«هیچکس را یارای پنجه در افکندن با سرنوشت نیست. او خود، مرگ را برگزیده بود. نه شمشیر من و نه خرد تو، فارناسیاس، نمیتوانست گامهای استوار این سرنوشت محتوم را از حرکت بازدارد. نه، نمیتوانست.» (1)
نمیتوانستن در تراژدی و محتوم تصور کردن هر آنچه هست و واگذاری به سرنوشت و همینطور ترسیم دو سویه نیک و بد مرسوم است.
تراژدی یکی از گونههای نمایش است که ریشه در آیینهای مذهبی یونان باستان دارد. تقدیر و ناتوانی انسان، در مقابل ارادهی خدایگان، در تراژدی بازنمود پیدا میکند. ساختار کلاسیک تراژدی از چهار بخش تشکیل شده است؛ نخست نمایش با یک مقدمه آغاز میشود که چکیدهای کلیت کار در آن نمود پیدا میکند، در قسمت دوم همسرایان وارد صحنه میشوند و داستان آغاز میشود، در قسمت سوم، شخصیتهای اصلی وارد میشوند و بدنهی کار خود را نشان میدهد و درنهایت در قسمت چهارم، همسرایان از صحنه خارج میشوند و گرهگشایی اتفاق میافتد. از نمونههای درخشان تراژدی در یونان باستان میتوان به ایسخولوس (آشیلوس)، اودیپوس،آگاممنون، الکترا و آنتیگونه و بسیاری از آثار درخشان دیگر اشاره کرد.
البته این ساختار کلاسیک تراژدی است که در طول سالیان تغییرهایی هم کرده است، برای نمونه میتوان نمایشنامهی سغدیانوس را نام برد که اگرچه سعی میکند کلیت ساختار تراژدی را حفظ کند ولی در جزییات وفادار نمیماند.
پارسایی تراژدی خود را به سبک دوران یونان باستان نوشته است؛ زبان، کهن است و همسرایان حاضرند و برخی دیالوگها نزدیک به زبان شعر نوشته شده است.
این تراژدی در سال 1368 نوشته شده است و حالا پس از 22 سال، بههمت نشر افراز، به بازار کتاب راه باز کرده است.
کارنامهی حسن پارسایی پربار است و اگر از منظومهای برای دیااکو در حیطهی شعر و مجموعهداستانهایش بگذریم، متمرکز بر روی حوزهی نمایش است؛ او هم در حوزهی تئوری، هم در حوزهی ترجمه و هم در حوزهی نوشتن نمایشنامه کار کرده است.
پارسایی سی نمایشنامه زیر نقد و نگاه آثار بزرگان، در سال 1389 توسط نشر قطره، روانهی باز کرده است، کتاب مالکولم کلسل را با عنوان مقدمهای بر شناخت ساختار نمایشنامه و همچنین کتاب هیو موریسون با نام وظایف کارگردان در تئاتر و چند کتاب دیگر را به فارسی برگردانده است. از نمایشنامههای او میتوان به شکارچی و روباه، یک زنجیر برای سه پهلوان و گئوماتا اشاره کرد
تراژدی سغدیانوس کارزار نام و مرگ است؛ حلقهی اغیار و قربا، با هر دوست که توطئهای بچینی، او را هلاک باید کرد، زیرا که دوستی که راز تو را بداند، ضعف تو را خواهد دانست و دیگر قابل اعتماد نیست و آنکس که به سایه میرود و دیگر نیست، کابوسش از هر شکنجهای جانکاهتر است.
«در دورترین سرای روح انسان دو موجود خسبیدهاند، یک اهریمن و یک فرشته، و من نیک میدانم که خواب اهریمن با صدای بال مگسی خواهد آشفت. یقین دارم برادرتان نیز اندیشههای اهریمنی در سر دارد.» (2)
بعد از خشایارشاه، سودای کشتن آخوس را در سر سُغنادیوس میاندازند، غافل از اینکه خون، خون میآورد و همیشه دستهایی به کار توطئه مشغولاند. و این داستان فرمانروایان و حکمرانان است و این داستان همهی ماست؛ آن همهای که خود را از آن دیگران دست در خون برادر جدا میداند و فکر میکند که هر خونی که میریزد، آخرین خون خواهد بود.
«دیگر بس است! مرا بخود رها کنید! من دیگر چون سنگی بزرگ از بلندای زمان رها شدهام! مرا یارای ایستادن نیست! بروید و در اندیشهی نجات خود باشید! بروید، ورنه با همهی خشم جهان بر شما فرو خواهم افتاد، دور شوید، مرا تنها بگذارید، تنها.»
http://www.afrazbook.com