کتابان

مروری بر کتاب های منتشر شده سال

کتابان

مروری بر کتاب های منتشر شده سال

ادبیات جدی موانع را پشت سر می‌گذارد

ادبیات چیزی است فرای سیاست

ابوتراب خسروی

ابوتراب خسروی نویسنده کتاب‌های «هاویه»،« دیوان سومنات»، «اسفار کاتبان»،«رود راوی»،« ملکان عذاب» و «حاشیه‌ای بر مبانی داستان» است. وی با اسفار کاتبان طیف وسیعی از مخاطبان را به سمت آثار خود کشید. ابوتراب خسروی با نثر کهن خود نشان داد به ادبیات کلاسیک مسلط است. آثار وی مخاطب را به درنگ در مورد تک تک کلمات وا می دارد.

آقای خسروی بفرمایید شما به عنوان نویسنده چقدر به نقد آثار خود توسط منتقدین اهمیت می‌دهید؟

به طور طبیعی نقد مقوله مهمی است. نویسنده با نقد، خودش را تصحیح می‌کند و نقاط ضعف و قوت خودش را می‌شناسد منتهی به هزار و یک دلیل  هنوز نقد منسجمی در جامعه ادبی ما شکل نگرفته و بیشتر مشکلات ما ناشی از نبود یک نقد پویا است.

به طور مشخص در مورد آثار شما نقد منسجمی به رشته تحریر در آمده است؟‌

در طول فعالیت‌های خودم با چند نقد منسجم مواجه شدم. باید بگویم هستند جوان‌هایی که در حیطه نقد شروع به کار کرده‌اند و من خیلی به کارشان امیدوار هستم. این تک صداها نیاز به بسط و توسعه دارند تا بدل به جریانی فراگیر شوند. نه این که نظر به خودم داشته باشم اما ادبیات امروز ما با نقد منسجم سمت و سوی خوبی خواهد گرفت.

فضای نقد ادبی را چطور می‌بیند و ارزیابی شما چیست؟

حرفم را با این مقدمه شروع می‌کنم که مسئله فرهنگی، هنری، سیاسی و اجتماعی ظروف مرتبط هستند و ما نمی‌توانیم توقع داشته باشیم در یک جامعه متشت فرهنگی، بسامان باشیم. نقد وجود دارد اما نقدی که اهدافی به غیر از ادبیات دنبال می‌کند. متاسفانه به دلیل وجود امکاناتی که برخی منتقدین دارند و هر چه که بنویسند منتشر می‌شود، یک رویکرد از پیش اندیشیده شده شکل گرفته‌است که نهایتا به شانتاژ، تولید نویسنده و تولید آثار شبه ادبی منجر خواهد شد. با این کار نوعی مافیای ادبی شکل گرفته است. هدف این است که  تاثیر ادبیات جدی را کم رنگ کنند و ادبیاتی را تولید کنند که با تیراژهای وسیع ذائقه ادبی مخاطب را تغییر بدهد و اذهان مخاطب را از ادبیات خوب دور کنند و به سمت ادبیات متفننی ببرند که اگر خیلی خوب باشد، ادبیات متوسط سمت و سودار است. من امیدوارم دوستانی که دست‌اندر کار این شرایط هستند متوجه بشوند تا این مسئله حل شود. با همه این تفاسیر جریان فرهنگی رشد و توسعه خودش را دارد و این تیراژ‌های کاذب ره به جایی نمی‌برند. ما به واسطه خلاء آموزش ادبیات، خواننده تربیت نکرده‌ایم. مخاطب ادبیات ما به دانشگاه می‌رسد اما هنوز لذت خوانش را نفهمیده است. البته با این ادبیات متفنن لذت خواندن را کشف می‌کنند و اگر اندکی  کنجکاوی داشته باشند حتما به طرف ادبیات جدی کشیده خواهند شد چون قطعا ادبیاتی که حرفی برای گفتن ندارد نمی‌تواند طیف وسیعی از مخاطب را برای مدتی طولانی دنبال خودش بکشاند و ارضا کند.  

مخاطبی که به زعم شما سلیقه‌اش را ادبیات متفنن تعیین می‌کند چطور می‌تواند خودش را از دایره ادبیات مصرفی و سطحی بیرون بکشد و به سمت ادبیات جدی برود که تریبون وسعیی هم ندارد؟

مخاطب انسان است و نمی‌توانیم او را لاشعور فرض کنیم. بالاخره از گوشه کنار با ادبیات خوب آشنا می‌شود و در ذهن خود قیاس کرده متوجه موضوع می‌شود.  جریان فرهنگ سازی که در طول قرن‌ها مسائل فرهنگی‌اش را حل کرده است امروز هم از این موانع عبور خواهد کرد. ما از گذشتگان آثار ارزشمندی داریم و در ادامه این رودخانه عظیم همه چیز حل و فصل می‌شود. نمی‌توانیم به دلیل سیاست‌های مقطعی گروه‌های محدود که متاسفانه امکاناتی دارند، مایوس شویم. این مسئله در دهه‌های گذشته هم به نوعی دیگر وجود داشت. در دهه سی و چهل ادبیات ایدئولوژی زده چپ تبلیغ می‌شد. جریانی که ادبیات اندیشه را اصلا قبول نداشت و نهایتا نویسندگان واقعی کم رنگ و نادیده گرفته می‌شدند. اما مخاطب ادبیات نویسندگان خوب را می‌شناخت وآثارشان را می‌خواند. جریان‌هایی که ادبیات متفنن تولید می‌کنند، نمی‌توانند موفق باشند و ادبیات تولیدی این گروه‌ها دوام چندانی در ذهن مخاطب ندارد.  

نقد وجود دارد اما نقدی که اهدافی به غیر از ادبیات دنبال می‌کند. متاسفانه به دلیل وجود امکاناتی که برخی منتقدین دارند و هر چه که بنویسند منتشر می‌شود، یک رویکرد از پیش اندیشیده شده شکل گرفته‌است که نهایتا به شانتاژ، تولید نویسنده و تولید آثار شبه ادبی منجر خواهد شد.

