مسئله اصلی نمایشنامه مرگ و دختر جوان این سوال اساسی است که شکنجه گران و شکنجه شدگان چطور میتوانند در یک سرزمین در کنار هم زندگی کنند؟
مرگ و دختر جوان. آریل دورفمان. ترجمهی حشمت اله کامرانی. تهران: نشر ماه ریز. چاپ سوم: 1390. 2000نسخه. 80صفحه. 3500 تومان.
« پائولینا: از خودم وحشت داشتم. از این که این همه نفرت در وجودم جمع شده بود... ولی این تنها راهی بود که بتوانم شبها بخوابم. تمام این پانزده سال در این فکر بودم که به طور روشمند، لحظه به لحظه، همه بلاهایی که سر من آوردند سر خودشان بیاورم...»{1}
آیا باید تمامی جنایات را به یکباره از ذهن دور ریخت و تنها با امید به آینده به زندگی ادامه داد؟ چطور میتوان تاریخ خشونتها و ظلمها را برای همیشه فراموش کرد و بیم آن را نداشت که یک روز باز دوباره تکرار شوند؟ آیا باید به افشا و محاکمه تک تک جنایات پرداخت و باز این خطر را به جان خرید تا دوباره به دام سلسلهای دیگر از خشونتها گرفتار شویم؟ نمایشنامه مرگ و دختر جوان شاید بتواند چشم انداز سومی پیش رو بگذارد.
آریل دورفمان نویسنده کتاب درباره انگیزه نوشتن نمایشنامه مرگ و دختر جوان میگوید: زمانی ژنرال اوگوستو پینوشه هنوز دیکتاتور شیلی بود و من همچنان در تبعید به سر میبردم. به داستان مرگ و دخترش که یک وضعیت نمایشی بود میاندیشیدم اما درآن زمان بستر تاریخیای که باید شخصیتها در آن شکل میگرفتند روشن نبود و باید شخصیتها را در حالت قبل از تولدشان رها میکردم تا زمانی فرا برسد که تمایل برای متولد شدن در شخصیتها احساس کنم. سرانجام پس از بازگشت به کشورم شیلی پس از هفده سال تازه متوجه این شدم که چطور باید داستان را بیان کرد.
نمایشنامه مرگ و دختر جوان داستان دختری است که سالهاست در خانهای متروک دور از شهر خود را گوشه نشین و محبوس کرده است و هیچ مراودهای با اجتماع پیرامونش ندارد. تنها با همسرش که یک فعال سیاسی و دارای نفوذ اجتماعی بالایی است زندگی میکند. یک روز مردی که در جاده متروک نزدیک خانه برای رفع پنچری ماشین به همسرش کمک کرده گذرش به خانه آنها میافتد تا جویای احوال او شود. با شنیدن صدای مرد، دختر به این میاندیشد که صدای او را جایی شنیده است. ترس و اضطراب به سراغش میآید و نیمههای شب مهمان را دست و پا بسته مورد باز خواست قرار میدهد. چرا که گمان میکند این مرد یکی از بازجویان و شکنجه گرانی است که پانزده سال قبل در زندان او را آزار داده و بارها به شنیع ترین شکل ممکن به شکنجه او پرداخته است. دختر همیشه در بازجوییها و وضعیت شکنجه چشم بسته بوده و برای همین نمیتواند مطمئن باشد او را میشناسد. تنها صدا و بوی اوست که نشانههای یقینی برای دختر است. دلیلی که نه برای مرد مهمان و نه برای همسرش قابل دفاع نیست. دورفمان میگوید: وقتی به کشورم بازگشتم پینوشه دیگر رئیس جمهور نبود. ولی همچنان فرماندهی نیروهای مسلح را به عهده داشت. و بیم آن میرفت که اگر مردم سرکشی کنند یا در صدد مجازات عاملان نقض حقوق بشر در حکومت پیشین برآیند کشور با کودتای دیگری مواجه شود و حکومت جدید برای ممانعت از هرج و مرج و در گیریهای پیاپی باید راهی مییافت که حامیان پینوشه را که همچنان مراکز کلیدی قدرت را درعرصههای قضا، قانونگذاری، شوراهای شهر و به ویژه اقتصاد در اختیار داشتند گریزان نکند. در آن زمان رئیس جمهوری که به صورت دموکراتیک انتخاب شده بود در برابر این وضعیت آشفته کمیتهای به نام کمیته رتیگ تشکیل داد. پاتریسیو آیلون حقوقدان هشتاد سالهای که وظیفهاش بررسی جنایات حکومت دیکتاتوری بود در راس این کمیته قرار گرفت. منتها حق نداشت نام جنایتکاران را افشا کند یا آنها را به محاکمه بکشاند. آیلون در میان دو جریان کسانی که خواستار دفن تمامی دوران وحشت گذشته بودند و کسانی که خواستار افشای کامل آن، مسیری مبتنی بر احتیاط و دور اندیشی ولی متهورانه در پیش گرفته بود. در این نمایش هم دختر نماینده کسانی است که خواستار افشای کامل جنایات اند اما شوهرش که بناست به زودی رئیس کمیته بررسی جنایات باشد به او توصیه میکند در چنین شرایطی بهتر است بررسی صحت و سقم جنایات این مرد را به کمیته واگذار کند و تمامی فشارها و خاطرات کهنه اما دردناک پانزده سال پیش را به فراموشی بسپارد.
