این روزها کسانی که تجربهی زندگی خود، شکستها، دلمشغولیها و راههای برونرفت از بحران خود را در اختیار دیگران میگذارند کم نیستند، افرادی که تا همین دیروز زندگی خودشان را میکردند و روزمرههای خودشان را داشتند، در همان روزهایشان ناگهان اتفاقی بیشتر ناخوشآیند، زندگی را برایشان دگرگون میکند و چونان آنها را از پا میاندازد که شاید امید بلند شدن دوبارهای نباشد، تعداد زیادی هستند که دیگر بلند نمیشوند، ولی...
زود پیر میشویم دیر عاقل (سی نکتهی واقعی که لازم است همین حالا بدانید). گوردون لیوینگستون. ترجمهی مهدی قرچهداغی. تهران: انتشارات بازتابنگار. چاپ نخست: 1388. 2200 نسخه. 148 صفحه. 2900 تومان.
«بر خلاف نظر بسیاری از ما، خاطره رونوشت دقیقی از تجربیات گذشته نیست، بلکه داستانی است که برای خود دربارهی گذشته بازگو میکنیم؛ حکایتی سرشار از تحریف، آرزوهای دور از ذهن و رویاهای برآوردهنشده. هرکسی که در جلسات گردهمآیی همدورهایهای دبیرستانی یا دانشگاهی شرکت کرده باشد میداند که خاطرهها تا چه اندازه گزینشی و متنوعاند. چگونه ممکن است که اشخاص حوادثی را که با هم تجربه کردهاند اینچنین متفاوت به خاطر بیاورند؟»[1]
متن بالا قسمتی از یکی از بخشهای سیگانهی زود پیر میشویم دیر عاقل است که چون بسیاری از کتابهایی از این دست، مدعی رهنمون بهسوی آرامش و رهایی روان است. این اثر، حاصل تجربیات نویسنده در طول سالهای فعالیتش بهعنوان روانشناس بالینی است. او دو فرزند خود را از دست داده است و اینگونه است که نه بهعنوان شخصی جدای از مراجعان خود، بلکه با همدردی و درک مضاعف بهسوی ایشان میشتابد تا یاریرسانندهای برای سلامت روانشان باشد. یکی از کسانی که از طریق گوردون لیوینگستون، نویسندهی کتاب، به زندگی خود باز گشته است و او را نجاتدهندهی خود میداند، الیزابت ادواردز، نویسندهی مقدمهی زود پیر میشویم دیر عاقل است. الیزابت در مقدمهی خود چنین میگوید که همیشه شنیدن حرفهای دکتر گوردون لیوینگستون ساده نیست چراکه او که به ما هشدار می دهد که تا چه اندازه اندک اختیاردار زندگی مان هستیم، به ما خاطرنشان می کند که هرگز حق انتخاب به طور کامل از ما سلب نخواهد شد. جدای از سپاسگزاری و نهایت احترامی که الیزابت ادواردز در مقدمه برای دکتر گوردون لیوینگستون قائل است، نکتهای را خاطرنشان میکند که از سویی در خود کتاب هم توسط نویسنده تکرار شده است. او در مقدمه چنین می آورد که لیوینگستون چنان والدی مدبر ما را در جهت درست به حرکت در میآورد آن هم با دستی که بر آن دستکشی از مخمل پوشاندهاند.
جدای از اینکه تعداد چنین کتابهایی در بازار کم نیستند که روانشناسی را در میان افراد غیرمتخصص رواج میدهند و درست همین مساله تشخیص سره را از ناسره مشکل میکند، و جدای از تاریخچهی ورود و گسترش این نوع نوشتار حمکتبخش و خطابهوار، اینکه یک فرد «چنان والدی مدیر» دیگران را در جهت صلاح و خیرشان هدایت میکند، از الگوهای پوسیدهای پیروی میکند که حتا بهصرف مفید بودن کتاب و ارزشمندی خواندنش، جای پرسش دارد.
بر خلاف نظر بسیاری از ما، خاطره رونوشت دقیقی از تجربیات گذشته نیست، بلکه داستانی است که برای خود دربارهی گذشته بازگو میکنیم؛ حکایتی سرشار از تحریف، آرزوهای دور از ذهن و رویاهای برآوردهنشده.
این روزها کسانی که تجربهی زندگی خود، شکستها، دلمشغولیها و راههای برونرفت از بحران خود را در اختیار دیگران میگذارند کم نیستند، افرادی که تا همین دیروز زندگی خودشان را میکردند و روزمرههای خودشان را داشتند، در همان روزهایشان ناگهان اتفاقی بیشتر ناخوشآیند، زندگی را برایشان دگرگون میکند و چونان آنها را از پا میاندازد که شاید امید بلند شدن دوبارهای نباشد، تعداد زیادی هستند که دیگر بلند نمیشوند، ولی گروهی هم از بحران خود بیرون میآیند و تعدادی از آنها قصد میکنند تا تجربهها و مسیرهای برونروی را به دیگران نیز نشان دهند، ولی گاهی یادشان میرود که ایشان هم چون دیگران دچار ضرورت همین حالا هستند و بهتر است در کنار صدای خود، صدای دیگران را هم بشنوند. درست همینجاست که پاشنهی آشیل ایشان را مقهور میکند، ولی باز هم خواندنشان با در نظر گرفتن جایگاه انسانی که اشتباه هم میکند، بد نیست.
«ناپایداری ما را به سخره میگیرد. تلاشهای ما برای یادگیری، کسب شناخت و حفظ آنچه که داریم سرانجام به هیچ میانجامد. این آخرین و تنهاترین پارادوکس است: تنها پذیرش فناناپذیری است که میتواند سبب سعادت و خوشبختی ما در زمان حیاتمان شود. شدت پیوندهای ما به کسانی که آنها را دوست داریم تابعی از آگاهی ما به این موضوع است که همهچیز و همهکس گذرا است. توانایی ما در تجربه کردن لذت یا شادی یا نیازمند یک انکار سالم است یا پذیرفتن شجاعانهی وزن زمان و دورنمای زمان و شکست نهایی.»[2]
پی نوشت:
[1] صفحهی 124 کتاب
[2] صفحهی 50 کتاب