جوایز ادبی خصوصی و دولتی  که دو دهه است رشد روز افزونی داشته اند تا چه حد می‌تواند به پیشرفت ادبیات جدی ما کمک کند؟

بعضی از مجامع ادبی، مجامع اصیلی هستند و ما به عنوان کسانی که سال‌ها است کار کرده‌ایم آنها را می‌شناسیم و می‌دانیم هدف آنها ایجاد شرایطی است که  ادبیات خوب نوشته و برای نویسندگان انگیزه ایجاد شود اما بعضی از مجامع هم هستند که اهداف خودشان را دنبال می‌کنند. اهدافی که ارجاع آن به خارج از بحث ادبیات است مثل تیراژسازی و نویسنده سازی. اما جریان‌های اصیل کار خودشان را می‌کنند و تاثیر خودشان را هم خواهند گذاشت. مخاطب فراگیر سمت و سوی درستی را پیدا خواهد کرد و این تیراژها و نوبت‌های چاپ نمی‌تواند مخاطب و نویسنده را با این فعالیت‌های مقطعی فریب بدهد. ادبیات چیزی است فرای سیاست. اگر ادبیات خوب در جامعه شایع شود، شهروند و سیاستمدار فرهیخته خواهیم داشت و همه چیز به سمت اصلاح می‌رود. امیدواریم مدیران فرهنگی جامعه جریان بالنده را تقویت کنند.

برمی‌گردم بر سر موضع نقد. فکر نمی‌کنید اگر نقد علمی تقویت شده بود ادبیات تفننیی فرصتی برای فربه شدن پیدا نمی‌کرد؟‌و سوال این است که با توجه به اهمیت حوزه نقد چرا نویسندگان و منتقدین ما به این مهم بی توجهی نشان می‌دهند و حجم نقد علمی تا این حد پایین است؟‌

مسئله اصلی در خلاء تفکر فلسفی نهفته است. ما با فلسفه بیگانه هستیم. هنر غالب در جامعه ما شعر است. اشعار سعدی یا حافظ سر خط‌های زندگی ما هستند. در تاریخ فرهنگی ما شعر تاثیرگذار بوده است و نه فلسفه.  شعر هر چه مصالحش غیر منطقی‌تر و نزدیک به جنون باشد، شدت تاثیرش بیشتر خواهد بود. شعر ناشی از عشق است و در مقابل عقل طرفدار بیشتری دارد. صوفی‌ عشق را بر عقل ارجح می‌داند. الگوی اجتماعی بر مبنای نگاه عرفانی و عاشقانه جامعه ما را تا پیش از مشروطه به یک ویرانه بدل کرد. مشروطه بود که ما را به خود آورد و در طول سال‌های بعد از مشروطه بیدار شدیم و سعی کردیم آرام آرام اندکی ازمسائل را حل و فصل کنیم. نبود نقد به همین دلایل بر می‌گردد. در حال حاضر معیارهای توسعه اجتماعی تغییر کرده و رویکردهای خوبی ایجاد شده است. آمار زنان تحصیل کرده و زنان نویسنده توسعه اجتماعی خوبی را نوید می‌دهد. هرچند هنوز درگیر بقایای آن تفکر هستیم ولی شک نکنید برای حل و فصل این مسائل باید این دوران‌ها را بگذرانیم. 

ابوتراب خسروی

آیا قائل به ادبیات شهرستانی در مقابل ادبیات پایتخت هستید؟‌

این مسئله اصلا واقعی نیست. بعضی از دوستان خط و خط کشی‌های بدی می‌کنند و یک نوع آلرژی دارند نسبت به کسانی که در شهرستان‌ها قلم می‌زنند به ویژه وقتی با  نویسنده‌ای مواجه می‌شوند که در شهرستان است و دارد خوب کار می‌کند. این خط و خط کشی‌ها مصنوعی و رفتاری زشت است که برخی منتقدین دارند. همه نویسندگان در حوزه ادبیات این مملکت قلم می‌زنند و تفاوتی هم نمی‌کند در کدام شهر و روستا زندگی می‌کنند.

از چشم انداز برخی از این منتقدین شعر و داستان شهرستان نوعی قومی‌گری است و شعر و داستان پایتخت نشانه‌های شهری و مدرن دارد با چنین دیدگاهی موافق هستید؟ 

ممکن است نویسنده‌ای در دورافتاده‌ترین نقطه کشور ادبیات شهری و مدرن بنویسد و برعکس نویسنده‌ای در تهران ادبیات روستایی کار کند. مکان جغرافیایی نویسنده تعیین کننده نیست بلکه ذهن نویسنده و اثر باید متعلق به دوران باشد. برخی اوقات می‌شنوم می‌گویند حوزه ادبیات خوزستان یا حوزه ادبیات اصفهان. این خط و خط کشی‌ها اصلا درست نیست. نویسنده تحت تاثیر فضای کلی جامعه قلم می‌زند و من اصرار دارم بگویم جوان‌های شهرستانی، شاید به دلیل آرامش و شرایط مناسب‌تر و فراغت بیشتر، خیلی بهتر از همکارانشان در پایخت می‌نویسند. هر چند به طور دقیق هم نمی‌شود این حرف را زد.‌

روند ادبیات را از دهه سی و چهل تا به امروز چطور می‌بینید؟ به نظر شما در این دو دهه اخیر ادبیات از چنان رشدی برخوردار بود که بتوان گفت به دهه چهل که به نوعی قله ادبیات ایران محسوب می‌شود پهلو می زند؟ و اگر دیگر قله ادبی شکل نگرفته است دلیلش چیست؟ 