«ژرادرو: باشد به تو نگاه میکنم عشق من! تو هنوز زندانی هستی! تو پشت آن دیوارها ماندهای توی آن زیرزمین محبوس ماندهای پانزده سال است که با زندگیت هیچ کاری نکردهای. هیچ کاری. به تو نگاه میکنم! درست وقتی که این فرصت به دستمان میافتد که همه چیز را از نو شروع کنیم تو بنا میکنی به باز کردن زخمهای کهنه. وقتش نرسیده که ما؟...
پائولینا: فراموش کنیم؟ از من میخواهی فراموش کنم؟
ژراردو: خودت را از شرشان خلاص کن. پائولینا! من این را از تومیخواهم.
پائولینا: او را آزاد کنم که چند سال دیگر برگردد؟
ژراردو: آزادش کن تا دیگر هرگز برنگردد.
پائولینا: و ما او را در کنسرت میبینیم، به او لبخند میزنیم او همسر زیبایش را به ما معرفی میکند و ما لبخند میزنیم و با همدیگر دست میدهیم و میگوییم این وقت سال هوا چقدر گرم است...؟»{2}
دورفمان در مقدمهای مینویسد: رفته رفته برایم روشن شد که شاید کلید این داستان ناتمام که سالیان سال ذهنم را به خود مشغول کرده بود در همین کمیتهای که آلوین تشکیل داد نهفته باشد. آن آدم ربایی و محاکمهی خیالی داستان من نباید در کشوری صورت بگیرد که زیر چکمههای دیکتاتوری است. بلکه باید در کشوری اتفاق بیفتد که در حال گذار به دموکراسی است و در آن عدهی زیادی هنوز گرفتار آسیبها و جراحات پنهانی هستند که برای افشایشان بیم دارند. سه هفته بعد مرگ و دختر جوان آماده بود.
«پائولینا: توافق، سازش، مذاکره. در این مملکت همه چیز با توافق انجام میشود مگرنه؟ معنای این انتقال و تحول هم همین نیست؟ آنها اجازه میدهند ما دمکراسی داشته باشیم ولی زمام اقتصاد و نیروهای مسلح را خودشان به دست میگیرند؟ کمیته میتواند درباره جنایتها تحقیق کند ولی کسی به خاطر آنها مجازات نمیشود؟ آزادی که هر چه میخواهی بگویی به این شرط که همه چیزهایی که میخواهی نگویی؟ پس میبینی که من آنقدرها هم غیر مسئول یا احساساتی یا... بیمار نیستم. پیشنهاد میکنم با هم به توافق برسیم. تو میخواهی این مرد بی آن که صدمهی جسمانی ببیند آزاد شود و من میخواهم... دلت میخواهد بدانی من چه میخواهم؟»{3}
مسئله انتقام گیری از جنایتکاران پنهان و آشکاری که با تکیه بر شهوت و قدرت نظامی و اقتصادی دست به هر نوع خشونت و جنایت بیشرمانهای میزنند که اغلب ناشی ازارضای میلهای درونی و شخصی و سرکوب شده شان است، مسئلهای نیست که تنها مربوط به کشور شیلی و مشکلات حکومت دیکتاتوری پینوشه باشد. همین حالا کشورهایی هستند که شاید درگیر همین نوع سوالها و به دنیال پاسخ آن باشند که اگر پیش از این که خشم بر همه مستولی شود به این موضوع فکر کرده بودند که باید با جنایتکار چگونه برخورد کرد شاید هرگز دست به خشونتی وحشیانه نمیزدند و دستشان را که برای یک حکومت دموکرات و آزاد بالا برده بودند با خون و خشونت آلوده نمیکردند. هر چند این سوال ها باقی میماند که وقتی طعم پلیدی را چشیدهایم چگونه میتوانیم معصومیت خود را حفظ کنیم؟
