«دختر متولد ماه قوس بود. طالعبینی ماه ژوئن خود را از مجلهی سِلف بریده و جدا کرده بود. ایدههای بلندپروازنه و قلب احساساتی و رمانتیکتان، شما را آسیبپذیر میسازد. در محل کار از توصیه و مشورت مفید غافل نشوید. بیش از حد حسود نباشید. از خودتان بپرسید: هر کاری که در توانم است برای خودم انجام میدهم؟ با مرد زندگیتان انتظار فراز و نشیب زیادی داشته باشید. وسوسه نشوید که این وضعیت را کنترل کنید. دورهی هیجانانگیزی در پیش دارید!
آینهی جاپودری را نزدیک صورتش نگه داشت. این چهرهی او بود، نه؟ گردنش خشک شده بود. شانهها و قسمت بالای پشتش در محدودهای به شکل T یکسره زُقزُق میکرد. همراه با قهوهی بدون شیر، آسپرین خورد. بیستوهشتساله بود و همین او را میترساند، اما پنج – شش سال جوانتر به نظر میرسید؛ واقعاً همینطور بود، حتی در چنین زمانی.»[1]
آنها مردمانی عادی هستند، انسانهایی تقربیا مرفه که دلمشغولیهای خاص خود را دارند؛ جونی و دوستانش در داستان کوتاه «کودک گمشده» رازی را در دنیای کودکی به دوش میکشند که تجربهای هولناک است. تجربهای هولناک که خیلی باید خوشبخت باشیم که کودکان آنگاه که بهسمت بزرگسالی میروند و از دروازههای کودکی عبور میکنند چنین تجربههایی را ازسر نگذرانند، در داستان «برادرها» به جک برمیخوریم که بزرگسالیاش را در مرور کودکی در خوابهایش سپری میکند. او چیزهایی را در خواب میبیند و چیزهایی را به یاد نمیآورد و شاید هم ترجیح میدهد که گمشان کند: «چیزی رو که نباید به یاد بیاری، نمیتونی به یاد بیاری»[2] و داستانهای دیگری هم که در پی میآیند، مجموعهای از انسانهایی را در خود جای دادهاند که در آمریکا زندگی میکنند، عادتهای خاص خودشان را دارند، دلمشغولیهای خودشان را، شیوهی زندگی خودشان را و هر آنچه را که میتوان و میشود در این قشر جامعهی آمریکایی دید بروز میدهند و در مواجه با همین چیزهاست که هر فرد در رویارویی با خود و دیگران قرار داده میشود. اوتس این مهرهچینی را خوب میداند و به کار میبرد.
از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان.
کتاب خوب شد شناختمت شامل نه داستان است که هم بهلحاظ ساختار و هم بهلحاظ محتوا، افت و فرودهای زیادی را تجربه میکنند و شاید بهتر بود در کنار چند داستان خوب این مجموعه، چندین داستان دیگر از جویس کرول اوتس پرکار انتخاب میشد. در هر صورت، داستانهای این مجموعه از آمریکایی صحبت میکنند که شاید بیش از آنکه برای خوانندهی فارسیزبان ملموس باشد، شخصی و بهشدت بومی است، گرچه نباید از نظر دور داشت که فضاهای بومی نویسندگانی اینچنین، آنقدر هم به درک ما از فضای داستان آسیب نمیرساند، چراکه فارغ از مسایلی از این دست، تعدادی از داستانهای این کتاب، دغدغههایی را به میان میکشند که با مسایل جامعهی ما نیز متداخل هستند:
«روز بعد دوباره بهسراغ جین، بابی، برندا و شارون رفتم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اصلاً دربارهی عکس پولاروید صحبت نکردیم. دربارهی آن به هیچکس چیزی نگفتیم. رازهای زیادی بودند که هیچوقت آنها را به پدر و مادرمان نمیگفتیم، یا هیچ بزرگتری، یا حتی به خواهر بزرگتر؛ رازهای بسیار خاصمان که با یک دختر در میان میگذاشتیم اما به دیگران نمیگفتیم؛ چون ما این کار را میکردیم، چون این کار شادی زندگیمان بود؛ عکس پولارویدی که جین آن را پاره کرد و به دست باد سپرد، تنها یکی از این رازها بود؛ در واقع از بقیه زودگذرتر بود، چون اینیکی چیزی زشت و چندشآور بود که حتی بین خودمان هم نمیتوانستیم دربارهاش صحبت کنیم و وقتی از چیزی حرفی به میان نیاید، زود هم به فراموشی سپرده میشود.»[3]
از جویس کرول اوتس تاکنون کتابهای آب ش ار، پرستار شب، جانورها، چشمان همیشه هشیار، در اتاقم را به روی خودم قفل میکنم و وقتی دختر کوچکی بودم و مادرم مرا نمیخواست و نیز کتابهای دیگری از او به فارسی برگردانده شده است و در بازار کتاب در اختیار علاقمندان قرار دارد.
اوتس این داستانها را در دههی 90 میلادی نوشته است. بهطور کلی او نویسندهی پرکاری است؛ از آن دست آمریکاییهای با پشتکار که از دل هر ایدهی کوچکی داستان و ماجرایی را بیرون میآورند و میپرورانند و شاخوبرگ میدهند و میشود یک داستان کوتاه یا یک رمان. اینکه شما چطور مانند داستان «میز ناخوشایند» در کتاب خوب شد شناختمت از یک اتفاق هر روزه یک داستان بیافرینید، خود حکایتی است.
پی نوشت:
[1] صفحهی 126 و 127 کتاب
[2] صفحهی 22 کتاب
[3] صفحهی 12 کتاب