ما نسبت به قبل از انقلاب تفاوت‌هایی کرده‌ایم. جامعه متکثر شده و آن یکرنگی قبل از انقلاب از بین رفته است. هر کس سلیقه و نگاه متفاوتی به ادبیات دارد. هر کدام از نویسنده‌های امروزی نگاه خاصی را دنبال می‌کنند که چنین شرایطی برای نویسنده دهه چهل وجود نداشت. بحث بر سر این است که ما قبل از انقلاب تعداد محدودی نویسنده داشته‌ایم و همه متعلق به خانواده‌های مرفه جامعه بودند. اما امروز نویسندگان پراکنده هستند و مرجع حضورشان کاملا از اقشار و طبقات مختلف است. همین مسئله باعث شده است نگاه متفاوتی داشته باشند. از سوی دیگر ما در شرایطی به سر می‌بریم که چه بخواهیم و چه نخواهیم وضعیت متفاوتی است که بعضی‌ها اسمش را می‌گذارند وضعیت پست‌مدرن. ما از طریق اینترنت می‌تواینم در بزرگترین دانشگاه‌های مجازی تحصیل کنیم وبا شش گوشه دنیا کنفرانس بگذاریم.  همین وضعیت شرایطی را ایجاد می‌کند که نویسنده این دوران با نویسنده سی سال پیش متفاوت باشد. در حال حاضر تعداد نویسندگان آنقدر زیاد شده است که دیگر انتخاب کردن یکی دو نفر از میان آنها کارخیلی دشواری است. صرف نظر از کیفیت، یک آمار از تعداد نویسندگانی که به طور جدی کار می‌کنند و چندین کتاب دارند نشان از تنوع و گستردگی کار می‌دهد. امروز مرزها، معانی خود را تغییر داده‌اند و نمی‌توان این دوران را با دوران دهه چهل مقایسه کرد. در دهه چهل مگر چند نویسنده وجود داشت؟ همه نویسندگان دهه چهل مطرح شدند اما امروز تعداد چنان زیاد است که نمی‌توان از بین این افراد شاخص‌ها را مشخص کرد.  به جرات می‌گویم نویسندگان امروزی خیلی بهتر از نویسندگان دهه چهل هستند. هم بیشتر می‌دانند و هم سطح کارشان بالاتر است اما به دلیل همین شرایطی که بر شمردم نمی‌توانیم شاخص‌ها را مشخص کنیم و قیاس در چنین وضعیتی کار درستی نیست. ما دوره عجیب غریبی را طی می‌کنیم و در حال شدن هستیم. همه چیز در حوزه ادبیات مبهم است و چون در مرکز این وضعیت هستیم نمی‌توانیم درباره‌اش قضاوت کنیم. شاید اگر کمی از این دوران دور شویم بشود قضاوت دقیق‌تری کرد.  


ما  دوره عجیب و غریبی را طی می‌کنیم و در حال شدن هستیم. همه چیز در حوزه ادبیات مبهم است و چون در مرکز این وضعیت هستیم نمی‌توانیم درباره‌اش قضاوت کنیم. شاید اگر کمی از این دوران دور شویم بشود قضاوت دقیق‌تری کرد. 


هر چی لازم داری

هر چی لازم داری


با همه مخلفات واقعا با همه مخلفات عرضه شده است. از مرگ و نیستی تا ساندویچی که همه چیز داخل آن قرار دارد. از غول چراغ جادو تا شیپور عظیم الجثه، از دشت دست تا درازترین سوسیس دنیا و اتومبیل پادار. خلاصه سیلورستالین همه خرت و پرت‌های ممکن و ناممکن را یکجا در کتابش جمع کرده است، درست مثل اتاق عجیب وغریب دکتر بالتازار.

با همه مخلفات. با همه مخلفات. شل سیلورستاین. مترجم: حمید خادمی.
تهران: نشر پنجره. چاپ اول: 1390. 1100نسخه. 200صفحه
مصور. 6500 تومان.
« اعضای گم شده بدن

حرف زدم سرم رفت
کار کردم پشتم به باد فنا رفت
گریه کردم چشمام زد بیرون
راه رفتم پا برام نموند
آواز خوندم دلم جا موند
جدا جان من ببین
به واقع چندان چیزی نمونده از من نازنین»[1]
شل سیلورستاین برای بچه‌ها نمی‌نویسد او شعرهایش را برای همه می‌نویسد. سیلورستاین با نگاه تیزبین خود به زندگی و عالم کودکی و خلاقیت بی‌بدیل خود، مخاطب را مجذوب می‌کند. مخاطبی که تفاوتی نمی‌کند کودک باشد یا بزرگسال. از این جهت می‌توان گفت شعرهایش را هم کودکان می‌پسندند و هم بزرگسالان. با همه مخلفات دومین کتابی است که پس از مرگ سیلورستاین منتشر می‌شود. شعرهای سیلورستاین، ترکیبی از احساسات گوناگون و گاه متضاد است. دست نوشته‌های خنده‌دار، احمقانه، ملموس، نامربوط
عاقلانه. همین‌هاست که باعث شده کتاب «با همه مخلفات» اثری ارزشمند برای افزوده شدن به
آثار قبلی وی به شمار آید.
با همه مخلفات واقعا با همه مخلفات عرضه شده است. از مرگ و نیستی تا ساندویچی که همه چیز داخل آن قرار دارد. از غول چراغ جادو تا شیپور عظیم الجثه، از دشت دست تا درازترین سوسین دنیا و اتومبیل پادار. خلاصه سیلورستالین همه خرت و پرت‌های ممکن و ناممکن را یکجا در کتابش جمع کرده است، درست مثل اتاق عجیب وغریب دکتر بالتازار که به محض باز کردن در اتاق جادویی او، هزاران شیء عجب و غریب  از توی آن بیرون می‌ریزد. خلاصه سیلورستاین با همه چیز تلاش دارد خنده را بر لب‌های خواننده‌اش بنشاند. سیلورستاین در کتاب با همه مخلفات با کمک شعرهای سورئالیستی، فانتزی و تخیلی، بازی با کلمات و آواها تلاش می‌کند به دنیای کودکانه سری بزند و شگفتی‌های این دنیا را بیرون بکشد. این اشعار همراه با تصویرهای خلاقانه معنای بهتری به خود می‌گیرد و از این جهت حضور شعرها بدون تصاویر را بی معنی می‌کند. حمید خادمی تلاش کرده است اشعار را دوباره در زبان فارسی بازنویسی کند و به همین دلیل گاه کلماتی در اشعار آورده می‌شود که ممکن است برای کودک امروزی کلمه تازه‌ای نباشد و به فرهنگی کهن‌تر پهلو بزند. همچنین تلاش کرده است اشعار را با ریتم و وزن شعر فارسی دوباره نویسی کند و همه این تلاش‌ها، هم می‌تواند برای اثر سیلورستان مثبت باشد و هم منفی. چرا که خواننده ایرانی ممکن است با آن ارتباط بهتری برقرار کند و اشعار برایش ملموس‌تر شود اما از خود سیلورستان دور شود. هرچند محمد خادمی این بازنویسی و تطبیق اشعار با متن اصلی را به خوبی به انجام رسانده و از این نظر ترجمه بسیار شیوایی از اشعار ارائه داده است. اشعار اصلی نیزبه زبان اصلی در کنار هر شعر آورده شده و کتاب متنی دو زبانه است. ناشر در پشت جلد کتاب می‌نویسد:«مجموعه حاضر در سال 2011 پس از مرگ سیلورستاین جمع آوری و منتشر شده است. در کنار برگردان فارسی اشعار متن انگلیسی نیز چاپ شده است. به امید اینکه خواننده محترم از هر دو نوشته – انگلیسی و برگردان فارسی- به یک اندازه بهرمند شود.» [2]
مجموعه حاضر در سال 2011 پس از مرگ سیلورستاین جمع آوری و منتشر شده است. در کنار
برگردان فارسی اشعار متن انگلیسی نیز چاپ شده است. به امید اینکه خواننده محترم از هر دو نوشته – انگلیسی و برگردان فارسی- به یک اندازه بهرمند شود