«روبرتو: نقش من این بود که تشخیص بدهم زندانیها میتوانند آن مقدار شکنجه و شوک الکتریکی را تحمل کنند یا نه؟ اوائل به خودم میگفتم این خودش راهی است برای نجات دادن زندگی آدمها و همین طور هم بود. چون مواقع زیادی پیش میآمد که... بی آن که حقیقت داشته باشد، صرفا برای کمک به آدمی که شکنجه میشد... به آنها دستور میدام شکنجه را قطع کنند. چون ممکن بود زندانی تلف شود. اما بعد کم کم خودم هم شروع کردم و نیکی و فضیلتی که احساس میکردم، ذره ذره به هیجان تبدیل شد... او کاملا در اختیار توست! میتوانی همه خوابها و خیالهایت را عملی کنی! همه آن کارهایی که همیشه از آنها منع شدهای...»{4}
آریل دورفمان متولد 1942 آرژانتین. تبعه و شهروند شیلی شد و پس از کودتای 1973 که موجب سرنگونی سالوادورآلنده شد، به ناچار جلای وطن کرد. آثار پرشمارش به بیش از بیست زبان ترجمه شده است. مثل رمانهای صورتک، باران تندف و اعتماد. نمایشنامههای دیگرش عبارتند از: بیوهها، کالیبان، و خواننده. دورفمان در دانشگاه دوک دورهام در ایالت کارولینای شمالی که با همسر و دو پسرش در آن جا زندگی میکند، استاد محقق ادبیات و مطالعات امریکای لاتین است. دورفمان در نوشتن فیلمنامهی مرگ و دختر جوان با رافائل رایگلسیاس همکاری داشته است. این نمایشنامه به فیلم برگردانده شد و از استقبال جهانی برخوردار شد.
نمایشنامه مرگ و دخترش توسط رومن پولانسکی با نام مرگ و دوشیزه به فیلم تبدیل شده است. در فیلم مرگ و دوشیزه داستان به خوشبینی نمایشنامه تمام نمیشود. خوشبینیای که شاید به قول دورفمان ناشی از شرایط زمانهای باشد که این داستان درآن متولد شده است. وضعیتی که این احساس را ایجاد میکند که دوران سختی و مصیبت به پایان میرسد و روزی میآید که همه انسانها با حفظ انسانیت در کنار هم زندگی خواهند کرد. دردها کنار میرود و آزادی بر زندگی همه مردم سایه میافکند. روزی که جنایتکاران و شکنجه دیدگان هر دو این فرصت را پیدا میکنند که بایستند و از حال و روز خود سخن بگویند.
پی نوشت ها:
[1]صفحه 43
[2] صفحه 42
[3]صفحه 42
[4]صفحه 58
باید از اول طور دیگری شروع میشد
کتاب را که باز میکنی، از همان اول، نسترن رها خودش را به روایت میکشاند و تکلیف همهچیز را یکسره میکند. آنقدر بیپرده و آسوده که میل به آسودگی در خواننده هم ایجاد میشود.
ایام بیشوهری. نسترن رها. تهران: انتشارات ققنوس. چاپ دوم: 1389. 1650 نسخه. 184 صفحه. 3500 تومان.
«من یک بار سی و نه سال پیش در بیمارستانی در تهران متولد شدم و زندگی را مثل همهی همسالانم و هم جغرافیاییهایم در بخشی از تهران آغاز کردم و با آن خو گرفتم، اما پیش از آن در زادگاه اجدادیام متولد شده بودم. در یک خانوادهی خانزادهی روستایی که به قول مادرم: "بالا بالاها راش نبود، پایین پایینا جا نبود." با همهی تفکرات چنین خانوادهای در جغرافیای کویری ایران. بار سوم سال 1357 با انقلاب مردم سرزمینم متولد شدم؛ تولدی درست یک سال قبل از بلوغ.»[1]
او اولین جملهاش را چنین مینویسد که اسمش چیست و تقریبن چهل سال دارد، مجرد و ساکن تهران است. بعد هم شروع میکند به واگویهی آنچه او را واداشت تا ایام بیشوهری را بنویسد.
