«جانت نیپریس در سال 1936 در شهر بوستون به دنیا آمد. پس از فارغالتحصیلی در رشتهی ادبیات انگلیسی از کالج سیمونز، نمایشنامهنویسی را بهعنوان رشتهی تحصیلی خود در دانشگاه برندیس برگزید. آثار او تاکنون در اکثر تئاترهای معتبر آمریکا، اروپا و چین بر روی صحنه رفتهاند. پیشازاین از او کتاب آموزشی نوشتن برای تئاتر با ترجمهی همین مترجم در انتشارات افراز منتشر شده است.»[1]
ماجرا در چین سال 1988 میگذرد. یک گروه از آمریکاییهای فرهیخته و دانشگاهی به چین سفر میکنند تا ادبیات و تاریخ آمریکا را به علاقمندان درس دهند. رابطهی رمی که استاد دانشگاه است با سان مترجم چینی، صمیمانه و نزدیک میشود و چین برای آنها دهان اژدها را میگشاید.
سان به رمی میگوید که اینجا اتاق شخصی معنی ندارد که اینجا اتاق شخصی فقط توی زندانها پیدا میشود. در چین خلوت فردی هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد. والت ویتمن نمیتوان خواند. رمی برای دیدن دوستش، برای ملاقات با بازیگر سینما و یا ملاقات با هرکس دیگری و انجام هر کار دیگری باید اول به رفیقوو اطلاع دهد.
شاید چینی که در یک گروه کوچک توصیف میشود همان سرزمینی باشد که در میرا از آن حرف زده میشود. میرا اثر کریستوفر فرانک با ترجمهی لیلی گلستان، در یک مکان برخاسته توسط نویسنده روی میدهد، ولی اینجا چین است. بااینوجود این سوال به ذهن میآید که آیا هر کدام از ما در فرهنگ خود نسبت به فرهنگ و زیست دیگران در کشورها و سرزمینهای دیگر، همان وضع را نداریم. با یک دید تخیلی وارد دنیای دیگری میشویم، با رویهی آن مواجه میشویم و بعد هم به کشور خودمان برمیگردیم، به اتاق خودمان، به عادتهای خودمان.
«هر کتابی هم که باشه، اون کتاب نمیشه. درک چین خیلی سخته، مثل یه سینی پر از شن میمونه که هر لحظه چهرهش رو عوض میکنه. [مکث] اون حرفی که زدی بد بود، چون دولت ما هم یه بار گفت: «بگذارید یکصد گل بهاری بشکوفند.» دولت گفت: «بگذارید گلها بشکوفند و هر کس هرچه میخواهد بگوید.» این حرفو روی پرچمهای دموکراسی نوشتیم، ولی دولت خوشش نیومد و سربازهاشو فرستاد تا همه رو پاک کنن. این جمله یادمون میندازه که احمق نباشیم.»[2]
هیچکس در چین نمیتواند پنهان شود و هیچکس را هم نمیتوان پیدا کرد. انسانهای جهان سوم که هنوز به پیشینهی خود میبالند و روی دیوار چین راه میروند، ولی سان میگوید که پایین آمدن از دیوار آسانتر از بالا رفتن از آن است. شاید کسانی چون سان بخواهند از دیوار پایین بیایند.
چه کسی این فضا را به وجود آورده است؟ رفیقوو را مجبور کردهاند تا از زندگی متاهلی دست بشوید و به حزب بیش از پیش یاری رساند، میین بیش از هزار روز در یک چاله محبوس بوده است و شوهرش هم برای جهیز یک دموکراسی مشغول تحصیل است و... همهی آنها از این وضعیت دل خوشی ندارند. چه کسی آن شبح را میچرخاند؟
کتابها گم میشوند، متنها گم میشوند، حرفها و حتی آدمها گم میشوند و این مسالهای نیست؛ بعضی چیزها هیچوقت پیدا نمیشوند.
«آنها خود را ساکنان امپراطوری آسمان میپنداشتند و فرمانروای خود را "پسر بهشت" مینامیدند. هنگامی که مردمان سرزمینهای اطراف را بدون تمدن میدیدند، خود را مردم برگزیده قلمداد میکردند، برگزیده نه از طرف خدایان بلکه بهواسطهی دانش و فرهنگ برتر خود. بیگانگان برایشان بربرهای بیتمدن بودند. سرزمین چین، زونگگو یا مرکز کائنات نام داشت، قلمروی تابناک و مهد تمدن بشری.»[3]
پی نوشت:
[1] پشت جلد
[2] صفحه ی 32 کتاب
[3] صفحهی 6 کتاب