« یه مسابقه برگزار کردیم: مسابقه "کثیف‌ها"

درست وسط خیابان "گل ولای"

همه بچه‌هایی که پاهاشون نشُسته بود و کثیف

اومدن با اون پاهاشون دیگه – پیف

بیلی پا برهنه و تیلی بی انگشته هم بودن

و یه پسر که کارش بود روی خردل راه رفتن

پا تاولی هم بود، بوگندوهه که دوست داشت تاول بچلونه – اه چه بویی

اون هم در چی فرنی لیمویی

از توی خاک و گل ولای و کثافت ولجن

همه شون از این سو و آن سو می‌آمدن

ما کلی کثیفی‌های پای تک تک اونها رو خراشیدیم وتراشیدیم یکسره

تا ببینیم کدوم‌شون از همه سنگین‌تره

چرک‌های پای تیلی بی انگشته نزدیک به هفت کیلو بود

اما برنده مسابقه " تنبل پاشنه سمبل" بود

چون وقتی که تمام چرک و کثافت‌هاش رو تراشیده بودند عملا

اون وقت دیگه پایی در کار نبود اصولا.»[3]

شلدون آلن سیلوراستاین نویسنده، شاعر، تصویرپرداز و نمایشنامه ‌نویس امریکایی اهل شیکاگو است. او دو فرزند داشت که یکی از آنها در یازده سالگی از دنیا رفت و دیگری دوازده ساله بود که پدرش سیلورستاین را از دست داد. با این حال سیلورستاین همیشه با دنیای کودکانه سر وکار داشته و تلاش کرده است با نوشته‌هایش همه را بخنده بیندازد و شاد کند. در آغاز کتاب با همه مخلفات می‌نویسد:

«سال‌ها بعد

با این که نمی‌بینم روی شما را

 اون دم که ورق می‌زنید این شعرهای من را

 من هم

 جایی از دور دست

 اون دور دورا

لبخنده‌ای بر لبم میاد

 تا می‌شنوم خنده تان را.»[4]

حمید خادمی مترجم این کتاب پیش از این کتاب‌های بالا افتادن، جایی که پیاده رو تموم می‌شه، نوری در اتاق زیر شیروانی و دنیای دیوانه دیوانه را از همین نویسنده و همین ناشر ترجمه کرده است. حمید خادمی مترجم و ویراستاری است که شهرتش را به خاطر ترجمه روان کتاب‌های سیلورستاین به دست آورده است. 

پی نوشت:

[1] صفحه 94 کتاب

[2] پشت جلد

[3] صفحه 52 کتاب

[4] صفحه 9 کتاب

در تاریکی هر کلمه

در تاریکی هر کلمه


در این ماجرا، ادیسه به همراه چند تن از یاران خود در چنگال دیوی به نام «سایکلویس» گرفتار می‌آیند و ادیسه در تلاش برای غلبه بر سایکلویس بر‌می‌آید چراکه آن‌ها برای رسیدن به جزیره‌ی خورشید، راهی جز این ندارند که دیو را از سر راه خود بردارند.

غار سایکلوپس (تندیس‌های جیبی – 13).

غار سایکلوپس (تندیس‌های جیبی – 13). هومر. ترجمه‌ی نازنین کی‌نژاد. تهران: انتشارات کتابسرای تندیس. چاپ نخست: 1390. 1500 نسخه. 69 صفحه. 1500 تومان.

«در سومین دیدبانی شب با خروج ستارگان از نقطه‌ی اوج خود زنوس جمع‌کننده‌ی ابرها – تندباد شدیدی را برانگیخت. توفان زمین و دریا را با ابر پوشاند شب از آسمان فرا رسیده بود. با آمدن سپیده‌ی درخشان و سرخ‌فام، کشتی را به ساحل بستیم و به یک غار توخالی آوردیم، غاری که محل رقص و گردهم‌آیی فرشتگان بود. همه‌ی مردانم را جمع کردم و به آن‌ها هشدار دادم...»[1]

متن بالا بخشی از کتاب غار سایکلوپس نوشته‌ی هومر است که نویسنده در این کتاب، به ماجراهایی می‌پردازد که ادیسه در راه بازگشت از سفر سخت خود از سر می‌گذراند. در این ماجرا، ادیسه به همراه چند تن از یاران خود در چنگال دیوی به نام «سایکلویس» گرفتار می‌آیند و ادیسه در تلاش برای غلبه بر سایکلویس بر‌می‌آید چراکه آن‌ها برای رسیدن به جزیره‌ی خورشید، راهی جز این ندارند که دیو را از سر راه خود بردارند. ادیسه و یاران او از چنگال دیو سایکلویس رهایی می‌یابند، غافل از این‌که سایکلویس آخرین دیوی نیست که انتظارشان را می‌کشد.

هومر ِشاعر و داستانسرا، در یونان هشتصد سال پیش از میلاد مسیح روزگار می‌گذرانده است. آثاری که از او به یادگار مانده، دو گلچین شعر به نام‌های ایلیاد و ادیسه است که تمامی دانش ما پیرامون تاریخ و افسانه‌های باستان، از این کتاب استنتاج و استخراج شده است. هومر که در پایان عمر خود از داشتن بینایی محروم می‌شود، آثار ارزشمندی را نه صرفن به هم‌زبانان خود، بلکه به آن‌ها که این اثر را به زبان‌های دیگر نیز می‌خوانند هدیه داده است.