کتاب شش فصل دارد که هرکدام از فصلها برههای از زندگی شخصیت اصلی رمان را تشکیل میدهند، مانند خانه، تولد، بزرگ شدن، سرنوشت و ایام بیشوهری. منطق متن مبتنیبر نگارش وبلاگی در فضای مجازی اینترنت است، هر مطلب یک عنوان دارد و در زیر هر عنوان، جملهها راحت و بیخیال آمدهاند و هر کلمه در جایی که دلش میخواهد نشستهاند. حتی در جاهایی با کامنتها هم مواجه میشویم. فصلها و زیرفصلها، بهاضافهی خوردهروایتهای پخش در داستان، فضایی را ایجاد کردهاند که بهراحتی می شود با راوی برخورد نزدیک داشت.
نسترن رها از چهارراه ولیعصر مینویسد، از همان سیدی فروشی که ممکن است گذر هر کسی به آن بیفتد، از کلیدی مینویسد که چند بار در قفل میچرخد و برای زنهای تنها حرف غریبهای نیست و از خریدها و قرارهای زنانه مینویسد و خلاصه از هرچیزی که در یک قدمی خواننده است و انگار زندگی خود خوانندهی ماجرا ست.
«دو سال است دیگر کسی را نمیبینم. خسته شدهام از دختری که پشت ویترین ازدواج گذاشته شده بود با آن مانتو و مقنعه. مدام باید از پشت ویترین بیرون میآمد که دیگران بررسیاش کنند. جنسش چیست؟ مارک تولیدیاش چیست؟ رنگش را آیا میتوان تغییر داد؟ آیا با روسری هم ست میشود؟ یعنی همیشه باید بدون آرایش باشد؟
اگر شما را هجده سال وارسی میکردند چه میکردید؟ آیا خودتان از پشت ویترین ازدواج پایین نمیآمدید؟
دیگر بس است.»[2]
نسترن رها در ایام بیشوهری آه و ناله را شروع نمیکند. شاید در آغاز چنین به نظر برسد که او بهدنبال شرایطی غیر از شرایط کنونی زندگی خود است، ولی او سعی دارد تمامی این پیشفرضها را به چالش بکشد و مدام در متن، بلند بلند فکر میکند و درنهایت هم همانقدر خانهی خلوت و ساکت خود را دوست دارد که هیاهوی یک خانهی کوچک متأهلی را.
او هنوز هم سردرگم است و کتاب را با این جمله به پایان میرساند که «باید از اول طور دیگری شروع میشد.»[3]
[1] صفحهی 83 کتاب
[2] صفحهی 115 کتاب
[3] صفحهی 184 کتاب
نکتهی قابل ذکر در مورد این ترجمه از آثار موراکامی، اگرچه باید متذکر شد که تعدادی از داستانهای موجود در این کتاب پیش از این هم به فارسی برگردانده شدهاند، ترجمه از زبان اصلی یعنی زبان ژاپنی است، گرچه این مورد همیشه امتیاز یک اثر نیست ولی در این متن، با ترجمهی روان و قابلقبولی روبهرو هستیم.
داستانهای عجیب توکیو. هاروکی موراکامی. ترجمهی قدرتالله ذاکری. تهران: انتشارات افراز. چاپ نخست: 1390. 1100 نسخه. 168 صفحه. 4200 تومان.
«من، موراکامی، نویسندهی این جملات هستم. این داستان توسط سوم شخص روایت خواهد شد، اما قرار است راوی در شروع چهره نشان دهد. مانند نمایشهای قدیمی، مقابل پرده خواهم ایستاد و بعد از پایان معارفه تعظیم خواهم کرد. زمان خیلی کوتاهی طول میکشد، پس فکر کنم از سر لطف و تحمل همکاری کنید. اینکه چرا میخواهم در اینجا چهرهام را نشان دهم، به این دلیل بود که فکر کردم بهتر است "چند واقعهی عجیب"را که در گذشته برایم اتفاق افتاد، رو در رو روایت کنم.»[1]
در نسخهی اصلی کتاب به زبان ژاپنی، پنج داستان کوتاه «مسافر ناگهانی»، «خلیج کوچک هانالِی»، «همهجا ممکن است پیدایش کنم»، «سنگی بهشکل کلیه که هر روز جابهجا میشود» و «میمون شیکاگو» به چشم میخورد که در ترجمهی فارسی این کتاب، از داستان کوتاه «مسافر ناگهانی» خبری نیست. در مقدمهی کتاب، دلیل نیامدن این داستان کوتاه در برگردان فارسی، «قابل چاپ نبودن» داستان ذکرشده است.
