بعد از مردن به شما می گویند جسد
«باربارا پارک از بهترین و بامزهترین نویسندهها برای کودکان و نوجوانان است. مجموعهماجراهای جونیبی جونز، که از نوشتههای او برای کودکان است، دائماً در فهرست پرفروشها قرار دارد و رمانهایی که برای نوجوانان نوشته بیش از چهل جایزه را از آن خود کردهاند. او در زمینهی علوم تربیتی تحصیل کرده و با شوهر و دو پسرش در آریزونا زندگی میکند.»[1]
مدتی ست نشر ماهی در زمینهی ادبیات کودک و نوجوان فعال شده است و آرام و پیوسته این فعالیت را دنبال میکند. کتابهای دیگری هم که از پارک ترجمه شدهاند، توسط نشر ماهی به چاپ رسیدهاند؛ عملیات دک کردن کپک که توسط مترجم میک هارته اینجا بود به فارسی برگردانده شده است و همینطور مجموعهی جونیبی جونز که توسط امیرمهدی حقیقت ترجمه شده است.
شیوهی برخورد خانم پارک با مسایل، وقتی آنها را با بچهها در میان میگذارد متفاوت از دیگرانی ست که فکر میکنند کودکان متوجه اطراف خود نیستند، موجوداتی معصوم هستند و در حل مسایل ناتوانانند. پارک طور دیگری به کودکان و موقعیت پیرامونیشان نگاه میکند. کودک برای خانم پارک، همان موجودیتی ست که میتوان از یک فرد در همین قرن و با همین مختصات زندگی سراغ داشت.
باربارا میک هارته اینجا بود را اینگونه آغاز میکند:
«بگذارید از همین اول بگویم که تصادف کرد.
کل ماجرا نمیشد که از این «تصادفی»تر هم باشد.
یعنی میک نداشت خلبازی درمیآورد، نه لایی میکشید. هر دو دستش روی دستههای دوچرخه بود و همهچیز هم به قاعده.
فقط چرخاش به یک سنگ گیر کرد و پرت شد و خورد به پشت کامیونی که داشت رد میشد. حتی یک خراش هم برنداشته بود. ضربهی مغزی. تمام.»[2]
وقتی یک داستان اینگونه شروع میشود، چه انتظاری از ادامهی آن میتوان داشت. گمان میرود که والدین ایرانی از این شیوهی روایی و این نوع داستانسراییها خوششان نیاید، شاید این والدین بیشتر بپسندند که بچههایشان درگیر مسایل جدیای نشوند که هر آن ممکن است در زندگی واقعی درگیر آنها شوند. بچهها در زندگی واقعی درگیر مسایلی میشوند که نسبت به آنها ایمنی کامل را ندارند.
یعنی میک نداشت خلبازی درمیآورد، نه لایی میکشید. هر دو دستش روی دستههای دوچرخه بود و همهچیز هم به قاعده. فقط چرخاش به یک سنگ گیر کرد و پرت شد و خورد به پشت کامیونی که داشت رد میشد. حتا یک خراش هم برنداشته بود. ضربهی مغزی. تمام.
فیبی برادرش را از دست داده است، میک در یک حادثهی خیلی تصادفی در کنار مدرسه از میان خانواده و دوستانش رفته است. همان برادری که نمیخواهد کسی از او یک فرشته کوچولو بسازد، ولی با این وجود و با تمام بگومگوهایی که با هم داشتند، او برادرش را دوست دارد و نمیخواهد فراموشش کند.
بچهها برای ترمیم زخمهایشان یا گرامیداشت شادیهایشان شیوههای خود را دارند. آنها مسیر خود را پیدا میکنند و منطق رفتاری و واکنشی منحصربهفردی دارند. بارها دیدهایم که بچه ها چقدر بهتر از بزرگترهایشان از پس شرایط سخت برآمدهاند فقط باید به آن ها فرصت داد و اعتماد کرد.
نگاه هر بچه نسبت به نگاه بچهی دیگر متفاوت است. برای نمونه در جایی فیبی، هنری هشتم را اینگونه توصیف میکند:
«هنری هشتم یک شاه گندهی چاق پرخور انگلستان بوده که یک عالمه زن داشته. احتمالاً فیلمهایی را که از زندگیاش ساختهاند توی تلویزیون دیدهاید. تقریباً همیشه یک ران مرغ دستش است و یک تکه گوشت بریان هم از دهنتون بیرون زده.»[3]
در میک هارته اینجا بود چیزی بیش از درگیری یک خانواده با مسالهی مرگ یکی از اعضا و یا کنکاش در روابط خواهر و برادری ست.
اگرچه متن فارسی احتیاج به ویرایش دارد ولی داستان جاندار و گیراست، طوری که شما را با خود میکشد و همراه میسازد. میتوانید در هر کدام از صحنههایی که پارک جلوی رویتان میگذارد، خودتان را قرار دهید و همذاتپنداری کنید، گویی این داستان شماست. گرچه باربارا پارک در صفحهی پایانی کتاب پس از دادن آماری به همگی توصیه میکند که:
«لطفاً داستان میک هارته را تبدیل به داستان خودتان نکنید.
موقع دوچرخهسواری از کلاه ایمنی استفاده کنید.»[4]
پی نوشت:
[1] پشت جلد کتاب
[2] صفحهی 7 کتاب
[3] صفحهی 23 کتاب
[4] صفحهی 77 کتاب