«غار سایکلوپس» که سیزدهمین کتاب از مجموعه‌ای است که نشر کتابسرای تندیس، زیر عنوان تندیس‌های جیبی به بازار روانه کرده است، از آن دسته متن‌هایی است که با توجه به زبان آرکائیک و کهنش و همین‌طور غنای اصطلاح‌ها و اسطوره‌ها و غرابت مفاهیم و مضامینش، نیاز به دقت و تعهد بیشتر در برگردان خود دارد

«دو شبانه روز خستگی و اضطراب آزاردهنده در این سرزمین ماندیم. صبح روز سوم با طلوع خورشید درخشان دکل‌ها را برافراشتیم. بادبان‌های سفید را گشودیم و هرکس به سر پست خود در کشتی رفت. باد و سکان‌دار کشتی را در مسیر خود نگاه می‌داشتند. اگر باد شدید – ترکیب این باد و باد شمالی – مرا از مسیر خارج نکرده بود و به سایترا نکشانده بود وقتی دور و بر مالی بودیم باید صحیح و سالم به سرزمین خود می‌رسیدیم.»[2]

در تاریکی هر کلمه

این‌که این اثر، یک اثر مثال‌زدنی و دارای اهمیت است، جایی برای شک و تردید نمی‌گذارد و همه در هر جایی در این نکته متفق هستند که برای درک جامع و نزدیک به واقع از سرزمین‌ها و تمدن‌های باستانی، نیاز است که روند و پروسه‌ی تولید کتاب از متن‌ها، پروسه‌ای هدفمند و علمی، مبتنی‌بر تولید و تکثیر بهترین نسخه‌ها باشد. در این راستا متخصصان و علاقه‌مندانی بوده‌اند که برای رسیدن به این مهم، تمام دقت و کوشش خود را به کار گرفته‌اند و تمام تلاش خود را به‌منظور کاهش علامت‌های سوال در چنین متن‌هایی به کار بسته‌اند، ولی آن‌چه در ترجمه‌ی حاضر به چشم می‌آید، نه حتا تخصص و کارآمدی، بلکه بیشتر سوء‌ظن نسبت به چنین برگردان ناقص و مشکل‌داری است. غار سایکلوپس که سیزدهمین کتاب از مجموعه‌ای است که نشر کتابسرای تندیس، زیر عنوان تندیس‌های جیبی به بازار روانه کرده است، از آن دسته متن‌هایی است که با توجه به زبان آرکائیک و کهنش و همین‌طور غنای اصطلاح‌ها و اسطوره‌ها و غرابت مفاهیم و مضامینش، نیاز به دقت و تعهد بیشتر در برگردان خود دارد و از سویی باید تسلط مترجم بر زبان فارسی در اندازه‌ای باشد که بتواند با توجه به مولفه‌های مشترک، برگردانی قوی و منطبق بر زبان اصلی را به خواننده عرضه کند. مولفه‌های دیگری نیز برای رسیدن به یک برگردان خوب وجود دارد، ولی بحث ترجمه‌ی متن‌هایی از این دست کمی متفاوت است و نمی‌توان به این گونه‌ی سهل‌الوصول، از آن‌ها گذشت و کار را در کیفیتی این‌چنینی روانه‌ی بازار کرد. در این‌جا لزومن صحبت از کیفیت برگردان خانم کی‌نژاد نیست، بلکه سخن بر سر مسئولیت تمام دست‌اندرکاران یک پروژه برای سامان‌دهی کتابی است که شرط نخست کیفیت آن، همگونی و اعتبار است؛ استانداردی که در روزگار ما کمی دیریاب به نظر می‌رسد.

پی نوشت:

[1] صفحه‌ی 63 کتاب

[2] صفحه‌ی 7 کتاب

 

طعم تلخ جوانی

طعم تلخ جوانی  


داستان‌های این کتاب اغلب در محله‌های قدیمی و مردمی که امروز شاید دیگر اثری از آنها نیست می‌گذرد. آداب و رسومی که آرام آرام در حال فراموشی است و محله‌هایی که امروز زیر آپارتمان‌های 35 متری مدفون شده و مردمی که به محاق رفته‌اند. فضای سرد و خشن اتمسفر داستان‌ها را شکل می‌دهد.


طعم ولگردی پشت این دیوار

طعم ولگردی پشت این دیوار. محمد عطاریان. تهران: انتشارات آهنگ قلم وابسته به نشر گلمهر. چاپ اول: 1390. 1100نسخه. 90صفحه. 2700 تومان.

 «دماغم را که با آستینم پاک کردم. پشت کله‌ام داغ شد. کتاب‌هایم از زیر بغلم کف حیاط ریخت و با ترس به عقب برگشتم: " خاک بر اون سرت، با اورکت من؟ کی می خوای بزرگ بشی؟ مثلا رفتی دبیرستان خیر سرت!" حبیب با یک بغل نان پشت سرم ایستاده بود. تا سر کوچه با یکی از بچه‌ها چند دقیقه‌یی ایستادم و صحبت کردم. تا وارد حیاطمان بشوم هم، طبق عادت به در ته کوچه نگاه کردم. از پشت اشک‌هایی که نریخته توی چشمم موج می خورد، صورتش را وحشتناک‌تر می‌دیدم. می‌دانستم کافی ست لب بجنبانم یا به قول او خیره‌بازی در بیاورم و با ضربه بعدی دست سنگینش روی یخ‌های حیاط فرش شوم. حبیب به خیلی چیزها حساس یود، اما بیش‌تر از همه به حرمت و احترامی که نسبت به خودش بر دوش من و گلی و مادر احساس می‌کرد. »[1]

طعم ولگردی پشت این دیوار مجموعه داستانی است از محمد عطاریانی که شامل هفت داستان کوتاه اجتماعی است به نام های خانه‌ی دو در سه‌ی کنار قبرستان، پشت بام، مادر بزرگ دلش می خواست بمیرد، حمام، نگهبان محله، بوی آب گوشت و غار رحمت نفتی. نوستالژی کودکی از دست رفته در همه این هفت داستان کوتاه موج می‌زند. داستان‌ها اغلب در محله های قدیمی و مردمی که امروز شاید دیگر اثری از آنها نیست می ‌گذرد. آداب و رسومی که آرام آرام در حال فراموشی است و محله‌هایی که امروز زیر آپارتمان‌های 35 متری مدفون شده  و مردمی که به محاق رفته‌اند. فضای سرد وتلخ اتمسفر داستان‌ها را شکل می‌دهد. عطاریانی در تقدیم نامه کتاب می‌نویسد"‌هر روز که می گذرد خشتی دیوار میان ما و آن روزها را بالاتر می برد" 

اخلاق و قضاوت‌های اخلاقی مشخصه این داستان‌ها است. آدم‌هایی که بر اساس اعتقادات اغلب خرافی آسیب های جدی به روح و روان همدیگر می‌زنند و با این حال نمی‌توان این مردمان را آدم‌های خبیث نامید و انگار باید برای بی فکری و بی فرهنگی شان دل سوزاند. عطاریانی تلاشی برای توصیه های اخلاقی نمی‌کند و قضاوت را به عهده خواننده می‌گذارد اما از طرفی داستان را به گونه‌ای پیش می‌برد که انتخاب را ناگزیر می‌کند. انتخابی بین خوب و بد. 