در آغاز برگردان فارسی داستانهای عجیب توکیو پیش از چهار داستان کوتاه موجود در کتاب، مقدمهای نسبتاً طولانی آمده است که نام شخص خاصی را بهعنوان نویسنده در پایین خود ندارد، ولی به نظر میرسد که مقدمهی حاضر، مقدمهی مترجم است.
«ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفقترین و تاثیرگذارترین نویسندهی حال حاضر میداند. چراکه این نویسندهی پنجاهونهسالهی ژاپنی، با تیراژهای میلیونی، کتابهایش را در ژاپن به فروش میرساند. برای نمونه، جنگل نروژی توانست در سال پنجم انتشار خود، سه و نیم میلیون نسخه فروش داشته باشد. همچنین داستانهای موراکامی به چهل زبان دنیا ترجمه شدهاند. «تایمز» کتابهای موراکامی را با غذاهای رنگ و آبدار ژاپنی مقایسه میکند و آنها را مخلوطی از چندین و چند ادویهی ادبی میداند.
گروهی معتقدند که دیگر وقت آن فرا رسیده است تا موراکامی جایزهی نوبل ادبیات را از آن خود کند. شاید بیراه نباشد، چراکه خالق باپشتکار تصویرهای زنده و زندگیهایی چون همه، آنقدر خوب مینویسند و آنقدر ایده برای نوشتن و بازنوشتن دارد که تصویرهایش بتواند جهان را فتح کند.
نکتهی قابل ذکر در مورد این ترجمه از آثار موراکامی، اگرچه باید متذکر شد که تعدادی از داستانهای موجود در این کتاب پیش از این هم به فارسی برگردانده شدهاند، ترجمه از زبان اصلی یعنی زبان ژاپنی است، گرچه این مورد همیشه امتیاز یک اثر نیست ولی در این متن، با ترجمهی روان و قابلقبولی روبهرو هستیم.
کتاب داستانهای عجیب توکیو شامل چهار داستان است؛ داستان نخست با نام «خلیج کوچک هانالِی» به زندگی زنی میپردازد که نوازندهی پیانو در بار خودش است، داستان دوم، داستان مردی در جستوجوی شوهر گمشدهی یک زن است، «سنگی بهشکل کلیه که هر روز جابهجا میشود» سومین داستان از این مجموعه است که ورود و خروج ناگهانی زنی شگفتانگیز به زندگی یک نویسنده است و درنهایت چهارمین داستان، ماجرای تقابل یک میمون و یک زن عادی است که بهنظر میرسد بهترین داستان این مجموعه باشد.
گروهی معتقدند که دیگر وقت آن فرا رسیده است تا موراکامی جایزهی نوبل ادبیات را از آن خود کند. شاید بیراه نباشد، چراکه خالق باپشتکار تصویرهای زنده و زندگیهایی چون همه، آنقدر خوب مینویسند و آنقدر ایده برای نوشتن و بازنوشتن دارد که تصویرهایش بتوانند جهان را فتح کنند.
«... چیزی که بیش از همه برایم فوقالعاده بود این مساله است که با بودن در ارتفاع، به انسانی به نام من عملا دچار دگرگونی شد." او در مصاحبهاش اینطور ادامه داد. "یعنی بدون این دگرگونی، نمیتوانستم زندگی طولانیتری داشته باشم. وقتی به ارتفاع میروم، تنها من و باد آنجا هستیم. جز این هیچی نیست. باد من را دربر میگیرد و تکان میدهد. باد کسی به نام من را درک میکند. همزان من باد را درک میکنم. پس ما همدیگر را میپذیریم و مصمم هستیم با هم زندگی کنیم.»[2]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 114 و 1115 کتاب
تو باید حرف بزنی، باید بنویسی، باید باشی و روایت کنی وگرنه خواهی مرد. این راز تمام شهرزادهای روی زمین است. این راز نوشتار زنانه است. نوشتاری که چون نوشتار همسر راوی، نیازی به انزوا و مقدمهچینی و مواردی از این قبیل ندارد.
