر درک کند و بپذیرد.
کهنه رباط دستکم میتواند به خیال شما بال و پر دهد، خوراک فکری به شما پیشنهاد کند و برشی از زندگی را در برابرتان قرار دهد که اتفاقاً با آن بیگانه نیستید ولی شاید شما هم از درمان خود-تجویز فراموشی استفاده کردهاید.
ترکیب مستمر دیالوگ و توصیف و تصویرسازیهای ذهنی راویها که هیچکدام به اکثریت متن دست پیدا نمیکنند، و در کنار هم پیش میروند، داستان را پر از صدا و تصویر ساخته، اما رنگ کم دارد: تصویرهای کهنهرباط سیاهوسفید جلوی چشم میگذرند و مثل یک خواب قدیمی و غمگین، با خواننده پیش میروند تا زنی از درونِ راهروهای پوسیدهی ذهنیت خویش عبور کند و به خودش برگردد و ببیند چه از زندگیاش مانده، چه از خودش مانده، چه از خانوادهاش مانده. کهنهرباط کتابیست خواندنی که میتوانست یکی از بهترینها باشد.
با خواندن کهنه رباط و کتابهای دیگری که از یک زاویهی دید ویژه، در یک ردهبندی قرار میگیرند، پرسشهایی در ذهن شکل میگیرد؛ پرسشهایی از این دست که وقتی کتابهایمان از زیر کیبورد ما رد میشوند یا از زیر قلم ما عبور میکنند، چه مسیری را طی میکنند تا در مقابل چشم خواننده قرار بگیرند؟ چقدر این مسیر حرفهای ست؟ چند چشم تیزبین پیش از نشر و عرضهی کتاب، آن را به دیدهی فن و تجربه مینگرند؟
این سوالها را اگر مطرح نکنم دریغ میخورم، چراکه کهنه رباط و کتابهایی از این دست، من را به این فکر وا میدارند که اگر روی این کتابها، کارهای پیشتولیدیِ هرچند مختصری انجام میگرفت، در جایگاه درخور و شایستهتری قرار میگرفتند؛ از یک نمونهخوانی ساده تا یک ویرایش محتوایی، میتوانست بهطور خاص کهنه رباط را در ظاهر بالندهتری وارد بازار کتاب کند. بهروشنی میتوان گفت که کهنه رباط کتاب بهتری میبود اگر با حوصلهی بیشتر و دید حرفهایتری، مراحل پیشتولید خود را طی میکرد.
کارنامهی اصغر خلیلی در عرصههای مختلف، پربار است. تحصیلات آکادمیک را در زمینهی کاریاش پیش برده است، کار اجرایی را هم زود شروع کرده است و بهطور مستمر تا زمان حاضر ادامه داده است. با توجه به همهی اینها، شروع به ورق زدن تراژدی جنگ میکنیم.
تراژدی جنگ نمایشنامهای کوتاهست در یک پرده که به چند صحنهی کوتاه تقسیم شده است. نمایش داستانی برگرفته از شاهنامهی فردوسی است و سعی میکند اقتباسی آزاد از داستان رستم و سهراب را در جنگی نمادین نشان بدهد: دو کشور به جنگ هم نشستهاند و فرماندهان دو کشور سر در شکست هم – به هر روشی – دارند. در این میان حق با کیست و واقعیت چیست؟ توصیف این جنگ و طرح مسالهای است که نویسنده تلاش در بیان آن را دارد.
در صفحهی 4 کتاب، به توضیح کوتاهی از سوی ناشر برمیخوریم که توجه را جلب میکند. ناشر نوشته است: رسمالخط این کتاب الزاماً منطبق با رسمالخط انتشارات افراز نیست و طبق نظر پدیدآورندگان تنظیم شده است.
پیش از هرچیز مسالهی قابل ذکری که معمولاً میان اهل فن چالش ایجاد میکند، این است که نمایشنامه را چگونه بنویسیم؟ آیا نمایشنامه را بهصورت مکتوب و در حوزهی ادبیات کتبی تحریر کنیم یا آن را به همان شکل بنویسیم که اجرا میشود، با همان لحنهای جاری نمایش و گویشهای رایج؟
گروهی بر این عقیدهاند که در هرحال متن نمایشنامه وقتی روی صحنه میرود، به زبان گفتار برمیگردد و گروه دیگری نیز این نظر را دارند که دیالوگها باید به همان لحنی که بر روی صحنه میروند، روی کاغذ بیایند تا چندگانگی در اجراهای متفاوت ایجاد نشود. درهرصورت، این نزاعی همیشگی ست و هر سوی آن، طرفداران خودش را دارد.
اصغر خلیلی زنانگی را تبدیل به تایپ کرده است، تایپی که تنها در موقعیتهای خاصی میتواند و باید ایفای نقش کند و اگر در جایگاه نابهجایی قرار بگیرد، در نهایت زنانگی او، زن را به تعریفهای پیشساخته رهنمون میکند.
اصغر خلیلی از این میان، بهسوی محاوره میرود. جدای از اینکه این صورت نوشتاری چقدر به متن نمایشنامه امکان اجرایی میدهد، باید به چند نکته اشاره کرد: نخست اینکه هر صورت نوشتاری، دایرهی واژگانی خود را دارد و باید این نکته را در نظر داشت که بعضی کلمهها که استفادهی آنها در نوشتار راحت است، در گفتار و دیالوگنویسی خوب از کار در نمیآیند و از متن بیرون میزنند. برای مثال در صفحهی 12، واژهی «فکور» در یک گفتو گوی عامیانه، آن هم در صحنهی جنگ و از دهان سرباز، مناسب بهنظر نمیرسد. باز هم در جایجای کتاب، از این دست کلمهها به چشم میخورد. تصور میکنم دقت تیزبینانهتری در انتخاب واژهها، به گیرایی متن و روانی آن یاری میرساند.
مسالهی بعدی گویش و اصطلاحهای رایج در هر صنف و ردهی اجتماع است. هر گروه، صنف و طبقهای، بنا بر شرایط درونگروهی و کیفیت ارتباطی آن گروه با بدنهی اجتماع، از کلمهها و ادبیات مخصوص به خودش استفاده میکند و منطق زیست آن طبقه در زبان کاربردی آن، بازتاب دارد. در متن نمایشنامهی تراژدی جنگ توجه به ادبیات این صنف کمرنگ است، روابط درونگروهی و منطق بالادستی و پاییندستی و... در این متن به چشم نمیآید.
نکتهی آخر در مورد رسمالخط است که بسیار توجهام را جلب کرد و تعجبم را برانگیخت؛ دلایل بیسرو سامانی شیوهی نگاشت خط فارسی کم نیستند که البته قصد پرداختن به آنها را ندارم، ولی توافقهای پایهای بر سر گروهی از شیوههای نگاشت وجود دارد. با توجه به اینکه رسمالخط نشر افراز هم تا حد زیادی قابل قبول است، دلیل این بدعتگذاریهای بیاساس را در رسمالخط بهکاررفته در متن کتاب ندانستم.
اصغر خلیلی زنانگی را تبدیل به تایپ کرده است، تایپی که تنها در موقعیتهای خاصی میتواند و باید ایفای نقش کند و اگر در جایگاه نابهجایی قرار بگیرد، در نهایت زنانگی او، زن را به تعریفهای پیشساخته رهنمون میکند.
بهتر است کتاب را بخوانید و چشمانداز خود را بیابید.