اخلاق و قضاوت‌های اخلاقی مشخصه این داستان‌ها است. آدم‌هایی که بر اساس اعتقادات اغلب خرافی آسیب های جدی به روح و روان همدیگر می‌زنند و با این حال نمی‌توان این مردمان را آدم‌های خبیث نامید و انگار باید برای بی فکری و بی فرهنگی شان دل سوزاند. عطاریانی تلاشی برای توصیه های اخلاقی نمی‌کند و قضاوت را به عهده خواننده می‌گذارد اما از طرفی داستان را به 

گونه‌ای پیش می‌برد که انتخاب را ناگزیر می‌کند. انتخابی بین خوب و بد.  

« "خیلی سال پیش یه کسی یه بچه رو گذاشت یه جای خلوت و رفت. این بچه چه جوری بزرگ شد مهم نیست مهم اینه که اونم مثل همه‌ی آدم های دیگه بود. دوست داشت کار کنه، آرزو داشت. آرزوهاش وادارش کردند درس بخونه، کار کنه و پول جمع کنه اما دلش کار دستش داد و یه روزی از یه دختری خوشش اومد که اسمش مونس بود. بهش ندادند. می دونی چرا؟ چون کس و کار نداشت. هیچ کس هم نبود بفهمه اون اصلا می خواد زن بگیره که کس و کار داشته باشه. یه روز که طاقتش طاق شده بود شب از روی پشت بوم پرید توی حیاط خونه‌ی دختر و رفت توی اتاقش تا با خود دختر حرف بزنه و تکلیف دلش رو یک سره کنه . دختر توی تاریکی ترسید و جیغ کشید. بعد پدر و برادرهای دختر اون جوون رو گرفتند و بردند توی زیر زمین دست و پا و دهنش رو بستند بعد باهاش کاری کردند که دیگه هیچ وقت نتونه زن بگیره . وقتی ولش کردند نمی دونست کجا باید بره . چی کار باید بکنه . بیست و پنج سال تنهایی کمرش رو شکسته بود. برای همین فکر تنهایی تا آخر عمر چنان وحشت زده‌اش کرد که به نظرش رسید فقط می تونه بمیره . بعد تصمیم گرفت خودش رو بکشه." رحمت پرسید: " اگه جای اون جوون بودی می دونستی دیگه تا آخر عمر نمی تونی زن بگیری نمی تونی بچه دار بشی نمی تونی از تنهایی فرار کنی چی کار می کردی؟ " »[2]  

طعم ولگردی پشت این دیوار اولین مجموعه داستان مستقل عطاریانی است. وی پیش از این چند رمان عامه پسند نوشته است و بعد از آن به داستان کوتاه نویسی گرایش پیدا کرده است.

وی پیش از این داستان کوتاهی به نام "GOD HAS GONE" را در مجموعه "پرسه در حوالی داستان امروز" منتشر کرده بود. پرسه در حوالی امروز مجموعه‌ای بود از 15 داستان کوتاه که زیر نظر "حسین سناپور" منتشر شده بود. نویسندگان این مجموعه اغلب از شاگردان کلاس داستان نویسی حسین سناپور بودند.  سناپور خواندن داستان‌ها بی هیچ پیش‌داوری از سوی مخاطبان را دلایل خود برای گزینش این داستان‌ها عنوان کرد چرا که هیچ کدام از نویسندگان تاکنون کتابی منتشر نکرده بود مگر محمد عطاریانی که دو رمان عامه پسند منتشر کرده بود و از سوی مخاطب‌های این نوع رمان‌ها استقبال هم شده بود. نام محمد عطاریانی در این کتاب منتقدین را با چهره‌ی تازه ای از او آشنا کرد.

با انتشار طعم ولگردی پشت این دیوار می‌توان مستقیم تر با قلم این نویسنده جوان آشنا شد و به قضاوت درباره نویسندگی او که حالا از نوشتن رمان‌های عامه پسند رو گردان شده است،  نشست.

پی نوشت:

[1] صفحه 19 کتاب از داستان پشت بام

[2] صفحه 83 و 84 از داستان غار رحمت نفتی

نوشتن به مثابه دارو

نوشتن به مثابه دارو 

 


 آفتاب درخشان دلیل آشکاری است از درمانگری نوشتار. داستان دختر بیست ساله‌ای که به سرطانی نادر مبتلا می‌شود و با نوشتن روح آشفته و وحشت زده‌اش را درمان می‌کند و خود را برای مرگ آماده تر.  


آفتاب درخشان

آفتاب درخشان. نورماکلین. مترجم :اشرف منظوری. تهران: نشر آموت. چاپ اول: 1390. 1650نسخه. 224صفحه. 5000 تومان.