بهار برایم کاموا بیاور. مریم حسینیان. تهران: انتشارات کتابسرای تندیس. چاپ نخست: 1389. 2000 نسخه. 181 صفحه. 3600 تومان.
«فقط اینجاست که هیچچیز تغییر نکرده. تکیه میدهم به در. دیوارها سفیدند. جای خالی همهی آنچه بودهاند و حالا نیستند بزرگ و بزرگتر میشود. تمام زمین را پر کردهام از شمعهای کوتاه و باریک که زود تمام میشوند. نشسته است و همراه با من به شمعها نگاه میکند. نفس عمیقی میکشم. هیچ خاطرهای نمانده است در این اتاق. هیچ خاطرهای!»[1]
تو باید حرف بزنی، باید بنویسی، باید باشی و روایت کنی وگرنه خواهی مرد. این راز تمام شهرزادهای روی زمین است. این راز نوشتار زنانه است. نوشتاری که چون نوشتار همسر راوی، نیازی به انزوا و مقدمهچینی و مواردی از این قبیل ندارد. از این رو ست که مریم حسینیان مینویسد، راوی زن شروع میکند به نوشتن و این باز گفتن و باز گفتن ادامه پیدا میکند تا شاید کلام بتواند درمان باشد.
زن راوی، زنی با تمامی ویژگیهای یک زن ایرانی کلاسیک است. او با مجموعهی نامههایی که کلیت کتاب را میسازند، در تلاش برای ارتباط گرفتن با مخاطبی است که همسر نویسندهی اوست؛ همان مردی که او و دو کودکش را به انزوا کشانده است تا شاید چشمهی قریحهاش بجوشد و بتواند چیزی بنویسد.
بیرون همیشه برف میبارد و هیچ بهاری در انتظار او نیست. اینجا ست که شهرزاد قصهگو دست به کار میشود و راهی بهسوی زندگی باز میکند.
زن و دو کودک مرد، در خانهای دور از شهر زندگی میکنند، چون مرد خانه میخواهد بنویسد و به سکوت و آرامش نیاز دارد، اما مرد هر روز باید به سر کار برود، مسیری طولانی را طی کند و دوباره همین مسیر را برگردد. از سوی دیگر، زن با کابوسهای ذهنی خود درگیر میشود، با حضور همیشگی همسایهی خود دست و پنجه نرم میکند. بیرون همیشه برف میبارد و هیچ بهاری در انتظار او نیست. اینجا ست که شهرزاد قصهگو دست به کار میشود و راهی بهسوی زندگی باز میکند.
رمان بهار برایم کاموا بیاور بیستوسه فصل دارد که در زیر هر کدام از آنها، نام و تاریخی به چشم میخورد که به ما همیشه فرآیند نوشتن را یادآوری کند.
شاید رمان بهار برایم کاموا بیاور اتفاق خارقالعادهای در ادبیات داستانی نباشد، ولی دقت مریم حسینیان به جزئیات، شناخت او نسبت به پارهای از عناصر داستانی و احاطهی او بر آنچه از آن حرف میزند، نویدبخش آیندهی خوبی برای نوشتار او و هم برای خوانندهی فارسیزبان است.
«دست میبرم لای موهایم. یک مشت پر رنگی میآید توی دستم. شمع روشن میکنم و راه میافتم. "سلام" دستش را میگذارد روی لبش و هیس میکشد. من که ساکتم! من همیشه ساکت بودهام. کفشهای چوبیام را بیرون میآورم تا صدای پایم را هیچکس نشنود. وسط اتاق آبی مینشینم. حتی صدای نفسهایم میپیچد توی اتاق. ناخنهایم شکستهاند. باز هم کف اتاق را میخراشم.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی
[2] صفحهی 144 کتاب
کوکی. فیلیپ پولمن. تهران: ترجمهی فرزاد فربد. کتابهای پریان وابسته به انتشارات کتاب پنجره. چاپ نخست: 1390. 1100 نسخه. 80 صفحه. 3000 تومان.
«بعضی داستانها هم چنین حالتی دارند. وقتی آن ها را کوک کنید دیگر چیزی جلودارشان نیست؛ آنقدر جلو میروند تا به مقصد موعود برسند، و هرقدر شخصیتهای داستان سعی در عوض کردن شخصیت خود داشته باشند، موفق نمیشوند، این یکی از همان داستانهاست که حالا کوک شده است و میتوانیم آن را آغاز کنیم.»[1]
شیوهی پرداخت این داستان، شیوهی جالب توجهی است. فیلیپ پولمن داستان را با واقعیت مخلوط میکند و شخصیتها از دل داستان نویسندهی توی کتاب بیرون میآیند و زیاد هم البته مهم نیست که کدام توی داستان هستند و کدام نه، چراکه کتابهای پریان، همه را در یک قطع رقعی با تصویرها و یادداشتهای حاشیهای به خواننده عرضه میکند، کتابی که یک نفس میتوان آن را خواند و زمین نگذاشت.
قهرمانهای کوچک داستان، سادهدلانه در انتها در کنار هم قرار میگیرند و با قلبهای کوچکشان زندگی را کوک میکنند. ساعتها با قلب انسانی که برای قلب انسانها میتپد تنظیم میشوند و اینگونه است که گرتل و فلورین نبض هستی را در دست میگیرند.
کتاب بهجز متن اصلی داستان، دربردارندهی کادرهایی است که در آنها نوشتههای کوچکی به چشم میخورند که خواندنشان خالی از لطف نیست. برای نمونه در مورد مواجه کارل که شاگرد ساعتساز است و دکتر کالمنیوس چنین میخوانیم:
«حالا داریم به اصل ماجرا میرسیم. فلسفهی دکتر کالمنیوس این است. او میخواهد کارل باورش کند. خب، شاید حرفی در آن باشد. خیلی آدمها فکر میکنند کافی ست آرزویی کنند تا برآورده شود. وقتی بلیت بختآزمایی میخرند چنین فکری نمیکنند؟ و بدون شک تصور شیرینی است. اما اشکالی دارد...»[2]
فیلیپ پولمن یک نویسندهی تماموقت است. دست کم این را از کتابهایی که از او به فارسی برگردانده شده است بهخوبی میتوان دریافت؛ پل شکسته، روزی روزگاری در شمال، کنت کارلشتاین، مترسک و خدمتکارش و نیروی اهریمنیاش همگی توسط همین ناشر و همین مترجم روانهی بازار شدهاند،
لازم به ذکر است که این کتاب با عنوان ساعتساز در سال 1381 با ترجمهی محمد قصاع به بازار کتاب راه یافته است. از همین مترجم کنت کارل اشتین یا اهریمن شکارچی و دختر مرد آتشباز نیز به چاپ رسیده است. البته غیر از این دو مترجم، کسان دیگری هم دست به ترجمهی فیلیپ پولمن زدهاند، ولی از میان آنها فرزاد فربد و محمد قصاع پرکارتر بودهاند.
«فیلیپ پولمن (1946) در نوریچ انگلستان متولد شد. او فارغالتحصیل زبان انگلیسی از دانشگاه کالج اکستر در آکسفورد است. نویسندگی حرفهی اصلی اوست. کسانی که از خواندن شاهکار او "مجموعهی داستانی نیروی اهرمینیاش" لذت بردهاند، اینک با "کوکی" بار دیگر به توانایی و استعداد او در داستاننویسی پی میبرند»[3]
چیزی که در پارهای از کتابهای موجود در بازار کتاب به چشم میخورد و باعث تاسف است این است که با وجود اینکه کتابها با وسواس انتخاب میشوند و هزینه و وقت و انرژی زیادی را هم به خود اختصاص میدهند ولی بهتر بود در زمینهی واژهگزینی و رفتار سلامت با زبان مکث میشد و وقت بیشتری به این امر اختصاص مییافت تا فارسی سلیستری به مخاطب اصلی این کتابها که نوجوانان هستند ارائه میشد.
پی نوشت:
[1] صفحهی 9 کتاب
[2] صفحهی 32 کتاب
[3] پشت جلد کتاب
توسریخور. گابریله دانونزیو. ترجمهی بهمن فرزانه. تهران: انتشارات پنجره. چاپ دوم: 1390. 1100 نسخه. 104 صفحه. 3000 تومان.