« من شب را دوست ندارم. زیرا همه اتفاقات بدی که روز برایم پیش می‌آید و باعث رنجم می‌شود در شب در خاطرم می‌خزد و مرا ناراحت می‌کند. یک شب به محض اینکه خوابیدم، خواب وحشتناکی دیدم. صحنه‌هایی درهم که واضح نبودند. خواب دیدم دکتر چیزهای ناامید کننده‌ای درباره غده‌ای که در رانم هست می‌گوید. او می‌گفت از این بیماری می‌میرم. وحشت‌زده از خواب می‌پرم و آنچنان ترسیده‌ام که انگار واقعا مرده‌ام.»[1]

ژاکلین بیست ساله از همان اوائل حاملگی‌اش متوجه بیماری دردناکی در ناحیه زانو می‌شود و بعدها غده‌ای که در زانوی او رشد می‌کند او را به سرطانی نادر مبتلا می‌کند. وقتی متوجه می‌شود از دکترها کاری برای درمان او بر نمی‌آید تصمیم می‌گیرد خودش، خودش را درمان کند. او شروع می‌کند به نوشتن و ضبط خاطرات خود و مشاهدات و احساساتش را از بیماری‌اش می‌نویسد. همین نوشتن او را نجات می‌دهد. نوشتن روح سرگردان، وحشت زده و آسیب دیده‌اش را درمان و برای پذیرش بیماری و مرگ او را آماده می‌کند. در پایان داستان ژاکلین را می‌بینیم که حتی برای خوردن قرص‌ها و داروهای گوناگون دیگر پافشاری نمی‌کند و بهتر می‌بیند که روزهای پایانی زندگی‌اش را در کنار فرزند و همسرش بگذراند و به آنها امید و شادی بدهد. چیزی که از بسیاری از بیماران سرطانی بعید به نظر می‌رسد. بیماری سرطان از ژاکلین نویسنده حساسی می‌سازد و طبع شعر او را بیدار می‌کند به طوری که در جای جای اثر نویسنده به نوشتن شعرهایی می‌پردازد و احساسش را در قالب شعر بیان می‌کند. هر چند هم خاطرات و هم اشعار دست نوشته‌هایی نیستند که چندان ارزش ادبی خاصی داشته باشند اما سادگی آنها مخاطب را جذب می‌کند.  

آفتاب درخشان با روایاتی بسیار ساده و بی هیچ پیرایه‌ای نوشته شده است. درست همانگونه که یک دختر بیست ساله می‌تواند بنویسد. نورماکلین هم تلاش کرده است سادگی و بی پیرایگی این نوشته‌ها را به پیچیده نویسی نزدیک نکند و تنها به زندگی نامه ژاکلین سر و سامانی ادبی بدهد.

آفتاب درخشان با روایاتی بسیار ساده و بی هیچ پیرایه‌ای نوشته شده است. درست همانگونه که یک دختر بیست ساله می‌تواند بنویسد. نورماکلین هم تلاش کرده است سادگی و بی پیرایگی این نوشته‌ها را به پیچیده نویسی نزدیک نکند و تنها به زندگی نامه ژاکلین سر و سامانی ادبی بدهد. روزنامه تایمز درباره این داستان می‌نویسد: " یکی از استثنایی‌ترین رمان‌های سال است که نورماکلین بر اساس خاطرات ژاکلین هلتون نوشته است."

البته نسخه سینمایی این رمان رکورد گیشه فروش را شکست و یک سریال تلویزیونی هم از این اثر ساخته شد.

ژاکلین هلتون معروف به کوراین هایدن در سال 1971 در بیست سالگی در ونکور بر اثر ابتلا به نوعی سرطان نادر در گذشت. او در هجده ماهه آخر عمرش تصمیم گرفت خاطرات خود را به عنوان میراث برای دخترش جیل که هنوز نوزاد بود بنویسد. استودیویی یونیورسال فیلمی بر اساس خاطرات او ساخت که ببینندگان زیادی را به پای تلویزیون نشاند. نورماکلین آفتاب درخشان را بر اساس خاطرات ژاکلین هلتون به رشته تحریر در آورده است.

اشرف منظوری هم ترجمه روانی از این رمان به دست داده است. اشرف منظوری، شاعر و مترجم این اثر، دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته فنون ترجمه و آواشناسی از آمریکا است و ترجمه «آفتاب درخشان» اولین ترجمه‌ای است که از وی آماده انتشار می‌شود. پیش از این مجموعه شعری با نام «سایه سرو» از اشرف منظوری در ایران به چاپ رسیده است. 

« به بیمارستان می‌روم همان ساختمان آشنا. دیگر از بیمارستان وحشت ندارم. همه اهل بیمارستان نسبت به من لطف دارند، که این خود بسیار مهم است. اولین باری که بیمارستان ردال رفتم آنها متوجه شدند که من سرطان دارم، احساس ترس و خطر کردم. بیشتر از همه از متخصص پزشکی متنفر بودم. می‌گفتم چرا به من دارو نمی‌دهند تا به بهبود من کمک کند. اما زمانی که به بیمارستان نایلز آمدم احساسم به کلی عوض شد. در اینجا خیلی چیزها آموختم. از فرصت‌هایی که در طول بیماری به دست آوردم خیلی خرسندم... خوشحالم از این که سر انجام فهمیدند که باید داروهای مرا قطع کنند. اینکه متوجه شدند بهتر است بیمار در راحتی و با خیالی آسوده بمیرد تا اینکه در آشفتگی و نابسامانی.»[2]  

پی نوشت:

[1] صفحه 9 کتاب

[2] صفحه 190کتاب

پَپَر و گل‌های کاغذی

پَپَر و گل‌های کاغذی 

 


 آن‌چه مهم است ثبت این نکته است که مسعود میناوی عمری را خرج ادبیات کرد، به سبک و سیاق خاص خود رسید، از هیچ نویسنده ای تقلید نکرد، از ادبیات بنام جهان تاثیر پذیرفت، لکن مثل خودش نوشت.


پَپَر و گل‌های کاغذی

پَپَر و گل‌های کاغذی (داستان امروز ایران – 32). مسعود میناوی. ویرایش فنی: سعید شریفی. تهران: انتشارات افراز. چاپ نخست: 1390. 1100 نسخه. 120 صفحه. 3200 تومان.

مسعود میناوی در سال 1319 در اهواز متولد شد و در سال 1387 در تهران در گذشت. از این نویسنده و مترجم اهوازی به‌جز پپر و گل‌های کاغذی که محصول دهه‌ی چهل خورشدی است، مجموعه‌ی داستان آن روزهای در جنوب و رمان لنج عبود در انتظار انتشار و رسیدن به دست خواننده‌ی خود هستند.

پپر و گل‌های کاغذی پس از مرگ نویسنده‌ی خود، در بهار 1390 به‌همت انتشارات افراز منتشر شد. این مجموعه‌ی داستان نخستین کتاب چاپ‌شده‌ی نویسنده‌ای است که پشتکار و کیفیت نوشتار او را می‌توان از نویسندگان دیگر سراغ گرفت، ولی این‌که چرا نویسنده‌ای چون میناوی که در سرزمین ما کم نیستند، در چنین شرایطی و درست در زمانی که فهرست طویل کتاب‌های دست چندمی ویترین‌ها را پر کرده‌اند، به این سرنوشت گرفتار می‌آیند. پاره‌ای از دلایل این رویداد در مقدمه‌ای که محمد ایوبی بر این کتاب با عنوان «یکی از چند نویسنده‌ی صاحب‌سبک جنوب» نگاشته آمده است.