«واقعیت... واقعیت... ولی آیا چنان عملی قبیح امکان داشت که واقعیت پیدا کند؟ آیا امکان داشت که مردی که ظاهرا دیوانه نبود، بله نبود، تن به آنچنان واقعیتی شنیع بدهد.»[1]
شما یک بار باید دست به انتخاب بزنید حتی اگر دیر شده باشد و یا اگر همهچیز را هم از دست داده باشید. باید سرنوشت را بسازید و در آن دخیل باشد. جایی از تاریخ متعلق به شماست، حتی اگر شما سیاستمدار، هنرمند سرشناس یا چیزی از این دست نباشید.
جیووانی در انتظار اعدام است که این ماجرا را برای ما باز میگوید؛ او از ماجرای زندگی خود و انتخاب خود در واپسین لحظههای زندگیاش سخن میگوید. این مرد در تمام زندگیاش آنقدر سست عمل کرده است که همهچیز را بدون انتخاب پیش ببرد، ولی یک بار و فقط یک بار بهخاطر عشق به فرزند خود، این قاعده را کنار میگذارد و دستبهکار میشود.
این کتاب در مورد آدمهایی است که در اطراف ما هم دیده میشوند. اگر بیشتر دقت کنیم، آنها را بهتر خواهیم دید چراکه در عمل و در بیشتر اوقات، آنها از دید غایب هستند و بههیچوجه در حساب نمیآیند. ما از آنها با تعابیری چون دستوپاچلفتی، بیاراده و توسریخور یاد میکنیم. در پیرامون چنین افراد هم معمولا کسانی پرسه میزنند که درست در تقابل رفتاری با ایشان قرار دارند؛ آنها کسانی هستند که از فرد توسریخور نهایت بهرهبرداری را میکنند.
نکتهی جالب توجه در مورد این نویسنده، دلبستگی شدید و عجیب او به اشیا است. او جملهی معروفی دارد که میگوید "اشیا بیهوده برای من جنبهی حیاتی دارند." و اینگونه است که قصر محل اقامتش، مملو از شیءهای ریز و درشت است که از آن جمله میتوان به مجموعهی ارزشمند کاشیهای ایرانی قیمتی او اشاره کرد.
گابریل دانونزیو در ایتالیا به دنیا آمد. نخستین مجموعه از شعرهای او درست زمانی منتشر شد که شانزده سال بیشتر نداشت و پس از چاپ چند مجموعهشعر دیگر، پس از 1897، مجموعهای از رمانهای خود با نامهای بامداد بهاری، شهر مرده، جیوگوندا و افتخار را به خوانندگان ارزانی داشت. بعد هم بهسراغ روزنامهنگاری و نقد هنری رفت و پس از آن، تاریخنگاری را هم محک زد.
دانونزیو در زمان جنگ جهانی، بهصورت داوطلبانه به ارتش ایتالیا پیوست و در همین گیر و دار، یک چشم خود را از دست داد و در همان سالها فاشیسم را بنیان نهاد.
او در نهایت در سال 1938 در ویلای شخصی خود و در اوج شهرت درگذشت. از معروفترین رمانهای او میتوان به پیروزی مرگ و آتش اشاره کرد که شهرتی جهانی دارند. دانونزیو جووانی اپیسکوپو یا همان توسریخور را در سال 1892 نوشت که بعدها از روی آن، فیلمی به همین نام ساخته شد. نکتهی جالب توجه در مورد این نویسنده، دلبستگی شدید و عجیب او به اشیا است. او جملهی معروفی دارد که میگوید «اشیا بیهوده برای من جنبهی حیاتی دارند.» و اینگونه است که قصر محل اقامتش، مملو از شیءهای ریز و درشت است که از آن جمله میتوان به مجموعهی ارزشمند کاشیهای ایرانی قیمتی او اشاره کرد.
«اکنون من هر شب این یک جفت کفش را کنار هم دم در اتاق میگذارم. برای او. شاید اگر از اینجا رد شود آنها را ببیند. شاید هم آنها را میبیند ولی به آنها دستی نمیزند. شاید هم میداند که اگر من آن کفشها را صبح روز بعد سر جای خود یکی در کنار دیگری نبینم، دیوانه خواهم شد... شما خیال میکنید که من دیوانه هستم؟ نه، نه، از نگاه شما خیال میکنم که شاید به شک افتادهاید. نه آقای محترم، هنوز دیوانه نشدهام. آنچه را که دارم برایتان تعریف میکنم واقعیت دارد. همهچیز آن واقعیت دارد. مردهها باز میگردند.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 62 کتاب
[2] صفحهی 12 کتاب