«مسعود میناوی چرا تا زنده بود کتابی چاپ نکرد؟ گناه این ستم بر گردن دوارگان مهم و زورمند است! دوارگانی که از نظر کمیت، بسیارند و به‌همین دلیل بر صنعت نشر و چاپ کتاب مسلط‌اند و همین تسلط باعث شد که مسعود میناوی نتواند در مدت شصت و چند سال عمر، مجموعه‌ی داستانی چاپ کند.»[1]

سپس محمد ایوبی به تشریح این ستم می‌پردازد و درنهایت و در انتهای مقدمه‌ی خود چنین می‌آورد:

«آن‌چه مهم است ثبت این نکته است که مسعود میناوی عمری را خرج ادبیات کرد، به سبک و سیاق خاص خود رسید، از هیچ نویسنده‌ای تقلید نکرد، از ادبیات بنام جهان تاثیر پذیرفت، لکن مثل خودش نوشت.»[2] 

در قصه های میناوی استعمار حاکم زمان پهلوی با کنایه ها و در لفافه و گاهی حتا با صراحت به پرسش گرفته می شود. موقعیت برساخته در داستان‌های میناوی موقعیت هایی را که خوزستان آن زمان و مساله ی قاچاق و نفتش با آن درگیر بوده است بیان می کند.

در قصه‌های میناوی استعمار حاکم زمان پهلوی با کنایه‌ها و در لفافه‌ و گاهی حتا با صراحت به پرسش گرفته می‌شود. موقعیت برساخته در داستان‌های میناوی موقعیت‌هایی را که خوزستان آن زمان و مساله‌ی قاچاق و نفتش با آن درگیر بوده است بیان می‌کند. گاهی در این داستان‌ها پیش می‌آید که روابط آدم‌ها و همچنین دیالوگ‌های میانشان و موقعیت‌هایی که در آن‌ها قرار می‌گیرند، شامل کلیشه‌هایی می‌شود که شاید بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم، ولی واقعیت این است که چفت و بست داستان‌ها و شناخت نویسنده از روابط حاکم، ما را از موقعیت کلیشه خارج می‌کند و به تامل در داستان‌ها وا می‌دارد. این روابط از ارزش قصه‌ها نمی‌کاهد و تک‌تک قصه‌های کتاب با چنان کیفیتی روایت شده‌اند که کیفیت متن را به رخ خواننده می‌کشند. نگاه با دقتی که به جزییات شده است و موقعیت‌های بحرانی که افراد داستان در آن‌ها قرار می‌گیرند، در بیشتر قصه‌ها به چشم می‌خورد. توصیفات در داستان‌ها از موقعیت‌های مکانی و زمانی نقش‌های کلیدی در ماجراها را به خود می‌گیرد و جزییات اهمیتی استراتژیک در داستان‌ها دارند. عینیات قابل تصوری که چنان ملموس در متن‌ها به چشم می‌خورد که گاهی خواننده‌ی داستان را فرای منطقه‌ای که در آن روایت می‌شود تصور می‌کند. نویسنده به‌هیچ‌روی در داستان‌هایش موضعی خاص را اتخاذ نمی‌کند، ولی با شناختی که از منطقه و مردم دارد، روایتش به گونه‌ای است که جهت و سمت و سوی او برای ما مشخص می‌شود. درون‌مایه‌ی قصه‌های میناوی بیشتر به مسایل اجتماعی- سیاسی حاد خوزستان می‌پردازد. قصه‌های او در پپر و گل‌های کاغذی به‌مثابه بازتولید مسایل اجتماعی منطقه‌ی خوزستان است و  درونی‌ترین لایه‌های این روابط را بازگو می‌کند. او تعهدی را که به خوزستان و مردمش دارد، در تک‌تک داستان‌ها نشان می‌دهد.

مسعود میناوی

سخت است وقتی نخستین کتاب نویسنده‌ای را در حالی در دست بگیری که نویسنده‌اش در میانه نباشد و این‌همه سال مشتاق دیدن حاصل زندگی خود بوده باشد، سخت است وقتی سطرها را می‌خوانی، با توصیف‌های زنده و گیرای او از زیست‌بوم خود مواجه شوی، وقتی می‌بینی که او بهتر از هم‌تایان دیگری می‌نویسد که کتاب‌هایشان در ویترین کتابفروشی‌ها چشمک می‌زنند که اگر حتا بهتر نباشد، چیزی کمتر از دیگرانی ندارد که هر روز از کتاب‌هایشان رونمایی می‌کنند. شاید به همین‌خاطر است که ادبیات ما تک‌صدایی شده است و هیچ صدایی از دیگری‌هایی نمی‌آید که مرکز نیستند، ولی خوب می‌نویسند. میناوی از آن‌دست نویسندگانی است که با مرور کارهایش می‌توان تسلط و شناخت او را علاوه‌بر ادبیات، بر مردم اطراف خود بازشناخت. او از مردمی صحبت به میان می‌آورد که چون خود او به حاشیه رانده شده‌اند. این حاشیه‌ها نه فقط حاشیه‌نشین‌ها را ترک‌شده می‌گذارد، بلکه بیش از آن‌ها کسانی متضرر شده‌اند که صداها را خاموش کرده‌اند تا فقط یک صدا شنیده شود.

«بالای سرش غریو دهشتناک انفجار و غرض موتورهای تانک بود، صدای توپ‌ها و صدای رگبار مسلسل‌ها در بیهوشی با صداهای عجیبی که در سرش می‌پیچید، صدای رعد و نور برق، صدای لطیف ریزش باران، صدای مهربان شمامه، بوی گل باقالا، بوی گل حنا، صدای تپش مبهمی در بیهوشی، احساس مایعی شورمزه و گرم توی گلو و دهانش، احساس سبکی بر موج ابر و نوازش دست‌های شمامه.»[3]

پی نوشت:

[1] صفحه‌ی 9 کتاب

[2] صفحه‌ی 14 کتاب

[3] صفحه‌ی 108 کتاب